eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 🌷🍁|• 💚🍃|• 8⃣5⃣ | [ تلقین ] با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ... . ادامه دارد ... 🌹🌹🌹 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ از تماسم با علی چهار ساعت میگذشت و همش منتظر یه اتفاق بودم. دل تو دلم نبود... دلشوره داشتم... مطمئن بودم واکنش خانوادم راحت با این اتفاق کنار نمیان... در اتاقم با ضرب باز شد و بابا و پشت سرش مامان اومدن توی اتاق بابا با حالت برزخی شروع کرد به فریاد زدن😰 بابا: دختره ی احمق تو مگه نگفتی میخوامش؟ مگه بعد اون سفر کوفتی همش غش و ضعف نمیکردی براش؟ مگه تو نبودی به داداشت گفتی دوسش داری؟ این حرفا چیه الان به علی زدی؟ هان؟ تمام بدنم میلرزید... حس ترس داشت نابودم میکرد... _بابا من... بابا پرید وسط حرفم: بابا چی؟؟؟؟ هان؟؟؟؟؟ آبرومو بردی دختر میفهمی؟؟؟ من به اعتبار حرف تو گذاشتم شب خواستگاری بینتون صیغه محرمیت بخونن بعد تو حالا میگی نمیخوای؟؟؟ مگه دست خودته؟؟؟ _بابا من اشتباه کردم... یه طرف صورتم سوخت😣 دستمو گذاشتم روی صورتم... اره بابام بهم سیلی زده بود... این اولین باری بود که بابام روم دست بلند کرد... روی زمین نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم و اجازه دادم بغضم بشکنه... اشکام صورتمو خیس کرده بود و بابا فریاد میکشید... و میگفت با این کارم آبروشو بردم... _باباااااا😫 تمومش کنید😖 من اونو نمیخواممم. 😔 اگه قرار باشه با اون ازدواج کنم خودمو میکشممممم😭 من ازش بدم میاد😭 آره من یه آدم پستم که جوون مردمو بازی دادم 😭تورو خدا خودتون به خانوادش بگید😭 مامان با چشمای گریون کنارم نشست و سرمو توی بغلش گرفت...😭 _مامان😭 مامان: جان مامان😭 _تورو خدا نزارید منو ببینه... تورو خدا تمومش کنید😭 مامان سرمو بوسید و گفت : فقط خدا کنه پشیمون نشی... خدایا من بخاطر خوشبختی محمدم پا رو دلم گذاشتم کمکم کن توی این راه سخت... کمکم کن... @mashgh_eshgh_313 💍
❥••●❥●••❥ 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب سردارهمدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• @mashgh_eshgh_313💖
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هفتم شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود. چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد. هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود. تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد. نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير. بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت: - می کشمت. همين جام چالت می کنم. عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده. - هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا... چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود. سکوتش بدتر بود. گفته بود: - من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت. چاقو را پرت کرد و گفت: - دروغ می گی. يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل آلود است. - افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟ تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت. - تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت: - پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری... پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3