#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه.
ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم زودتر از همه رسیده بودم تو دفتر کسی نبود مشغول کارام شدم تا محسن بیاد یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد!ایستادمو بهش دست دادمو گفتم:سلام
محسن:سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران
خندیدم
محمد:چیه کبکت خروس میخونه؟
شرینیو دراز کرد سمتمو گفت:چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم صبرکن!
محمد:بگو حالا چیشده؟
محسن:نمیگم بیا یه شیرینی بردار
محمد:محسن میزنم تو سرت!!!
محسن:باشه باشه
محمد:بگو
محسن:چشممم.
از توجعبه یه شیرینی برداشتم!
محمد:خب؟
محسن:به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه
چشم هام از حدقه بیرون زد
محمد:خب شوخی قشنگی بود
محسن:دیوونه من باتو شوخی دارم؟
محمد:جدی میگی محسن؟
محسن:اره
بغلش کردمو تبریک گفتم.
محمد:ایول تبریک میگمممم الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا مامانش!
محسن:ایشالله ایشالله.
اومد نشست سر جاش از خوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و گفت:چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟
محمد:نمیدونم محسن نمیدونم.
محسن:چیو پنهون میکنی ازم؟
محمد:محسن...!ی چیزی بگم بهت؟
محسن:بگو
محمد:من رفتم خواستگاری
با چشم های گرد شده بهم زل زد
محسن:خب؟کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟
محمد:محسن!!!
محسن:بگو دیگه!
محمد:فاطمه!
محسن:فاطمه کیه؟من میشناسمش؟
محمد:اره!
محسن:نکنه...!
چشم هامو بستمو گفتم:اره
محسن:وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟
خواستگاری کی رفتییی؟دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟
محمد:نه!
محسن:خفه شو!!!
محمد:محسن میزنمتا.
محسن:تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟بابا اون همسن بچته!!
محمد:محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم.
سکوت کرد و با اخم بهمخیره شد.
محمد:باباش خیلی سرسخته خیلی ها خیلی محسن.
محسن:اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟
محمد:محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم من دوسش دارم!!!
محسن خیره موند تو صورتمو چیزی نگفت!
محسن:خب؟
محمد:محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم.
محسن:از کی دوسش داری؟
محمد:نمیدونم به حضرت زهرا!تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم!اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم.
محسن:چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟
محمد:ترسیدم
محسن:با وجودِ خدا؟
محمد:من گناه کردم اره من با وجود خدا اول ترسیدم بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه اول از چهارتا نگاه...
وای محسن!اگه باباش نزاره....!!
محسن:نگران نباش خدا هست!
محمد:نمیدونم چطور یهو شد همه ی...!!
محسن:امیدت ب خدا باشه!
محمد:میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره!
محسن:من بیام؟
محمد:اره!شاید تو بتونی راضیش کنی!
محسن:هعی تا الان ب من نگفتی الان که کارت گیر افتاد...
محمد:عجب آدمی هسی توها میخوای تنهام بزاری؟
محسن:نه ولی ازت دلخورم باید از دلم در بیاری
محمد:چشم کی وقت داری بریم پیشش؟من صبح پیشش بودم
محسن:چه سیریشی هستی تو!
از حرفش خندم گرفت
محمد:آره خیلی!
محسن:بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا.
محمد:دیره اقا دیره!
محسن:ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله الان واسه چی میگی دیره؟
محمد:چون من این هفته باید برم کردستان
محسن:اها باشه بعد اداره میریم.
سرمو تکون دادمو هر دو مشغول کارهامون شدیم!
در دفترو قفل کردیمو سمت دادگاه رفتیم
منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتشو دست دراز کرد ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت:عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن!!!من که حرفامو بهت زدم.
محسن دستشو گرفت و گفت:آقای موحد خواهش میکنم!!!
بهم نگاه کرد و گفت:غوشون کشیدی برام؟
محسن نزاشت ادامه بده!
محسن:نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم!
بابای فاطمه:آقا من حرفامو زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم!
محسن گفت:چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟میدونین چیکارست؟
یه نگاه به تیپم انداخت و گفت:قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه!چه ربطی داره؟حرف من یکیه.
محسن گفت:آقای موحد خواهش میکنم...
شما اجازه بدین محمد حرفاشو بزنه بعد تصمیمتون رو نهایی کنید تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید اقا محمد فرزندِ شهیدِ!خودشم پاسداره!!!
سرشو تکون داد و گفت:هی من یه چیزی میگمشما یه چیز دیگه میگین من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کیو ببینم؟
محسن ادامه داد:شما به انجام