•°.🖤🎗↷⇜
#بیــــــو
مثــلِبغـــضِحــآجقاسمدرکنار اَروَنــد...:)🌪🌧.•°
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستوهفتم
مشغول تست زدن شدم.طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود.خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود.دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم.
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم.
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.دلم هیجان میخاست.بیخیال افکارم شدمو تست دینیو وا کردم.تایم گرفتمو تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت.دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم.خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم.صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون.مامانو دیدم که با دست پر وارد خونه شد.باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرونو همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم.به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم.داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد:علیک سلام خانم.لباسامو چرا ریختو پاش میکنییی عه عه هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو گفتم:چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم.
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که بابا گفت:کجا میری؟بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه؟
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتشو نایلکسو ازش گرفتمو محتویاتشو ریختم بیرون.یه پیرهنِ بلند بود.سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم.
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسیدو دامن زیرش سه تا چین میخورد.آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینشم سنگ کاری شده بود.وا این چه لباسیه گرفتن برا من؟مگه عروسی میخام برم؟
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو.پشتش هم بابا اومدعجیب نگاشون کردمو گفتم:جریان این چیه ایا؟مگه عروسیه ایا؟
بابا خندیدو گف:چقد بهت میاد.
مامانم پشتش گف:عروسی که نه حالا.
فاطمه:پس چیه این؟
مامان:حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات.که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم.
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم:برین بیرون میخام لباسو در ارم.
از اتاق رفتن و درو بستن.لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.گوشیمو برداشتم.
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختمو برا ریحانه فرستادم.اینستاگراممو باز کردمو داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن.
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم:دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشه.
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید.یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم. تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند.اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!یاعلیییی این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره.از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟عجبا.آدم شاخ در میاره!تو افکارم غرق بودمو مشغول فضولی تو پیج اینو اون که ریحانه پیام داد:مرسی عزیزم دستت درد نکنه.
یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم.
که مامان داد زد:فاطمهههه قرصاتو خوردی؟
گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین.
قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم.
فاطمه:مرسی مامان.
مامان:خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی.
فاطمه:والا خودمم نمیدونم.
اینو گفتمو دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم.فوری اومدم تو اتاقو دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود.۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازمقضا شده بود.از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم.با عصبانیت رفتمپایین که کسیو ندیدم.با تعجب مامانو صدا زدم کسی جواب نداد.رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستموسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین!
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلیو منتظر شدم که معلم بیاد...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستوهشتم
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
فاطمه:بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه.
ریحانه:هیسسس برات تعریف میکنم.
فاطمه:عجبا.
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم.
ریحانه:خوبی!؟سرما خوردی؟
فاطمه:اره.صدام خیلی تغییر کرده؟
ریحانه:اره.
فاطمه:خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
ریحانه:اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
فاطمه:ایشالله خدا شفا بده خودت کجا بودی تا الان؟
ریحانه:هیچی دیگه.از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد:اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو گفتم:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو گفت:واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفتو گفتم:عه بختت بالاخره واشد؟حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد و گفت:چرا قصد دارم.
با تعجب بهش خیره شدم.
فاطمه:خدایی؟
ریحانه:اره.اشکالش چیه؟
فاطمه:خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد.انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم.
فاطمه:بقیشو بعدا تعریف کن.
ریحانه:باشه.
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ تفریح خورد.ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد.حرفشو قطع کردمو گعتم: ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی؟تازه اول جوونیته دخترجون.بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو.
حالت حق به جانبی به خودش گرفتو گفت:نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم.به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه.حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم.حرفاش ک تموم شد گفتم:باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.حالا کی عقد میکنین؟
ریحانه:اگه خدا بخاد دو هفته دیگه.
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب نشه.سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.چه آدمای عجیبی بودن.با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها راهیِ منزل شدم
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم.قرار شد امشبو استراحت کنیم فردا بریم منطقه.از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود.بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم.بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه.شاموبینشون تقسیم کردیم.خودمونم یه جا نشستیمو مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود.همه ی بدنم درد میکرد.به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست.بیخیال شدم.یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد.
با کتک محسن از خواب پریدم.بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم.
محمد:بی خاصیییتتت.
با خنده دویید سمت در خروجی
محسن:حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارمو دنبالش دوییدم.رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستنو دارن صبحانه میخورن.نشستم کنارِ محسن.
محمد:بالاخره که حالتو میگیرم.
خندید و گفت:اگه میتونی بگیر خو.
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند.لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف.لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون.
محسن: آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت:محمد اقای چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!چاه میکَنَن براتا!
اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد.منم باهاشون خندیدم.صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیمو رفتیم سمت فکه!به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
محمد:عه عه این بچه سوسولو نگا میخوای مامانتم صدا کنم؟
روشو ازم برگردوندو چیزی نگف.
محمد:خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتمو گفت:لا اله الا الله حیف که...
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش.
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتمو گوش کردم.
یه خورده هم با گوشیم ور رفتمو سندِ جنایتم رو محسنوثبت کردم.بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه.پوتینامونو در اوردیم.دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید.دو رکعت نماز زیارت خوندیمو هر کدوم یه سمتی رفتیم.یه سریا از جلو مشغول پاکسازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن.
یه گوشه نشستمو مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستونہ
مشهدی:ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن.
رفتمسمتشو گفتم:من آموزشِ تفحص ندیدما!من مسئول هماهنگیم!
مشهدی:ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری.
باشه ای گفتمو رفتمکنارش رو خاک نشستم.
اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم.کل روز به همین منوال گذشت.همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم.بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد منو محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردنو گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره.دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن.منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد!
فرمانده:برو دوربینو از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر.با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس.تا اتوبوس خیلی راه بود.بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده،اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره.راهِ زیادیو دوییدم.دوربینو برداشتمو دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها.
از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم هوا دیگه غروب کرده بود.بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس!همه پکر بودیم.از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه.اما یه شور و شوق خاصی داشتیمو بی نتیجه موندنو پای بی لیاقتی گذاشتیم.وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریمو شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم.
صبح با صدای اذان پاشدم!با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه.طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن.بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره. ما همتو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز رو گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه.بچه ها خیلی خوب بودن.اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن.این دفعه عزممونو جزمکردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم.وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس.طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه.تو راه هم هی نذرِصلواتو زیارت عاشورا کردیم که یه معجزه ای بشه.
به محض رسیدن،بچه ها کارشونو شروع کردن.
هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد...
یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود!
بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد بعضی ها
هم مث من بیدار بودن.
تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم.به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره!و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم.همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم.سه روزدیگه عقدش بود.تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرونو باهم حرف زدنو تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم.حتی پیش مشاور هم رفته بودن.
از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو.
خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره.با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود.تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم و ذکر گفتیم.دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد.
با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتمو ایستادم برا نماز.دلم نمیخواست دست خالی برگردیم.
حداقل اگه شده یه شهید...
فقط یدونه...
قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن!نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود،نشستیمو دعای عهدم خوندیمو بعدش راهی منطقه شدیم.روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود.بعدش باید برمیگشتیم تهران.همه ی چشمو امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه...
برا نماز ظهرو عصر پاشدیمو بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن.منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودمو با اجازه ی فرمانده کمک میکردم.
بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن.
خیلی دیگه جلو رفته بودیمو تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود.تو حال و هوای خودم بودم و تو دلممداحی میخوندم.بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن.دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن:یا علیییییی!!!!!!!!! الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااا وااااایییی!!!!!!!!!
با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشونو
دورشون حلقه زدن که یکی گف:بچه ها شهیدددد!!! اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت...
همه نشستن.منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیام
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد!
اشکامو با آستینم پاککردمو با دستم خاک رو از روش کنار زدم.
یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد!سید مرتضی رو صدا زدم.
خودم رفتم کنار.فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد.هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم.۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتمو گزارش دادم.
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.شهدا منتقل شدن معراج
از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص رو به زور فرستادیم حسینیه.من و محسن موندیمو شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم.انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم.خیلیا التماس دعا گفتن.
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید.از اذان ۴ ساعت میگذشتو من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم.با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته.محسن از جاش بلند شد و گفت:حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان.
سرمو تکون دادمو گفتم:باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم.دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه،حالم خوب بود.از هیجان قلبم داشت کنده میشد.از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم.شبو پیش شهدا موندیم.خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیمو از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن.تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم.
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید
هیچکدوم نه نامی نه نشونی.خانواده هاشون چی؟تلفنو قطع کردم. زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن.سریع خودشو رسوند به من.بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران.
فاطمه:
فردا عقد ریحانه بود.خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم.لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم.تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام.
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم. ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شده بودم.چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود.هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشتو خاطره هاشو مینوشت.چه قلم گیرایی داشت.تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردمو نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج.حس میکردم پر بیراهم نمیگه.ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
دوستانمنیہمدتنیستموپارتگذاری
رمانبہعهدهیہادمیندیگس🌸
برایہنظرراجعبہرمانپیویمن
پیامنگذارید✋🏻
ممنون! :)🍃
#ادمیــــــــــــــݩ_ݩـــوشـــــٺ✍🏻
دوسٺـانعزیزملٺمسدعایہهمگی
هسٺمفردا.... : ) #ٺـهران!
اگـرداریـمعزیزانیڪہ
درشہرهایہمشہد،ڪرمان،قم،خوزسٺان
ڪہدرٺشییعشرڪٺڪردن
الٺـماسدعا🌸🌱
.
.
#ادمیـــــــــننوشـــــٺ🍃
🖤عاشق که شدی بی باکی
🖤عشاق علی بی ترسن
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
『🌱
.
•
آهاے آمریـڪا 🖐🏻••
آره با توام ←🇺🇸
درسته تو شروع ڪردۍ‼️
امــآ ↓∞↓
ما تمومش میکنیم ~😏✨°°
•
.
#انتقام_سخت
#مرگ_بر_آمریکا
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3