مشقِ عشق ٬ دمشق
🌹بسـم رب الـشهـدا و الصـدیقـین🌹
ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ
شهیـــد مــدافع حـرم مصطفی صـدر زاده
ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ
🌼نام و نام خانوادگی:مصطفی صدرزاده
🌼نام پدر:محمد
🌼نام جهادی:سیدابراهیم
🌼محل تولد:خوزستان-شوشتر
🌼تاریخ تولد:۱۳۶۵/۰۶/۱۹
🌼تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱
🌼محل شهادت:سوریه
🌼ادرس مزار:شهرستان شهریار-بهشت رضوان
ــــــــــــــــ♦️ــــــــــــــــــ
🌼وضعیت تاهل:متاهل
🌼تعداد فرزندان:دو فرزند-یک دختر و یک پسر
🌼تاریخ ازدواج:۱۳۸۶
🌼اولین دیدار باهمسرشان:یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند
اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند
🌼چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند
🌼دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران
🌼رشته:ادیان و عرفان
🌼شغل:آزاد
🌼همسر شهید:در روز خاستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم
🌼ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت
🌼دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود
🌼همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود
ـــــــــــــــ♦️ــــــــــــــــــ
🌹اولین اعزام:سال۹۲
🌹تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند
🌹آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد
🍁شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و از آن پس به عنوان یک نیروی افغانی به سوریه رفتند
🌹آقا مصطفی یکی از رزمنده های مورد علاقه سردار سلیمانی بود؛به گونه ای که سردار میگوید من عاشقش بودم
🍁شهید در شب حنابندان یا همان شب قبل از عملیات پیش بینی شهادتشان را کرده بودند که بخاطر این قضیه اخطار به اخراج از سوریه را به ایشان داده بودند
زیرا این موضوع را تضعیف روحیه رزمندگان میدانستند
🌷یک اتفاق عجیب:پیکر شهید بعد از۷؛۸روز هم خونریزی داشت که مجبور شدند دوباره پیکر را غسل دهند.انگار خدا میخواست شرایطی فراهم اورد که فاطمه بتواند بهتر پدرش را ببیند
🌷اتفاقی عجیب:وقتی قران را بعد از اینکه تلقین خواندند بر روی صورت شهید گذاشتند شهید برای مدتی اندک چشم ها و دهانشان را بازکردند
🌷مصطفی در ظهر تاسوعا در۲۹سالگی به فیض رفیع شهادت نائل امد.
ـــــــــــــــ📜ــــــــــــــ
برشی از وصیت نامه
ـــــــــــــــ📜ــــــــــــــ
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سربزنید،زندگینامه شهدا را بخوانید و سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید
سخنان حضرت آقا را حتما گوش دهید
🍂ــــــــــــشهادتــــــــــــــ 🍂
مشق عشق دمشق
رفتیم که شمع ظلمت شب باشیم
آغوش گشودیم که در تب باشیم
گفتید "مدافع حرم" اما ما
رفتیم که در حصار زینب باشیم
🗓سالگرد شهادت مدافع حرم سردار #احمد_غلامی فرمانده وقت لشکر ۱۰ سیدالشهدا
صبحتون شهدایی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 3⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند.
🌻دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم.
🌻خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و ... دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده.
🌻خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
مشق عشق دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت : 3
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 4⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻چند دقیقه گذشت که دیدم حاج آقایی آمد که همه به او احترام می گذاشتند. پرسیدم این کیست؟ گفتند مسئول اعزام است. گفتند این بنده خدا هر دو ماه یک بار می آید و سرکشی می کند. رفتم و به حاج آقا گفتم من مدرک دارم ولی اجازه رفتن نمی دهند، می گویند شما ایرانی هستی. گفت: «خب لابد ایرانی هستی». گفتم: «من مدرک دارم». نگاهی به گذرنامه ام کرد و گفت: «پس چرا عکست شبیه نیست؟ چه زمانی گرفتی؟» گفتم: «11 سال پیش» پرسید چه کسی گرفته؟ گفتم: «پدرم». گفت: «پس چرا مهر ندارد یعنی جایی نرفتی؟!» گفتم: «حقیقتا مشهد به دنیا آمدم و همینجا هم بزرگ شدم هیچ کجا هم نرفتم، پدرم افغانستانی هست و مادرم ایرانی، دو رگه ایم!» پرسید پدرت اهل کجاست؟ گفتم: «افغانستان» گفت: «کجای افغانستان؟» گفتم: «هرات». گفت: «کجای هرات؟» گفتم: «دولتخانه». گفت برو سوار اتوبوس شو!
🌻دوستان افغانستانی ام گفته بودند که اگر سوال پرسیدند بگویم اهل کجا هستم و اسم محلات را هم گفته بودند و به یاد داشتم. رفتم و دلم قرص بود که امام رضا(ع) کارم را درست کرده و محال است برگشت بخورم.
🌻تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی دانم چه اتفاقی می افتاد که کنسل می شد.
🌻آخر دوره آموزشی، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ام را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است؛ ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
مشق عشق دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 5⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻من هم از کانالی که شهید حسن قاسمی دانا به سوریه رفت توانستم بروم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. چون مدتی در بسیج مسئولیت داشتم و کار نظامی کرده بودم استقبال کردند و خودشان درخواست دادند بروم در کنار سید ابراهیم باشم.
🌻اعزام اولی که رفتم، شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود که در آن آموزش های مخصوص داده می شود، یک اتفاق جالب باب آشنایی و صمیمیت ما شد.
🌻من چون با لهجه غلیط مشهدی صحبت می کنم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آره، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم کی؟ گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود.
🌻بعد از عملیات تل قرین، سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) خیلی روی من حساب باز کرد. حسابی با هم چفت شده بودیم، مثل دوتا داداش. او که دنبال گزینه برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل از رفتن اش به مرخصی، من را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد. شهید صابری فرمانده گروهان علی اکبر و سید ابراهیم هم فرمانده گردان عمار بود. شهید صابری در عملیات تل قرین که در آن ابوحامد و فاتح به شهادت رسیدند مسئول گروهان و من مسئول دسته بودم.
🌻بعضی قدیمی ترها صدای شان درآمد. سید در جواب آنها گفت: «یکی رو داشتیم که از گروه فاطمیون بود ، یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم که چیزی بارش نیست. این آدم هرچی هم قدیمی باشه، من مسئولیت بهش نمی دم. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی، از گروه ۳۰، تازه اومده توی جمع ما، ولی من توتل قرین دیدم که چه کارکرد.»
🌻بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام؛ یعنی جرأت نمی کردم. این قضیه مثلی بغض روی دلم مانده بود و می خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم. سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. این اعتماد از اخلاق و رفتار و منشی او حاصل شده بود. حسی درونی ام می گفت: «به سید ابراهیم اطمینان کن، بهش بگو، بالاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.»
🌻یک روز گفتم هرچه بادا باد. او را کشیدم کنار و گفتم: «سید! می خوام یه چیزی بهت بگم.» تا این حرف را زدم، گفت: «چی؟ می خوای بگی ایرانی هستی؟» وا رفتم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: «از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانیایی. اصلاً تو صحبت کردی، یاد حسن افتادم. گفتم این بچه مشهده.»
🌻جالب این که در آن مقطع من هنوز نمی دانستم او خودش هم ایرانی است. بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صددرصد ایرانی است.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
مشق عشق دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
سرنوشت برخی آدم هاخیلی عجیب است.بعضی افرادچگونه انتخاب می شوند؟آن هاتمام پیش بینی دیگران راتغییرمی دهند.گویی باخداوند،درخلوت وتنهایی حرف هایی زده اندکه خداآن هارا برمی گزیند.خداوندتمام محاسبات اهل دنیارا تغییرمی دهدوآن هارابهشت رضوان خوددداخل می کند.
سیدمحمدداستان ماچنین حکایتی دارد.اوازبرادران افغان مابود که سال ۱۳۷۶متولدشدوشانزده سال بعددرسال ۱۳۹۲درشهردمشق فدایی عمه ی سادات گردیدواکنون درجوارعمه ی دیگرخود درشهرقم ناظراعمال ماست.دوستش میگفت : اواخرتابستان بودچندماهی بودکه به خاطرمقدسات شیعه ودفاع ازحریم حضرت زینب(س)به فکررفتن به سوریه بود.
دنبال محل ثبت نام بودولی کسی راهنمایی اش نمیکرد.سن وسالش کم بودوهمه مخالفت می کردند.تااینکه مکان ثبت نام راپیداکرد.
قبل ازثبت نام تصادف کوچکی کردکه منجربه شکستن استخوان پایش شد. برای همین چندماهی خانه نشین شد،گاهی سرکارمی رفت،گاهی کارهای روزمره اش را انجام می دادو....بعدازمحرم بازبه سرش فکررفتن به سوریه افتاد.پدرش ناراضی بودولی باکلی اصراربالاخره راضی شد.توی پادگان مریض شد.گفتندبایدبرگردی،ولی حتی مریضی نتوانست جلوی راهش رابگیرد.بافرمانده صحبت کرد.باآن شرایط ماندوکارهای نظامی رابه خوبی فراگرفت. چندهفته مریض بود،باتب وسرگیجه وسرماخوردگی دست وپنجه نرم کرد،امامسئولیت هایش رادرست انجام داد،حتی باآن حالت مریضی که داشت!انگارواقعاانتخاب شده بود،بالاخره بعداز روزهاخوب شد،همه ازاوراضی بودند.هیچکس نارضایتی ازاو نداشت.وقتی اعزام شدوجلوی ضریح حضرت زینب (س)قرارگرفت،حالاتش بابقیه فرق داشت.اوباسختی به اینجارسیده بود.همه رفتندوضوگرفتندونمازخواندندودعاکردندوگریه کردندوتبرک گرفتندو....ولی اوهنوزپای ضریح ایستاده بود!چه می گفت؟!کسی نمی داند.هرچه بود،بین خودش وحضرت زینب(س)وخدای خودش بود.
شب آخرسرنمازمناجات می کرد،حال خوشی پیداکرده بود.گویی خدابودکه درمقابلش قرارداشت وسید،خیلی آهسته نجوامی کرد.
کارهمیشه اش بود.ولی این بارطول کشید.ساعت ها....
روزبعدساعت حدود۴صبح وحوالی روشن شدن هوابود.خبرحمله ی داعش اعلام شد.نیروهایی که درنزدیکی محورحمله بودندجلوی یورش دشمن راگرفتند.حمله ی آن هابادفاع جانانه ی رزمندگان فاطمیون دفع شد.
بعدفرماندهان پشت بی سیم خبردادندکه این حمله بادادن سه زخمی ویک شهیددفع شد.وآن شهیدکسی نبودجزشهیدشانزده ساله ی فاطمیون،" سیدمحمدحسینی"این همه اتفاق برایش افتادتابه آن شب برسد.عقب افتادن اعزامش ،مریض شدن وبرنگشتن وکلی گرفتاری که درنهایت،آن شب به خط رسیدوانتخاب شد.یادم افتادروایتی می گوید:درآخرالزمان خوبان امت پیامبر(ص)باشهادت گلچین می شوند.
روحمان بایادش شاد.