eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم:آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه گفت:هیس!!! تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستمو دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیشو ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد خیلی خودشو کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌ صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشامو بستم قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستمو مشت کردم بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستشو روی دست مشت شدم گذاشتو مشت گره خوردمو باز کرد پشت دست دیگه اشو به گونه ام کشید اشکام از گونه ام روی دستش سر میخورد به دستش نگاه کرد و آروم گفت:فاطمه!تو نباید گریه کنی هیچ وقت!مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم:میترسم محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم از مصطفی میترسم!محمد از بدون تو بودن میترسم! دستمو محکم فشرد. محمد:هیچی نظر من رو راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم. دستمو ول کرد و گفت:فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده دیگه به صورتم نگاه نکرد استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود حس دستاش روی صورت و دستم فوق العاده بود فکر میکردم مثل همیشه خواب میبینم چشمام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت:برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردمو گفتم:نمیتونم نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد گفت:برسونمت خونه؟ با تردید گفتم:نمیدونم... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافمو تو آینه دیدمو روسریمو مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود نمیخواستم ازش جدا بشم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستمو گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌ همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شد بهم نگاه کرد و گفت:پیاده شو. فاطمه:من؟ خندید و گفت:جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت:میخوام به بابام عروسشو نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردمو دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد:اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. اقا:ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و گفت:نه ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟ محمد: صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقمو رفتمو برگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد حضورش تمام استرس و آشوب دلمو از بین میبرد دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیمو برداشتمو بهش پیام دادم:حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود چند ثانیه بعد فرستاد:با شما حال دلم خوبه! محمد:فاطمه؟ فاطمه::جانم؟ با دیدن پی امش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودمو نمیشناختم حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسیو که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم یکیو پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنمو از همچی براش بگمو آرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش نوشتم:بادلم چیکار کردی؟ فاطمه:آقا محمد چیزی شده؟ محمد:آره فاطمه:چیشده؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش:یه دلی سخت گرفتار شما شده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدمو منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت. نا امید شدم خب حق داشت چی باید میگفت؟لابد خوابید دراز کشیدمو سعی کردم چهرشو تو ذهنم ترصیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود: (محمد از بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود فاطمه حرفشو زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابمو روشن کردمو پوشه عقد ریحانه رو باز کردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313