eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد:دلم نمیخواد معذب باشے فاطمه:نه اشتباه برداشت کردے معذب نیستم. محمد:خب باشـه برگشت تو اتاق و درو بست کیفشو برداشتو رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپشو باز کردم لباسامو با یه بلوز و شلوار صورتے عوض کردمو با ادکلنم دوش گرفتم موهامم شونه کردمو با کش مو پشت سرم بستمشون از اونجایی که با لوازم ارایشے خداحافظے کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدمو وسایلمو جمع کردم. یه شالَم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطورے بِبینَتَم هیجان زده بودم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتمو آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم جوابے که نشنیدم درو باز کردمو صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد رفته حمام رفتم بیرون و روے کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:عافیت باشه نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند تعجب کردمو بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من رو این شکلی میبینه سرمو پایین گرفتم که نگام بهش نیافته. محمد:سلامت باشے رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش رو باز کرد محمد:عه خداروشکر توش آب معدنے گذاشتن یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون تشنه بودم تعارف نکردمو لیوان رو از دستش گرفتم آب رو که نوشیدم گفت:بازم بریزم؟ فاطمه:نه ممنونم لیوان رو ازم گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ے کناریم و گفت:ببخش که خسته ات کردم فاطمه:خوش گذشت محمد:خداروشکر فاطمه؟چے شد که اینطورے شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردے ازدواج کنے با من؟برام‌جالبه که بدونم. فاطمه:خب راستش...! براش گفتم از حِسو حالم تو تمام این مدت اتفاقایے که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفے از بابام از مادرم و...!گاهے وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم گاهی یه خاطره ای رو یادآوری میکردمو هر دو ناراحت میشدیم اونقدر گفتیمو خندیدیمو ناراحت شدیم که ساعت سه شد. محمد:چقدر با تو زمان تند میره!راستے فاطمه میخواستم از الان یه چیزیو بهت بگم. فاطمه:چیو؟ محمد:تو مجبور نیستے به خاطر من خودت رو تغییر بدی و کاری که دوست نداریو انجام بدی فاطمه:متوجه نشدم محمد:من حس میکنم تو بخاطر من خودتو به کارهایے مجبور و از کارهایی منع میکنی رفتار الانت تو اجتماع خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج با من باید به خودت سخت بگیری فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدرا هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مُجازی! چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم محمد:در ضمن اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم محمد:خیلی دیر شد چطور واسه نماز بیدار بشم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود! فاطمه:من نمیخوام بخوابم یعنی خوابم نمیبره شما بخواب من بیدارت میکنم! محمد:مگه میشه؟ فاطمه:آره خوابم نمیبره شما بخواب نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم. از خدا خواسته گفت:باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت شب بخیر! انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابشو بگیره رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بود حدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم کنارش روی تخت نشستم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستشو زیر سرش گذاشته بود نزدیک تر رفتمو روی صورتش دقیق شدم خیلی معصومانه خوابیده بود حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده نگاهمو سمت پلکای بستش چرخوندم مژه های بلند و پُری داشت میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد ابرو هاشم مشکی و پُر بودن درست مثل موهاش روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدمو مرتبش کردم میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه نگاهمو روی بینی و گونه هاش چرخوندم صدای نفس های مرتبش آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم سعی میکردم آروم نَفَس بکشم که بهتر صدای نفس های محمدُ بشنوم روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه منم!باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست دستامو گذاشتم زیر صورتمو با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم روی تخت افتاده بود سریع برداشتمشو قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد دوباره کنارش نشستم...