eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه:جانم مامان کجایی؟ مامان:سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟ آدرس رو بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد مامان:سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت:چیشد چیزی انتخاب نکردین؟ فاطمه:چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کردن نشونش دادم که گفت:به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد رو به مامان ادامه دادم:ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت: شما از هیچکدوم خوشتون نیومده؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت:میشه شما واسم انتخاب کنید؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود رو برداشتمو به محمد گفتم:آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت:مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه؟خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاشو ببینه برای همین داخل موند مامان رفت سمت ماشینش و گفت:جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردمو گفتم:نه!کجا؟ مامان بهم تنه زد و گفت:با تو نبودم با آقا محمد بودم!خجالت کشیدم محمد گفت:نه کار خاصی نداریم ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت:نه زحمتتون میشه من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و گفت:خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت:کجا؟ فاطمه:برم دیگه محمد:نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتمو باهاش خداحافظی کردم که گفت:زود بیا خونه کارت دارم فاطمه:چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت:یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت الان میام. سرمو تکون دادم دور شد یه نفس عمیق کشیدمو از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه سرمو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم:مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ مصطفی:اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟واینکه نمیای خونمون ادرسشم یادت رفته؟فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارشو نفهمیدم دستمو کشیدو فاصِلَمو با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه:وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم محمد اومده بود حس کردم یکی قلبمو از جاش کند مصطفی برگشت سمتمو گفت:فاطمه هنوز دیر نشده هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟سرم گیج میرفت حس کردم پاهام شل شده عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رو محکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!همه چی دور سرم میچرخید محمد دست مصطفی رو گرفت و گفت:چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقِعیَتو قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد:تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم حرفامو بِهِت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردمو پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی! مصطفی بهش یه پوزخند زد ریحانه راه افتاد ترسیدم زمین بخورم محمد جلو میرفت و ماهم پشتش رسیدیم به ماشینش ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که میره خونه شوهرش محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد ریحانه در جلوی ماشین رو باز کرد و گفت بشینم میترسیدم محمد از شدت خشم من رو بکشه بهش نگاه کردم ک سرشو به فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش میکوبیدتش داشتم از ترس وا میرفتم ریحانه در رو بست و ازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود..