مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_و_هشتم سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود رو
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_نهم
هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته مرا برای خودش تصاحب کند. این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد. چیز عجیبی هم نیست. به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی؛ خودخواهانه ترین صورت محبت. اما حالا این ها مهم نیست؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند. چه لطف بزرگی! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد.
دنبال مادر تمام خانه را می گردم. نیست، قرار نبود جایی برود. مثل بچه ها گریه ام می گیرد. چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم. صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد. آینه روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را برمی دارم و روی صورتم می مالم. مستاصل توی حیاط می نشینم. به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود. با دست جای سیلی را می پوشانم.
_ این جا چرا نشستی؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند. پشت سرش در را می بندم. کیفش را به جالباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می گذارم. مقنعه اش را در می آورد. می گیرم و تا می زنم. راه می افتد طرف آشپزخانه. دنبالش می روم.
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
_ مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد.
_مامان!
_ جان! بالاخره لب باز کردی.
_ شما الآن بابا رو دوست داری برای این که تصاحبش کنی یا...
مکث می کنم. صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند. گیر سرش را باز می کند. موهای مجعدش دورش می ریزد. دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند. چقدر قشنگ است نگاهش. اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد.
_ نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم.
شعاری است این حرف.
_ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
_ براش می میرم. تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟
نمی توانم لبخند نزنم. ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
_ بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه.
_ این حرفت درسته؛ اما بحث به سلطه در آوردن دیگران نیست؛ یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه، به حالت برخوردی می رسه، به مقایسه کار های دو طرف می رسه.
چاقو را بر می دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دو نفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع؟ من هم کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم. حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
_ می دونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه؛ یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
مادر بلند می شود. روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود. دستانم را می گیرد و روی صندلی کنارم می نشیند:
_ لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند. دوباره مثل بچه ها بغل می کنم:
_ مامان! میشه من چند روز برم خونه طالقان؟ می شه الآن برم تا پدر و علی نیومدن؟ خواهش می کنم.
_ بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است. خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_و_نهم هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ام
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد. خم می شوم و برمی دارمش. کامم را تلخ می کند. نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش مي کند. مچاله اش می کنم. ياد تحيّر آن زمانم افتادم. بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام. آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم.
اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود. مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد. شرايط سختی داشتم. رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم. آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانة طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام. شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است. مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نياورده ام تا بنويسم. اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد. تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛ با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم. نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم. زيبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش. پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود.
تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند. دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر
حسرت هيچ نداشته ای را نخورم.
ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم:
از پدري که فانی است و می ميرد
به تو نوه عزيزم!
پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و...
ليلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام،
بدون آنکه حواسم باشد پير شدم،
و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم.
اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود.
درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی.
همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم
و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد،
و دچار اين همه بلا و سختی بشوم.
باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود،
درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم.
اما اين قانون دنياست:
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی.
من و مادربزرگت دير يا زود می رويم.
توی عزيز دردانه می مانی
و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان،
اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا زنده بمان عزيز دلم.
پتو را روي سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
منتظر نظراتتون در مورد رمان #رنج_مقدس هستیم:)💛🌱
https://harfeto.timefriend.net/632125608
خیلِ کثیری از مومنین نگران محرماند !
از فردی پرسیدم :
برای اربعین و محرممان چه کنیم ؟
گفت :
به غدیرمان وابسته است !
اگر در غدیر خوب نوکری کنیم
رزق محرم و اربعین را خواهیم گرفت :)🌱
#غدیر
#فقط_به_عشق_علے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔺مصـی؛
شــبـهــا با روسری بخواب ،
سربازای گمناممون
میخــوان یهـو
بیان بالاسرت
معذب نشن ... 😂😂😏😏
#روح_اله_زم
#جمشید_شارمهد
#مصی_علینژاد
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
امشب شبِ ولادٺ امام هادی؏ هست🙂
پیشاپیش تبریڪ 💛🧡
#امام_هادیِ_جان❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
امشب شبِ ولادٺ امام هادی؏ هست🙂 پیشاپیش تبریڪ 💛🧡 #امام_هادیِ_جان❤️ °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ h
اگر قصدِ ازدواج دارید ،به امـــــام هادی؏ متوسل شوید...
حالا چرا امام هادی ؟ این همه امام ،یعنی اونا مشکل ازدواج رو حل نمی کنن؟ چرا، ولی تنها امامی که برای فرزندش به خواستگاری رفت امام هادی هستن ! پس دستشون بازِ! ایشون به خواستگاری ملیکا دختر قیصر روم رفتن برای فرزندشون امام عسگری؏!
حالا ما که پیش امامان معصوم آبرویی نداریم با این همه گناه ! معمولا یکی از علما رو واسطه میذاریم بین خودمون و امامان ! و امام هم واسطه میشه که از خدا حاجت ما رو بگیره !
حالا کدوم عالِم خوبه؟ در کتاب " نکته ها از گفته ها " استاد فاطمی نیا نقل می کنند: "حضرت آیه الله العظمی اراکی که عالم بسیار باطن دار و بزرگواری بودند و من خیلی خدمتشان رسیده بودم، فرمودند: هرگز نشد که من مشکلی داشته باشم و یک سوره قرآن برای میرزای قمی بخوانم و مشکل من حل نشود". (میرزای قمی در قبرستان شیخان قم روبروی حرم مدفون هستند.)
پس میرزای قمی رو واسطه میگیریم بین خودمون و امام هادی؏
ان شاءالله بہ حق این شبِ عزیز ،امام هادی؏ مشڪل همه مجردارو در امرِ ازدواج حل کنن ..
جهت تسهیل امر ازدواج خودتون و دیگران یه صلواٺ امام هادی پسند بفرستیدツ♥
یاحق
#ترویجِ_ازدواج
#نشرِحداکثری
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پیاممعنوے
مسیراجبارےرشد
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
《 الهادییَهدیاِلیالمَهدی 》
و بھ نامِ هدایتگرِ شما ، مسیرِوصال روشن شد.
دستِ گمشدهها را چه خوب میگیری و بھ آخرین چراغ میرسانی آقاجان...
+تبریکیاصاحبِجانممولاامامزمانم💚
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حواسِـــــمون هست ڪه؟!؟!
#نگارھ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
همسرش میگفت:
صورت جذابے داشت
عاشق صورتش بودمـْ تو سوریه کہِ بود زنگ میزدم میگفتم علیرضا صورتت مال منہ مراقب امانتے من باش
پیکرشو کہ دیدم گفتم اینطورے مُراقب امانتیم بودے؟
#شهیدبے_سر
#شهیدعلیرضانوری
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر🍃
وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ،
با هوای نفست مقابله کردی ،
همه کاراهاتو برای رضای خدا
فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط خوبی کردی..!
وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع)
و شهدا تودلت نبود ،
وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت
در راه #امام_حسین (ع) شدی ،
وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی
و راه بری ،
و خیلی وقتی های دیگه ؛
#شهید میشی..
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلامرفقـاےمشقعشقے🖐🏻
امیدوارم ڪہ حالِ دلتوݩ عالے باشھ:)♥️
همینطور کہ میدونید در آستانہےعیدسعیدغدیر هستیم...🌱
وما بہ این مناسبت تصمیم گرفتیم کہ یڪ چالش در کانال برگزار ڪنیم..🌻
(ویژه ے همہ ی اعضائۍ ڪہ عشقِ امیرالمؤمنین(ع) رو در دل دارند😍💛)
بریم سراغ مراحل اجراے چالش:👇🏻
¹-ما از امروز مطالبے درمورد ولایتامیرالمؤمنین،غدیرو... با هشتگ #چالش_غدیر توے ڪانال قرار میدم و شما باید اونھا رو بہ دقت مطالعہ ڪنید✨👌🏻
²-تاروز عیدغدیࢪ این مطالب فرستادھ میشہ و شما فرصت دارید کہ بخونید و براے چالش آماده بشید...🙃
³-روز عیدغدیࢪ ما از همون مطالب سوال میدیم و چالش سرعتے برگزار میشھ🍥
نڪتہ:لطفا مطالب رو با دقت بخونید🕶🦋
•|حرفےاَگَربـود…(:👇🏻🌙
https://harfeto.timefriend.net/549202097
✖باسپـاسازهمراهےشمـا☺️🌿
✖اتـاقمدیریٺڪانالِمَشْقِعِشْقْ☔️💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"ماقویهستیم✌️🏻✨🇮🇷🇱🇧"
#سیدنصرالله
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بیروت #الحزینه💔🍂"
برداً وسلاماً یا #بیروت💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
"بیروت #الحزینه💔🍂" برداً وسلاماً یا #بیروت💔 °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat
خلاصه و گویا از #بیروت لبنان
نه بندری مانده، نه گندمی، نه مایحتاج اولیهای. چشممان به رحمت توست خداوندا.
قلبمان به درد آمد💔
توئیت حاج #میثم_مطیعی برای بیروت امروز....💔
تو آن شمشیری که چون زخم دید و به خون آغشته شد آبدیده تر شد...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
تیکه سنگین هادی حجازیفر بازیگر سینما به کسانی که به خاطر همدردی با لبنان بهش فحش داده بودن!
سریع برید لباس مشکیهاتون رو بپوشید و شمعها رو آماده کنید 😏
@Bisimchimedia
- خواهرم بیداری ؟!
بیقرارم اینَك پشت خطم ، وصلی ؟!
خواهرم با تو سخن میگویم . .
اگر آقای غریبم آید و بگوید دختر . .
سالها پشتِ در غیبت اگر من ماندم
این همھ ندبھ ی غربت خواندم ؛
همھ اش وصل بھ گیسوی تو بود !
چھ جوابی داری !
اگر آقا گوید :
از سر عشق خیالی کھ تو کردی آواز !
من ندارم سرباز . .
چھ جوابی داری ؟!
#دختر_شیعہ_هنوزم_وصلی ؟
-امامزمان(عج)
#واحدبسیج
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مردم #لبنان درد شما درد ماست، ما ایرانیها کنار شما هستیم...
أشعب البناني ألمكم هو ألمنا، نحن الإيرانيون بجانبكم
#من_قلبی_سلام_لبیروت
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#یاعلی_مولا_مددی🌺
تاحٌب #علـے بُوَدمــرادررَگوپوسـٺ
رَنجمندهدسرزنشدٌشمنودوسٺ
جٌزنام #علــے لببہسُخنوانڪنم
ازڪوزههمانبرونتَراوَدڪهدراوسٺ
#در_انتظار_غدیر 🌸
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است❤️
#فقطدوروز😍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#کربلا
دیوانهترین حالت یک عشق زمانیست
دلتنگ شوی ، کار زِ دست تو نیاید
#دلتنگی_ام_بیداد_میکند
#آه_از_دوری
#همراهان_زهــــــــرایے
#شبتون_حسیـــــــــنے♥️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3