eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده! ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده! یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید محمد:وا چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود. ریحانه:ازکی خوشت اومده؟ سرمو انداختم پایین:فاطمه وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد. ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟ محمد:آره یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم. ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر. محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت. ریحانه:محمد؟ محمد:جانم؟ ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه محمد:بشین حرفم تموم نشد. نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو! ریحانه:باشه بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم. فاطمه: به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم‌ روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌ پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه فاطمه:چی بنویسم؟ ریحانه:حاجتتو فاطمه:حاجت؟ چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردمو نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌ تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد... اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌.. اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود...! حالم خیلی خوب بود‌ خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن مفاتیح گوشیم رو باز کردمو مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالاو دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدمو ایستادم یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومدو ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتمو دوباره مشغول دعا شدم‌ که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردمو با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!!مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟کسی تو رو خونده؟کسی تو رو دعوت کرده؟ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟اینجا نه رزقه نه قسمته!بچه هااا فقط دعوته!!!!بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدمو دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت... انگار از جونش حرف میزد... از وجودش... حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟دوباره ادامه داد: "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!! تو بیا بریم!!! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده... تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد.... الکی یا با دلت... الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...! یه خورده حرف زد‌ به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ همه پاشدیمو ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست... امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه که امام زمان بیاداا آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!یه آهی کشیدمو با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالاو دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه "یا مقلب القلوبِ والابصار" "یا محول الحول والاحوال" "یا مدبر الیل و النهار" "حول حآلنا الی احسنِ الحآل" چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور @mashgh_eshgh_313
•○●🦄🍭💕•○● •○●🦄🍭💕•○●
در دفترِ عالم ز خطِ خون بنگارید مظلوم تر از فاطمه مظلوم نداریم...! ┄┅┅❄️💛🍂❄️┅┅┄ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
غربال شدن مردم در آخرالزمان مثل غربال شدن اصحاب حضرت امام حسین(ع) در شب عاشوراست... ✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
صلواٺـ🌱
🦋°•. میدانے ماهمہ‌چیزاین‌دنیـارا جدے‌گرفتہ‌ایم بہ‌جـزخـدایـش♥️ ┄┅┅🌺✨🍃┅┅┄ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چه تکليفِ سنگـینے است :( ” بلا تکـليفي ” وقتے کہ نـميدانم منتظرت ماندم یا فقط خودم را بہ انتظار زدھ ام آقا ..ٹُ باید بیایے تا بشود هر آنچہ کہ نمیشود¡ 🍃 💛 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
شادے روح شُہَدا صلوات...✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✏️ گاهی من انرژی دارم و سرحال هستم، اما رفیق من خسته است و حال یک مثبت را ندارد، اینجا اگر من به او پیشنهاد بدهم، انگیزه پیدا می کند تا همراه شود. و این از خوبی های است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
همین الان یـــდـــویے✨🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ علی اَصحابِ الحُسِین شب زیارتے ارباب امشب... التماس دعا °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3