🖤عاشق که شدی بی باکی
🖤عشاق علی بی ترسن
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
『🌱
.
•
آهاے آمریـڪا 🖐🏻••
آره با توام ←🇺🇸
درسته تو شروع ڪردۍ‼️
امــآ ↓∞↓
ما تمومش میکنیم ~😏✨°°
•
.
#انتقام_سخت
#مرگ_بر_آمریکا
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.•°🧕🏻°•.
پروفایــݪدخٺرونہ🌱🙂
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیویکم
حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودمو بردارم که چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است.راجع به حضرت زهرا بود.به زور از لای کتابا درش اوردم.ساعت ۵ بود.
یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت از جام پاشدمو پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده برداشتمو هر دو بسته رو توش خالی کردم.کابینت بالاییو باز کردم.
یه بسته شکلات داغ برداشتمو تو لیوان صورتیِ خوشگلم خالیش کردم.وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی.از تویخچال شکلات تلخمو هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه روبرداشتمو گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه
کتابو باز کردمو مشغول خوندن شدم.
مامان:فاطمه جون بد نگذره بهت؟
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرمو چرخوندم سمت ساعت. ۸ شده بود با تعجب گفتم:کی هشت شدددد؟؟
مامان جوابموبا سوال داد:چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم:هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه.
دست بردمو آخرین دونه چیپسو از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتابو بستم لیوانو ظرفو برداشتمو بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم رو گرفتم
نمازمو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد:فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفتو رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمشو رفتم آشپزخونه در کابینتا رو هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشمو شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبه اش در آوردمو مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان بردخسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانمم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن.تا ظرفا رو بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردنو دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید "بِسمِ اللهِ رَحمنِ رَحیم" شروع کنین
دوتاشون خندیدنو مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا رو سپردم به مامانمو جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود رو خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردمو دستو صورتمو شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودمو بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازمو خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا رو میز چیدمو منتظر بابا موندم.چند دیقه بعد بابا هم اومد.داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم:راستیی بابا منو میبرین امروز؟
بابا:کجا؟
فاطمه:مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه.
بابا:آها کجاست؟
فاطمه:خونشون.
بابا:ساعت چنده؟
فاطمه:هفت.
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و گفت:۵ونیم بیدارم کن.
فاطمه:چشم.
پاشدم ظرفا رو جمع کردمو شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکشو رو عدد ۳ دیدم.رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشمو انداختم رو تخت.شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم.البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد.شال آبیم که طول خیلی بلندی داشتو هم کنارشون گذاشتم.خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت.رفتم وضو گرفتمو بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود رو برداشتمو نشستمو با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313