eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری من شیرینی خریدم برو آبمیوه گیر رو بیار آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتمو آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم به قول محمد اینجوری شیک تر هم شده بود. اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود کولر رو روشن کردم و روبه روش نشستم محمد کتاب هایی که خریده بود رو به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت کارش که تموم شد گفت:فاطمه یه برنامه دارم پایه ای؟ فاطمه:من همیشه با تو پایه ام حالا برنامه ات چیه؟ محمد:خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم! نشست رو به روم و گفت:میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم. فاطمه:آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ محمد:آره راستی یه قرآن آوردم با خودم خیلی بزرگه کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یاد داشت کن منم همینکار رو میکنم بعد از ختم قرآنمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم خوبه؟ فاطمه:آره عالیه محمد:این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و هم خیلی کمک میکنه به ما حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم بشن و کتاب های جدید بیارم. فاطمه:چشم با لبخند نگاهش میکردم که گفت:فاطمه ممنونم که همیشه هستی یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن غرق کتاب بود که گوشیش که روی کانتر بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم رنگ چهره اش عوض شده بود یهو دستش رو به موهاش کشید و گفت:دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت توی اتاق پنج دقیقه نشد که محمد لباساشو با دَمِ دست ترین لباس عوض کرد و با عجله به طرف در رفت فاطمه:چیشده؟کجا میری؟چرا این شکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست یه نگاه به ساعت انداختم. فاطمه:محمد ساعت یازده و نیم شبه با این عجله کجا داری میری؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.