#ناحله
#پارت_صدو_هفتادو_نه
کلی دعا کردم یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سَربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه
چشمامو بستم و دستای محمد رو محکم تر تو دستام فشردم میخواستم قلبم رو از حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم متوجه اطرافش نیست.
بعد از تموم شدن سخنرانی منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم.
تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیمو رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست برای همین رفت جلو.
قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد دیگه کسی داخلِ گلزار شهدا نبود و همه رفته بودن بیرون.
دستش رو روی قبر گذاشت.
کنارش ایستادم خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتمو بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت:فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
فاطمه:از کجا؟
محمد:یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت رو میبردیم دوییدی اومدی تو
خواهش کردی تابوت رو بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت رو بردن؟
انقدر اون لحظه بِهِت حسودیم شد!!!
چطور یادت نیست واقعا؟
با بهت بهش نگاه میکردم پرده ی اشک چشمامو پوشونده بود انتظارش رو نداشتم!
برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم روی قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد عینکم رو در اوردم و دوباره سرم رو روی قبر گذاشتم نمیتونستم اشکامو کنترل کنم تعجب کرده بودم ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کرده بودم شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود رو فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم بازمخودش من رو دعوت کرده بود صدای قدم هایی روشنیدم دستم رو جلوی دهنمگرفتم که صدای گریه ام بلند نشه.
محمد دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد رفتیم بیرون دلم نمیخواست برم عینکم رو دستش گرفته بود کنترل اشکام برام سخت بود دستمو گرفت و رفتیم طرف شیر آب سرم رو پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود رو به صورتم زد و با خنده گفت:چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم به چشمام هنوز بغض داشتم میترسیدم حرف بزنم و دوباره گریه ام بگیره!!
سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم رو گرفت
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم.
فهمید که میخوام بیشتر بمونم برای همین گفت:میارمت بازم الان بریم که مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتمو همراهش رفتم تو ماشین.
نشستم.
ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت
محمد:اگه چیزی داری برای گفتن بگو جمع نکن توی دلت
فاطمه:محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد من کسی که دستمو گرفت و کمکم کرد رو یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود!!
نتونستم چیزی بگم دستمو محکم فشرد و گفت:بسه دیگه گریه نکن اشکاتو پاک کن بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون رو کتک زدم راستی فاطمه جانم!!
فاطمه:جانم
محمد:یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم تا خونه مامان اینا انقدر گفت و گفت که کلی خندیدمو حالم عوض شد
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی کانتر آشپزخونه امون نگاه کردم قرار بود مژگان و چند تا از دوستام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم سمبوسه هام که درست شده بود رو توی یه ظرف چیدم رفتم سراغ میوه های تو یخچال تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمونام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یادِ کار محمد افتادم
چند ماه پیش که اقا علی اینا قرار بود بیان خونمون به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا.
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صدو_هشتاد
ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری من شیرینی خریدم برو آبمیوه گیر رو بیار آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتمو آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم به قول محمد اینجوری شیک تر هم شده بود.
اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود کولر رو روشن کردم و روبه روش نشستم محمد کتاب هایی که خریده بود رو به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت کارش که تموم شد گفت:فاطمه یه برنامه دارم پایه ای؟
فاطمه:من همیشه با تو پایه ام حالا برنامه ات چیه؟
محمد:خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم!
نشست رو به روم و گفت:میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم.
فاطمه:آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟
محمد:آره راستی یه قرآن آوردم با خودم خیلی بزرگه کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یاد داشت کن منم همینکار رو میکنم بعد از ختم قرآنمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم خوبه؟
فاطمه:آره عالیه
محمد:این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و هم خیلی کمک میکنه به ما حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم بشن و کتاب های جدید بیارم.
فاطمه:چشم
با لبخند نگاهش میکردم که گفت:فاطمه ممنونم که همیشه هستی
یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن غرق کتاب بود که گوشیش که روی کانتر بود زنگ خورد.
رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم گوشی رو برداشتم و به محمد دادم.
روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم رنگ چهره اش عوض شده بود یهو دستش رو به موهاش کشید و گفت:دارم میام
گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت توی اتاق پنج دقیقه نشد که محمد لباساشو با دَمِ دست ترین لباس عوض کرد و با عجله به طرف در رفت
فاطمه:چیشده؟کجا میری؟چرا این شکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی؟
جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست یه نگاه به ساعت انداختم.
فاطمه:محمد ساعت یازده و نیم شبه با این عجله کجا داری میری؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
.
گمشده
هویتمبسڪه گنهڪار شدم
المثنۍمراباڪرمتصادر کن
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+ســردار سلیمانی دیپلم داشت
اما دکتراےِ ولایت بـود
دکتراےِ مردم دارۍ بـود
دکتراےِ دِل مـا بـود:)💞
#حرفِدل☘
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#گوشیتو_خوشگل_ڪن
#بھشت_من
⊰🌿⊱
•هَمہۍ
•عمر↺
•بدهڪارِ
•نگاهِ
「حُسِینیم💛」
اهلبیت گفتن😊
کونوا لَنا زَیْناً...
برای ما زینت باشید🍃🌸..؛
شهید زینالدین از بس زیبا بود
که خوشگلِ خوشگلا،
یوسف زهرا❤️، خریدش!
تا خریدنی نشیم
شهید🌷 نمیشیم.
| حاج حـسین یکـتا |
#زینالدینزینتدینبود
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
【ツ】
میگفٺ↓
+ماازاونایۍهسٺیمڪہنہمذهبیا
قبولموندارننہغیرمذهبیا:)🙂🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3