eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و چهار♦️ 🌻«راوی پدر همسر شهید: » ⭕️توی جمع خیلی ظاهر نمی‌شد، خیلی عکس نمی‌گرفت. در تاریکی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت و در تاریکی می‌آمد. دوست نداشت، خیلی توی دیدِ مردم باشد. دلیلش را می‌دانستم و چیزی ازش نمی‌پرسیدم، روزی خودش گفت: بابا ببخش که من محافظه‌کاری می‌کنم وقتی توی جمع باشم، مردم از کارم، شغلم، حقوقم می‌پرسند. من هم نمی‌تونم واقعیت را بگم؛ مجبور می‌شم، دروغ بگم برای همین سعی می‌کنم، کمتر در انظار عموم باشم.❄️ ⭕️به‌خاطر امنیت از دوربین فراری بود در راهپیمایی‌ها خودش را داخل مردم گم‌و‌گور می‌کرد. از خبرگزاری‌ها دوری می‌کرد چون خودم نظامی بودم، بهش خرده نمی‌گرفتم. به بچه‌ها می‌گفتم: ـ حسن را راحتش بگذارید کاری به کارش نداشته باشید.❄️ ⭕️ایمان داشتم که برای تمام کارهایش دلیل محکمی دارد و اما حالا هرکجا سر می‌چرخانم صحبت از حسن است. سر هر کوچه و خیابان عکسش با آدم حرف می‌زند نگاهش انگار به‌سمت افق است؛ انتهای آرزوی هر آدمی، نهایت و اوج پرواز. ❄️ ⭕️حسن همچنان، پنهان ماندن را دوست داشت، نمی‌دانست که مردم دوستش دارند بعد از شهادت برایش سنگ‌تمام گذاشتند. دوستان، هم‌رزمش و خادمان حرم علاقه عجیبی بهش داشتند و جایش را خالی می‌بینند. 🌻«راوی همسر شهید: » ⭕️روزبه‌روز کارهایش زیاد می‌شد. من بودم و مهلای پنج‌ساله و علی چند‌ماهه حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمی‌کرد. اخلاقش دقیقاً 180 درجه تغییر کرده بود، دنبال کارهای بانک نمی‌رفت، خرید نمی‌کرد در نگه‌داری بچه‌ها کمک حالم نبود. یه گوشی دستش بود و مدام حرف می‌زد. هماهنگی‌های اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز‌ و درشت، گاهی نگرانی‌ها و خستگی‌هایم را که می‌دید، می‌گفت: ـ فاطمه دیگه نمی‌تونم، کمکت کنم باید خودت همه کارها را انجام بدی، یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.❄️ ⭕️هر زمان وقت گیر می‌آوردم و تنها می‌شدم، گریه می‌کردم نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن، مضطرب بود از خواب می‌پرید.❄️ ⭕️اما روزهای آخر روحیه‌اش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست ما را سپرده بود به خدا، من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد❄️ ⭕️یادمِ دو ماهی به شهادتش مانده بود. گفت: ـ فاطمه، خیلی خسته شدی دوست دارم به یه سفر بریم، چند روزی آب و هوا عوض کنیم. اول فکر کردم چهار نفری می‌ریم. تعجب کردم، چون همیشه جمع‌های خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: ـ چهارتایی؟ ـ مادرت این‌ها هم باشند. بهتره تنها نباشیم.❄️ ⭕️تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم، رفتیم بابلسر. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود، من که درگیر دو تا بچه‌ها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام می‌داد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانواده‌ام کم نگذاشت. شب می‌نشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را می‌نوشت.❄️ ⭕️صبح زود، وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، همه چی آماده بود. نان تازه، چای، تخم‌مرغ آب‌پز و نیمرو. بابام می‌گفت: ـ حسن آقا! حالا چرا هم نیمرو کردی هم آب‌پز؟ ـ بابا، می‌خوام هرکی هرچی دوست داره، بخوره.❄️ ⭕️برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه می‌دادیم. مدام ویراژ می‌داد و از کنار ما رد می‌شد. به‌قدری خوش گذشت که تمامِ کمبودهای این چند مدت، جبران شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ....... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️ 🔸️شهید سید مرتضی آوینی می‌گوید: ♦️دیندار کسی است که... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و پنجم♦️ 🌻«راوی خواهر همسر شهید: » ⭕️آخرین روز که می‌خواستیم، به تهران برگردیم، گفت: ـ همگی باید قول بدید، سال آینده دوباره بیاییم شمال. گفتم: ـ باشه حسن آقا تا اون موقع ان‌شاءالله کارهای شما کمتر می‌شه، مهلا و علی هم بزرگ‌تر می‌شن، آن‌وقت بیشتر خوش می‌گذره. به شوخی گفتم : که اون موقع چهارتایی می‌آیید سفر چهار نفری را هم تجربه می‌کنید. گفت: نه آبجی زهرا، سفر دسته‌جمعی بیشتر لذت داره اصلاً مهمانی‌ها، اعیاد همه‌اش دورهمی بیشتر می‌چسبه.❄️ ⭕️راست می‌گفت، عید غدیر خیلی دوست داشت، خانواده‌ها دور هم باشند خوش باشند، به هم مهربانی کنند، کدورت‌ها و فاصله‌ها از بین بره و همه با هم خوب باشند. حسن آقا می‌گفت: ـ عید، یعنی نزدیک‌شدن دل‌ها، روزهای عید، روزهای خداست، باید خوشحال باشیم. خانواده‌ها را خوشحال کنیم؛ اون‌وقت خدا هم از ما راضی می‌شه. می‌گفت، روزهای جمعه عیدِ و بهش اهمیت می‌داد.❄️❄️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️روز جمعه دوست داشتم، آبگوشت درست کنم و با خانواده‌اش دور هم باشیم. اولین‌بار گفت: ـ فاطمه! من آبگوشت دوست ندارم. ـ باشه حسن جان. یک‌بار درست می‌کنم، بخور؛ اگر دوست نداشتی، دیگه درست نمی‌کنم.❄️ ⭕️حقیقتش از تمام غذاهای من تعریف می‌کرد. یک روز جمعه، آبگوشت درست کردم و ناهار رفتیم منزل پدرش. ایشون هنوز در قید حیات بودند آبگوشت را دور هم خوردیم. خیلی خوشش آمد و تعریف کرد. پرسیدم: ـ حسن راستی‌ راستی خوشت آمد یا برای دل من تعریف کردی؟ ـ نه فاطمه؛ واقعاً خوشمزه بود.❄️ ⭕️از آن روز به بعد، جمعه‌ها نمی‌توانست، از آبگوشت من بگذرد. خانواده دور هم جمع می‌شدیم، آبگوشت می‌خوردیم و خیلی خوش می‌گذشت.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و شش♦️ 🌻«راوی مادر شهید :» ⭕️دست‌پخت عروسم خوشمزه بود آبگوشت‌هایش حرف نداشت به‌قدری که حسن عاشقش بود. جمعه‌ها وقتی می‌آمدند منزل ما، بوی آبگوشتشان توی خونه می‌پیچید. اول یک چایی دور هم می‌خوردیم بعد سفره پهن می‌کرد، وسایل را می‌چید، به کسی هم اجازه نمی‌داد، دست بزند. همه دور سفره می‌نشستیم. آبگوشت را با پیاز قرمز دوست داشت. پوست می‌کند و حلقه‌حلقه می‌برید، کنارش خیار و سبزی مخصوصاً ریحان می‌گذاشت اگر فصل ترب بود، ترب هم می‌آورد. عروسم فاطمه جان آب آبگوشت را می‌ریخت گوشتش را حسن می‌کوبید. دور هم جمعه‌های خوبی داشتیم. ❄️ ⭕️روزهای آخر که حسن کارش زیاد شده بود، اصلاً ازشون انتظار نداشتم؛ اما می‌گفت: ـ مادر، مگه می‌شه، فراموش کنم روز جمعه را با کار قاتى نمی‌کنم. می‌گفت: ـ جمعه‌ها دیدن شما به من انرژی می‌ده و برای شروع هفته قوت می‌گیرم.❄️ ⭕️حالا دیگه جمعه‌ها می‌آیند و می‌روند و از حسن من خبری نیست؛ یادش به‌خیر می‌آمد و می‌نشست روبه‌رویم. می‌دونستم حسنم خسته است؛ اما هیچ‌وقت نمی‌شد که پاهایش را حتی برای چند لحظه پیشم دراز کند. می‌گفتم: ـ حسن جان، مادر، پاهایت را دراز کن، خستگیت در بره. اما حسن هیچ‌وقت این کار را نمی‌کرد. می‌رفتم آشپزخونه شاید راحت باشه، خودم را مشغول می‌کردم و برمی‌گشتم. گاهی خودش هم می‌آمد، آشپزخانه چایی می‌ریخت و با هم می‌خوردیم.❄️ ⭕️همیشه حواسش به من بود، فصل زمستان می‌آمد، سیب‌زمینی و پیاز فصلی برام می‌خرید. بخاری‌ام را راه می‌انداخت و روشن می‌کرد. لوله‌های بخاری را امتحان می‌کرد که یک وقت نشتی نداشته باشد. زمستان که تمام می‌شد، بخاری را جمع می‌کرد در تمیزکردن خونه هم کمکم بود. با کمک هم خونه را برای عید آماده می‌کردیم. گاهی که هوا سرد بود، می‌گفت: ـ مامان بذار بخاری بمونه، اگه سردت شد، برات روشن کنم. ـ نه مادر؛ عید مهمان میاد می‌خوام خونه مرتب باشه.❄️ ⭕️هرچی می‌گفتم، گوش می‌کرد. تابستان که می‌شد، کولر را برایم راه می‌انداخت هیچ‌وقت هم دست خالی نمی‌آمد هر فصلی میوه خاص اون فصل را برایم می‌خرید و می‌آورد. دست من و پدرش را می‌بوسید، من ناراحت می‌شدم و خجالت می‌کشیدم. گاهی اگر زورم می‌رسید، اجازه نمی‌دادم؛ اما می‌گفت: ـ همان‌طور که شما فکر می‌کنید، پول من برای شما برکت می‌آره خب، دست‌بوسی شما هم برای من خیر و برکت داره، چرا این برکت قشنگ را از من دریغ می‌کنید؟❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 ⬅️ به برادران و خواهران ایرانی... 💎برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار را فدای و کردید؛ از#مراقبت کنید، اصول یعنی☀️، خصوصاً این،، در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ #عزیز را خود بدانید، او را بدانید. 💢برادران و خواهران،پدران و مادران،عزیزان من! 💎، امروز سربلندترین دوره خود را طی می‌کند. بدانید مهم نیست که چه نگاهی به شما دارد، به پیامبر(ص)شما چه نگاهی داشت و [دشمنان‌] چگونه با پیامبر خدا و اولادش(ع) عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟ مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار نکند. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهل و هفت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️اولین‌بار که دیدم حسن دست پدر و مادرش را بوسید، خیلی خوشحال شدم. وقتی به پدرم گفتم، گفت : ـ پس این مرد، مردِ زندگیه، بچه‌ای که به پدر و مادرش احترام بذاره، قدر زن و فرزندش را هم می‌دونه.❄️ ⭕️یادمِ یک روز رفتیم، پیش پدر و مادرش دست هر دویشان را بوسید. از پدرش اجازه گرفت که سرش را بذاره روی زانوهاش. به پدرش گفت: ـ بابا می‌شه موهایم را نوازش کنی پدرش هم انگشتانش را انداخت لابه‌لای موهای حسن و نوازش کرد. تعجب کردم؛ چون اصلاً به کسی اجازه نمی‌داد، به موهای سرش دست بزند. می‌گفت: فقط پدرم اجازه داره، موهایم را هرطور که دوست داره، نوازش کنه، نه تنها ناراحت نمی‌شوم؛ بلکه انرژی هم می‌گیرم.❄️ ⭕️یادش به‌خیر که اون روزها چه زود گذشت، علاقه عجیبی به پدرش داشت روزی که بنده خدا مریض شد، از ناراحتی شب و روز نداشت. گاه بیمارستان بود، گاه سرِ کار. ❄️ ⭕️رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را مدتی تعطیل کرد. پدرش فشار خون داشت. حدوداً یک سال و نیم پیش از شهادت حسن، بر اثر سکته، در بیمارستان بستری شد و بعد از یک هفته، رحمت خدا رفت. مرگ پدر، حسن را داغون کرد.❄️ ⭕️پدرش آدم خوبی بود، بگو بخند بود یک‌بار ندیدم، اخم کند. یا به بچه‌ها تشر بیاید یا عصبانی شود. حسن هم خیلی بهشون علاقه داشت بعد از فوت پدر هر کار ثوابی که می‌کرد، می‌گفت: ـ برسه به روح پدرم.❄️ ⭕️شب‌های آخر، خیلی خواب پدرش را می‌دید و برایم از مرگ و رفتنش حرف می‌زد در واقع داشت، آماده‌ام می‌کرد. وقتی پدرم متوجه شد، به حسن گفت: ـ بابا درباره مرگ به بچه‌ها چیزی نگو نگران می‌شن، ناراحت می‌شن. ـ فاطمه و مهلا باید بدونند و آماده بشن این‌طوری خیالم راحت‌تره.❄️ ⭕️یک‌شب خوابید و صبح دیدم، خوشحاله. گفتم: چی شده؟! لبات گل انداخته حسن؟ فاطمه خواب بابا را دیدم به من گفت، چرا این‌قدر دلتنگی می‌کنی، به‌زودی می‌یای پیشم. اولش خیال کردم، سربه‌سرم می‌ذاره. بعد دیدم، جدی می‌گه. مدام از پدرش صحبت می‌کرد. می‌گفت: ـ بابام مرا همه جا می‌برد نماز جمعه، مسجد، حرم عبدالعظیم(ع)، شیخ صدوق و تفریح.❄️ ⭕️دوست داشت، برای بچه‌های خودش هم همین روش را پیش بگیره که بچه‌ها مؤمن و مذهبی بار بیان. هروقت به‌سمت شیخ صدوق یا حضرت عبدالعظیم(ع) می‌ایستاد و سلام می‌کرد، مهلا می‌پرسید: ـ بابا چه‌کار می‌کنی؟ بابا این‌ها آدم‌های بزرگی هستند؛ اگر بهشون احترام بگذاریم، به زندگی ما خیر و برکت می‌دن و عاقبت به‌خیر می‌شیم.❄️ ⭕️هر زمان سوار ماشین می‌شدیم، با انگشت روی شیشه می‌نوشت یا علی. می‌گفت: ـ آقا هوامو داشته باش. هروقت مشکلی برایش پیش می‌آمد، یا کارش گره می‌خورد، می‌گفت: ـ حتماً یک جایی اشتباهی از من سرزده سریع استغفار می‌کرد. می‌گفت: ـ فاطمه هر روز برای سلامتی بچه‌ها صدقه بذار؛ سوره یس و آیه‌الکرسی بخون. خودش هم این کارها را می‌کرد. می‌گفت: از روز جمعه غافل نشید. جمعه روز بزرگیه, از موقعی هم که ازدواج کردیم، غسل جمعه و نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد.❄️✨❄️ ادامه دارد .......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋