eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبرم بهار 81 سالگی‌ات مبارک! ❤️عاشقانه ترین ترین پُستم👆💐👆 ✨او تولد یافت جانبازی کند ✨میهنم ایران سرافرازی کند ✨او تولد یافت تا رهبر شود ✨ما همه عشّاق،او دلبر شود ✨او تولد یافت گردد نور عین ✨برترین آقا پس از پیر خمین ✨ما همه عمّار،او باشد ولی ❤️جان ما قربان تو،سیدعلی❤️ 🔸بنا به تایید دفتر حفظ و نشر آثار امام سید علی حسینی خامنه ای ایشان در ٢٩ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشودند. (۲۴ تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است) http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 خوش تیپ شدی 🔹 برخورد خاص "پدر موشکی ایران" با جوانی که لباس‌های اَجق وَجق پوشیده بود. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دوازدهم✨💥 بهترین مدرسه👌ٔ خصوصی علیرضا را ثبت‌نام کرده بودیم، «دبستان معرفت» صبح که می‌شد غلامعلی علیرضا را با خودش می‌برد مدرسه و ظهر هم🌸 می‌رفت دم در مدرسه دنبالش و او را به خانه می‌آورد. علیرضا هم شاگرد زرنگ و درس‌خوانی بود. یک روز غلامعلی با روزنامه‌ای که دستش بود با خوشحالی 😇به خانه برگشت و گفت: «عکس علیرضا رو زدن توی روزنامه! شاگرد ممتاز شده بچه‌ام کجاست این پسر بابا؟»🤓 گفتم: «مگه توی کوچه نبود!» گفت: «نمی‌دانم! بچه‌ها رو دیدم فوتبال بازی می‌کردن، ولی علیرضا رو ندیدم!.» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط، غلامعلی آمد دنبالم گفت: «فاطمه کجا داری می‌ری!»🤔 گفتم: «دارم می‌رم علی رو ببوسم» دختر‌ها هم یکی‌یکی با خوشحالی ☺️آمدند پِیِ ما، دم در ایستادم و علیرضا را صدا می‌زدم. علیرضا صورتش را برگرداند. وقتی ما را دید، از ته کوچه بدو بدو آمد دست‌هایم را به طرفش دراز کردم و در آغوش❤️ گرفتمش، صورتش را با دستم گرفتم و در چشمانش نگاه ‌کردم. پشت سرهم قربان صدقه‌اش😘 می‌رفتم، عرق صورتش را با چادرم پاک کردم، نفس نفس زنان گفت: «مادر، بچه‌ها منتظرم هستن، می‌خوام برم.» بچه‌ها وقتی دیدند علیرضا را دارم این‌ طوری ناز و نوازش ✨می‌کنم ایستادند و به ما نگاه ‌کردند. به او گفتم: «علیرضا! عکست رو زدن تو روزنامه! شاگرد ممتاز شدی، ببین! بیا ببر به دوستانت نشان بده.»☺️ روزنامه را که از دستم گرفت، رفتم توی خانه و یک پارچ شربت خنک درست کردم و آوردم دم در، علیرضا وسط🌸 بچه‌ها ایستاده بود و می‌خندید. روزنامه ‌هم دست به دست بین بچه‌ها می‌چرخید چه روزی بود. خیلی دوست داشتم در کنار درس و مشقشان قرآن 🌷خواندن را هم یاد بگیرند. من و غلامعلی برایمان مهم بود که این مسائل از همان کودکی در وجود بچه‌هایمان شکل بگیرد. وقتی که علاقهٔ ✅بچه‌ها را به درس خواندن دیدم تصمیم گرفتم از همان دوران ابتدایی قرآن خواندن را یادشان بدهم. علیرضا را فرستادم جلسه قرآنِ 🌹مسجد محله‌مان و دخترها را بردم پیش بی‌بی زهرا کاظمینی، یک زن محجوب و با خدا با اینکه سن و سالی از او گذشته بود؛ اما شبانه روز در خانه‌اش جلسات قرائت قرآن 🌹برگزار می‌شد. خودش تدریس می‌کرد، ختم قرآن هم داشت. بی‌بی هم محله‌ای‌مان بود. خانه‌اش با ما فاصله زیادی نداشت. از وقتی که با بی‌بی آشنا شدم به همراه همسایه‌ها در جلسه‌هایش شرکت ✅می‌کردیم. جلسهٔ بی‌بی طور دیگری بود. همه با شوق و ذوق به خانه‌اش می‌رفتیم. به زبان عربی مسلط بود، چون خودش اهل نجف عراق بود. خیلی خوب آیات🔅 را تلاوت می‌کرد، چهره نورانی‌اش را که می‌دیدم با آن اخلاق خوشی که همهٔ اهالی محل از او راضی بودند حیفم می‌آمد که در جلساتش حضور نداشته باشم. گاهی اوقات کار خیاطی‌ام آن‌قدر زیاد بود که به جلسه بی‌بی نمی‌رسیدم؛ ✳️اما دلم پیش او بود. کارم که تمام می‌شد یک لحظه‌ معطل نمی‌کردم و خودم را به جلسه می‌رساندم.🍃🌸🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سیزدهم✨💥 بچه ها محصل بودند وقتی به تعطیلات تابستان☘ می‌رسیدند. می‌رفتم پیش بی‌بی و به او می‌گفتم: «بی‌بی جان، سرِ جَدِّت اون‌طوری که خودت این‌قدر خوب و قشنگ قرآن🌹 می‌خونی به بچه‌های منم یاد بده» او مثل همیشه با روی باز قبول می‌کرد و می‌گفت: «خیالت راحت به امید خدا یاد می‌گیرن.»☺️ صبح و بعد از ظهر، زن‌ها و بچه‌های محله از پیر و جوان تا کوچک و بزرگ، قرآن به دست راهی خانهٔ بی‌بی🌻 می‌شدند. توی حیاط خانه‌اش قالی می‌انداخت و زن‌ها و بچه‌ها دور تا دورش می‌نشستند. یک خانهٔ ‌ساده با حیاطی✳️ کوچک، بی‌بی که می‌آمد همگی صلوات می‌فرستادند و دستش را برای تبرّک می‌بوسیدند. او هم تشکر می‌کرد و خوش‌آمد می‌گفت، بعد از «بسم‌الله»✅ چند آیه را با معانی آن‌ها می‌خواند و توضیح می‌داد. نکاتی که در بین هر آیه اشاره می‌کرد برایمان تازگی داشت. وقتی به خانه برمی‌گشتیم پر انرژی و سر حال بودیم.🔅 وقت جلسه بچه‌ها با ما فرق داشت، ما به خاطر خانه‌داری و بچه‌داری بعد از ظهرها 🌷می‌رفتیم و آن‌ها صبح‌ها از ساعت 9 تا سر ظهر. منیژه را از کودکی به همراه خودم به آنجا می‌بردم؛ اما از وقتی که رفت مدرسه، به همراه خواهرهایش راه خانهٔ بی‌بی را می‌گرفتند و می‌رفتند. هم به درس‌هایشان می‌رسیدند و هم به جلسه قرآن🌷 تابستان که می‌شد دخترهای فامیل و همسایه‌ها می‌آمدند پیشم که خیاطی یاد بگیرند. من هم با خوش‌رویی☺️ به آن‌ها می‌گفتم: شما هم مثل دخترای خودم هستین، اول آموزش قرآن، بعد خیاطی» نشانی بی‌بی را به آنها می‌دادم یا خودم به بی‌بی معرفی‌شان می‌کردم.👌 منیژه چندین سال شاگرد بی‌بی بود خیلی احترامش را داشت و قرآن را بارها در کنار او ختم ‌کرد اگر گاهی وقت‌ها دخترها نمی‌رفتند؛ اما او همیشه حاضر بود، روز به روز پیشرفتش در صحیح خواندن آیات 💐بیشتر می‌شد. بی‌بی در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار قرآن به جوانان می‌آموخت. او با کمترین امکانات بیشترین معنویت را در وجودمان پرورش ♦️می‌داد. گاهی وقت‌ها منیژه را صدا می‌زد برای شروع جلسه چند آیه از قرآن، دعای توسل یا اشعاری در مورد اهل بیت(ع) بخواند. او آن‌قدر آیات را زیبا تلاوت می‌کرد و اشعار را با شور خاصی می‌خواند که خود بی‌بی هم تعجب 😳کرده بود و می‌گفت: «منیژه خیلی دختر باهوش و با استعدادیه!» و به این ترتیب به بی‌بی کمک می‌کرد.🌿🌿🌿🌿 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💠 ارادت شهدا به شهید_ابراهیم_هادی از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به ابراهیم_هادی داشتند. 🌷 شهید_مهدی_عزیزی همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام میکرد. 🌷 شهید_سیدمیلاد_مصطفوی هرطور بود در راهیان نور به کانال کمیل می‌رفت و با ابراهیمش خلوت می‌کرد. 🌷 شهید_عباس_دانشگر هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را میدید، از او میخواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 🌷 شهید_هادی_ذوالفقاری که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود. 🌷 شهید_علی_امرایی بیشتر کتابهایی که درباره شهید هادی بود خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفته بود. 🌷 شهید_حمید_اسداللهی از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 🌷 شهید_مصطفی_صدرزاده به عشق ابراهیم هادی، نام جهادی‌اش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می‌کرد و می‌نوشت: «وقف در گردش» و به دیگران می‌داد.  🌷 شهید_حسین_معزغلامی نیز از شیفتگان ابراهیم هادی بود و هر هفته به مزار این شهید می‌رفت. 🌷 شهید_محمد_کامران از هم محله‌ای‌های ابراهیم بود، او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت.  🌷 شهید_مرتضی_عطایی از مسئولان ایرانی فاطمیون نیز عاشق ابراهیم بود. یکی از مسئولان لشکر فاطمیون تعریف می‌کند: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داشتیم. تعداد زیادی از کتاب‌ها از جمله «سلام بر ابراهیم» به آنها 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا