دلم ميخواد امشب از يك مردي بگم اهل ادب و معرفت
با اينكه پاسدار بود و جايگاه و رتبه ي خوبي هم داشت ولي تواضع و ادبش بي مثال بود و اونقدر خاكي بود كه فكر ميكردي همسن و هم رتبه ي تو هست و اصلا ازت بالاتر نيست
اولين باري كه ديدمش چند روزي بود اومده بود منطقه و قرار بود گردانش جايگزين گردان ما توي خط باشه
براي همين ماموريت گرفتم كه ببرمش توي خط و توجيح كنم و مهمات و سنگر ها و ضعف و قوت هاش رو براش تشريح كنم
قد بلند بود و خوش چهره
اونقدر قد رشيد كه بهش گفتم داداش از زانو به پايين رو اره كن 😅
جاخورد اولش و بلافاصله گفتم خاكريز ها خيلي كوتاهه و تك تير اندازهاي دشمن مسلط به ما ، خيلي با احتياط و دولا حركت كن
باب رفاقتمون باز شد وچند روزي با محسن بودم و بالاخره قرار شد من برگردم مقر .
گفت سيد ميخوام با فرمانده تي صحبت كنم بموني اينجا ، گفتم داداش تو نيرو كم نداري كه قبول نميكنن ، گفت كاريت نباشه با من ميموني !!!
محسن اخلاقي كه داشت و خيلي دوستش داشتم اين بود كه پا كار بود
اهل نشستن نبود و دستور دادن بلد نبود
گردانش بچه هاي فاطميون بودن جز چند تا از بچه هاي لشگرش كه بودن بقيه افغانستاني بودن .
اما ارتباط خيلي خوبي با بچه هاش داشت به واسطه ي حضورش توي خط
سال ٩٤ تموم شد و سال ٩٥ شروع شد و خط در عين حال و هواي جنگيش حال هواي عيد نوروز رو هم به خودش گرفته بود
و باز هم محسن اولين كسايي كه بايد بهشون تبريك ميگفت بچه هاي گردانش بودن و از ابتداي خط سنگر به سنگر تبريك كنان رفت جلو تا به اخرين سنگرها برسه...
ميدونستيم دشمن خبر داره بچه ها موقع سال نو اكثرا بر ميگردن ايران و كمتر ميمونن