eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌷🍃 .... 4⃣8⃣🌿| پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ... صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ... حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ... پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ... نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ... شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ... به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ... وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ... ادامهـ دارد ... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤ ️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم😔 _هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی... فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...😣 _فاطمههه😡 به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...😡 فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...😏 _خر بودم میفهمی خرررر😡 فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من...😣 حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه😔 _باشه😞 ماشسن رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم. _خب کجا بریم🙄 فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک😒 دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت😏 با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند😂 فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد. _واسه چی ناراحتی خله؟ فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی... _واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟ _چون دوس دارم. اصلا به توچه😊 فاطی: خیلی بچه ای بخدا...😞 هی توکه از دل من خبر نداری... _قربون تو بشم مادر بزرگ😉 حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو😊 فاطی: عجبا دست و دلواز شدی😳 _بیشعور😁 نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.🍧 گوشی فاطمه زنگ خورد. فاطی: وای آقامونه😍 _ایییش چندش😁 فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_و_سوم يکی به تأسف. يکی به تحير. يکی هم مثل من به... حالم از همه جهت خراب است.
دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد. زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود. استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟ کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد: - ليلی! صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد: - دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری. سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند. اين علی را بايد آب طلا گرفت. - مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟ علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا. - ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم. اشکم يادم می رود. با خودم می گويم: - اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است. علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد. - ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟ با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد: - به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد: - ليلاجان! بابا! شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد: - چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است. پدر خنده ای می کند و می گويد: - علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3