#ناحله
#پارت_پنجاه_و_چهارم
سرمو انداختم پایینو گفتم:خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه.
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید.تیغای ماهیو که برداشتم،ماهیو براش تو بشقاب ریختم.رفتم دستمو شستمو خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.یه پرتقال برداشتمو نشستم پیش باباومشغول خوردن شدم که بابا گفت:چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم:خب الان پرتقال خوردم.
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردمو در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت:آروم بگیر بچه.سرم گیج رفت.مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
محمد:نه اقاجون نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست.غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردمو بردم تو آشپزخونه آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!رفتم تو اتاقم.میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...!مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم میخواست محکم بغلش کنمو دردامو براش بگم.تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلاتو سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.به چهره خودم نگاه کردم.اون موقع تازه بیستو یک سالم شده بود.ینی دقیقا روزِ تولدم بود.دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود.برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی...از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.چه پسر بچه ی تندی بودم.باورم نمیشد من با اون همه تندو آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آرومو آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.چقد دیوونه بودم!به ریحانه پیامک زدم:فردا بریم سر مزار مامان
که بعد چند دقیقه گفت:باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.تلویزیونو خاموش کردمو رو بابا پتو کشیدم.خودمم رفتمتو اتاق نشستمو لپ تاپو روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
ساعت دم دمای ۱۲ بود به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.دوربینو گوشیموبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستانوبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهترو انتخاب کردمو توگوشی کپی کردم.رسید به عکسای عقد ریحانه!عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!زوم شدم رو خودم.چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.عکسو عوض کردم عکس بعدی از منو روح الله و بابا و ریحانه بود.دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان ان شالله همیشه بخندنو خوشبخت زندگی کنن.عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم.روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.چقدر سختی کشید از دست من.دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.پی سیو باز کردمو مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.اسمش چی بود...
اها فاطمه!فوری عکسُ بستم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313