#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_یک
شونه کوچیکمو برداشتمو به موهام کشیدم.
ریحانه:خوبی داداشم به خدا خوبی دل دختره رو که بردی دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون شونه رو تو داشپورت گذاشتمو منتظر موندم بیاد تو ماشین درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه:سلام
ریحانه:سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت:قربونت برم تو چطوری؟
ریحانه:خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد با لبخند جوابشو دادم پام رو روی پدال گاز فشار دادمو حرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینمو کنار خیابون پارک کردمو پیاده شدیم فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن کنار فاطمه ایستادمو به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود از فرصت استفاده کردمو نگاهمو بهش دوختم با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود وقتی برگشت سمتم نگاهمو ازش گرفتم ریحانه گفت:بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفشو تایید کردیمو رفتیم اونطرف خیابون.
فاطمه:
کل دیشب رو از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند من و محمد هم سکوت کرده بودیمو فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت:اه شما چرا حرف نمیزنین؟خجالت میکشین؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری چیزییی!ماست شدن برای من.
به غرغراش خندیدیمو رفتیم تو یه پاساژ مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت:راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال رو بپرسه بعد چند لحظه گفتم:نه یادم نرفته لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟عروسیا!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفمو باور نکرده از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم دروغ گفته بودم علاقه داشتم به اینجور چیزا ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون رو خط کشیدم میدونستم محمد از خیلی چیزایی که من دوستشون دارم خوشش نمیاد...
من جلو میرفتمو محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
محمد:
حرف های فاطمه عجیب بود دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت:اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش رو بزنه!نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
فاطمه:
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد پشت ویترین ایستادیم داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد دیدنش باعث آشوب دلم شد زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدمو برگشتم سمتش کنارم ایستاده بود
سرشو سمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد دوباره گفت:فاطمه خانوم
سرشو سمتم چرخوند حس کردم دلم ریخت هیچ وقت از این فاصله چشماشو ندیده بودم محو چشماش شدمو نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم اونم نگاهشو ازم برنداشت و با یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبمو بیشتر میکرد داشتم سکته میکردم که ریحانه سرشو اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب با دستش زد رو صورتش و گفت:وای! توخیابون؟بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین عزیزان لطف میکنید حلقتون رو انتخاب کنید دیرمون شد.
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد به ویترین نگاه کردو گفت:اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم:خوشگله
ریحانه:خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن تو دستم گذاشتمو با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین؟نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
فاطمه:این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم نمیدونم این حسم بخاطر چی بود واقعا در این حد خوشگل بود یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟یه حلقه خیلی ضریف خوشگل طلایی که یه نگین وسطش داشت واقعا قشنگ بود!شاید چون سلیقه محمد بود اونطوری خودنمایی میکرد!واقعا خوش سلیقه بود!
گوشیم زنگ خورد حلقه رو از دستم در اوردمو به تماس جواب دادم....
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.