#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_شش
فاطمه:نیست که خیلی حرف میزدین من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:خب؟
محمد:خب؟
فاطمه:بخونین دیگه!
محمد:چی بخونم؟
فاطمه:هرچی خواستین.
محمد:فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم به جاش گفتم:بله؟
محمد:چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟
فاطمه:آرامش بخش بود!
محمد:آها پس میشه صدام و تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
محمد:عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورشو گفتم:یعنی چی؟
محمد:یه روز تو هفته به جای اینکه بریم هیات تو خونه خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیمو گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.
محمد:راستی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدمو گفتم:ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.
خندید و صداشو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:شما اینجوری نگام کنی تمرکزم بهم میریزه خب!
فاطمه:بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:اشکای روضه آبرومونه
نوکریه تو آرزومونه
(بهش خیره شدم با تمام وجود میخوند طوری که نفهمه ضبط گوشیو روشن کردم)
چی میشه هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم
ایشالله آخرش یه روزی شهید میشم
حسین...
محو نگاه کردنش بودم به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفمو نگران نگام کرد چهرش جدی شده بود و از چشماش نگرانی فریاد میزد.
محمد:فاطمه خانوم من اگه یکیو خیلی دوست داشته باشم براش از خدا شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون بزنم میخواستم بگم حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت جایی برای من هست این خواهشمو قبول کن اگه میشه سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی دعا کن به آرزو هام برسم دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه من رو یادت نره.
آروم چشمی گفتمو نگاهمو ازش گرفتم.
چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود رو روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشمامو پر میکرد ولی سعی میکردم جلوی گریه امو بگیرم تا کسی متوجه نشه نگاهمو به سمت قرآنی که تو دست منو محمد بود چرخوندم سوره نور رو آورده بود شروع کردم به خوندنآروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت:عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بار پرسید
که دوباره ریحانه گفت:عروس خانوم داره دعا میکنه...!
واقعا هم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت بشن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین بار اینطوری خوند:دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزدی در بیاورم؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرشو با لبخند تکون داد و آروم گفت:بگو
برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:یک دقیقه صبر کن
با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟
محمد به ریحانه اشاره زد ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد محمد آروم و با احترام طرفم گرفت در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم و بازش کردم با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهمو از سکه های تو جعبه برداشتم
که محمد طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من رو...!
چشمامو بستمو با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد رو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمامو پوشونده و بغض گلومو فشرده بود با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم:بااجازه آقا امام زمان وپدر و مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شد با اینکه مراسم عقدم اونطوری که قبلنا خیال میکردم نبود ولی خیلی حالم خوب بود و از انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوهام رسیدمو دیگه چیزی از خدا نمیخوام از ته دلم خداروشکر کردم...