#قسمت_پنجاه_و_سه
بهش نگاه کردمو گفتم:حاج اقا؟
بابا:جانم پسرم؟
محمد:خوب هستین شما؟
بابا:اره خوبم.
محمد:ان شالله این هفته باید بریم تهران.
بابا:چه خبره ان شالله؟
محمد:واسه عملتون دیگه.این هفته نوبت داریم.
بابا:عمل چیه اخه بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم.
محمد:عههه حاجی این چه حرفیههه...
خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.شما تنها امیدِ ما هستین.ما جز شما کیوداریم؟
بابا:امیدتون به خدا باشه...
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون.
ابروهام جمع شدوگفتم:کجا به سلامتی حاج خانم؟
ریحانه:روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش.
محمد:روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله.تو آخر اینو دق میدی.
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت:اذیت نکن این بچه رو گناه داره.
ریحانه نگام کردو شکلک درآورد که گفتم:میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟!باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.بعد که انتقامشو ازت گرفتم ناراحت نشو!
ریحانه:تا انتقامت چی باشه.حالا میزاری برم؟
محمد:چرا روح الله نمیاد بالا؟
ریحانه:عجله داریم.
محمد:باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:خدافظ بابا.خدافظ داداش
محمد:خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت.
رو کردم به بابا و گفتم:هعی پدرِ من.دیدی همه مارو گذاشتن رفتن !!!! آخرشم منم که برات موندمممم!!یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
بابا:نه چرا باید به تو افتخار کنم؟زن و بچه که نداری!تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
محمد:بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ.من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.در ضمن زن کجا بود حالا!
بابا:همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده!دوستای همسنو سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
محمد:بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.یعنی نه که نباشه من نمیبینم.
بابا:خدا چشاتو کور کرده.
محمد:اصن هر چی شما بگین.هر چی که بگین من میگم چشم!
بابا:چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه.
چشام از حدقه زد بیرون
محمد:کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.به همه بدبینم کرده.
ادمی نیست که...
لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید...
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.همین که پاشدم صدام زد:همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!هیچ وقت سعی نکردی بشینیو حلشون کنی.تا کی میخوای مجرد بمونی؟خب سلما نه یکی دیگه!!یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟اصن این جا نه
تو تهران چی!!!من نمیدونم آخه تو چرا انقد دستو پا چلفتی ای پسرررر.تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟بابا نمیشه که!پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره.اینارو که خودت بهتر از من میدونی!باید ازدواج کنی امسال محمد.
محمد:چشم بابا .چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه...
بابا:بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه.خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.سه بار صورتمو شستم.دیگه حالم بد شده بودپوفی کشیدمو ماهی که ریحانه واس بابا پخته بودو از تو یخچال در اوردمو گذاشتم رو گاز که گرم شه.
سفره پهن کردمو نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردمو مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم.
دلم نمیخواست دوباره همون بحثوادامه بده.
برا همین گفتم:بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
بابا:نمیدونم پسر.یه مقداری پس انداز از قبل داشتم.الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد.من که دیگه توان کار کردنو ندارم.
محمد:خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین.
بابا:نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی.
محمد:ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمشو من بخرم.
با خنده گفتم:خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود.وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شدو گفت:خدا بیامرزه پدرو مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه.
یکم مکث کردو ادامه داد:محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه.باشه پسرم؟اون هیچکیو جز ما نداره!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313 」