#ناحله
#پارت_صد_و_سیزده
ماشین رو تو حیاط پارک کردمو رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست رفتم تو اتاقم داشتم پیراهنمو باز میکردم که در اتاق با شدت باز شدو صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت:محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!چرا نگفتی میخوای بیایی؟
محمد:علیک سلاممم زهرم ترکید دخترر تو خونه چیکار میکنی؟مگه نگفتم تنها نمون؟
ریحانه:سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم.
یهو اومد بغلمو گفت:دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی الان که باید بیشتر از همیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردمو گفتم:باید جهیزیه تو رو کامل کنم تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کردو گفت:تو چی؟
محمد:من چی؟
ریحانه:وقتی که ازدواج کردم و رفتم تو میخوای چیکار کنی؟خیلی تنها میشی!
محمد:نگران من نباش شما.
ریحانه:گشنت نیست؟
محمد:نه خستم فقط
ریحانه:خب پس بخواب
محمد:باشه
از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد حدس زدم صدای فرشته باشه از جام بلند شدم در اتاق رو باز کردمو چند بار روش ضربه زدم یالله گفتم که ریحانه گفت:چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد گفت:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتمو کناره فرشته نشستم بزرگ شده بود توبغلم گرفتمشو مشغول بازی کردن باهاش شدم انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو با ذوق نگاشون میکردم ریحانه رفت تو آشپزخونه دلمو زدم به دریاو به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت:شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ریحانه واکنشای قبلیو نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشیو سمتش گرفت و رو به من گفت:امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش با فاصله نشستم کنار زنداداش شماره تلفنو گرفت منتظر موندیم جواب بدن نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم به خدا توکل کردمو تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد.
محمد:عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو گفت:خب حالا بچه پررو انقد هول نباش. دیدی ک جواب ندادن.
محمد:ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدمو طول و عرض اتاق رو راه رفتم یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم:گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کردو روشو برگردوند بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت:بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس از لحنش خندم گرفت زنداداش گفت:سلام منزل جنابِ موحد؟
فاطمه:سلام بله ولی خودشون نیستن.
زنداداش:با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
فاطمه:بله!!
زنداداش:عه سلام عزیزم خوبی؟زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
فاطمه:عهههه اها سلام خوب هستین؟خسته نباشید ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام.
زنداداش:خواهش میکنم عزیزم.
فاطمه:چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟نه بابا ریحانه خوبه سلام میرسونه.
فاطمه:پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
زنداداش:هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
فاطمه:ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
زنداداش:ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
فاطمه:بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
زنداداش:قربون دستت!به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار.
فاطمه:خداحافظ.
تلفنو قطع کردو به من نگاه کرد!
زنداداش:اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم.
خندیدمو رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد دستمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو هم تراز با صورت خودم گرفتم
محمد:نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
ریحانه:ولم کن
محمد:میگم بگو
ریحانه:نمیخوام
محمد:لوس نشو دیگه
ریحانه:تو رو چه به ازدواج توجنبه نداری به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
محمد:فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتشو گفت:وای غذام سوخت.
اینو گفتو از جاش پاشد منم جاش نشستمو پاهامو دراز کردم.
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکُشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت؟
@mashgh_eshgh_313