#ناحله 💕
#پارت_صد_و_نه_109
با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده!
ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده!
یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
محمد:وا چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود.
ریحانه:ازکی خوشت اومده؟
سرمو انداختم پایین:فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد.
ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟
محمد:آره
یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم.
ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر.
محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت.
ریحانه:محمد؟
محمد:جانم؟
ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه
محمد:بشین حرفم تموم نشد.
نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو!
ریحانه:باشه
بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم.
فاطمه:
به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
فاطمه:چی بنویسم؟
ریحانه:حاجتتو
فاطمه:حاجت؟
چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم
"ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردمو نوشتم
"فآطمه موحد"
از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313