eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هشتاد و نهم🕊 فصل دوم : پاییز گویی غافلگیری‌های سال 1390 همچنان ادامه داشت و سال، سال خبرهای خوش بود. باز هم خبری خوش😇! گرچه سهم من در این خبر نیکو فقط یادآوری خاطرات گذشته و یک ماه تنهایی می‌شد اما از اینکه سید را خوشحال می‌دیدم، شاد بودم. همه‌مان به لطف وجود سید چند روز قبل به دیدار رهبر رفته بودیم و قرار بود کمتر از یک ماه آینده خودش به خانۀ معبود🕋 بشتابد. این سفرحج تمتع را هم بنیاد شهید برای جانبازان مهیا کرده بود. هزینۀ هر سفر چهار میلیون ‌و پانصد هزار تومان می‌شد، مثل همۀ کسانی که به حج تمتع می‌رفتند، فقط خارج از نوبت بود. هر جانباز قطع نخاع باید دو همراه با خودش می‌برد. دلم می‌خواست 🙏من هم با او همراه شوم. گاهی با خودم می‌گفتم: «کاش قبلاً نمی‌رفتم و الان می‌شد با محمد برم!» یکی از همراهان، روح‌الله بود و نفر دیگر، شخصی از آسایشگاه جانبازن که خود بنیاد پیشنهاد داده بود. هر وقت با خودم فکر می‌کردم که چند روز دیگر سید و پسرم می‌روند، دلم می‌گرفت.😔 خیلی زود موقع رفتن شد. همراه سید و روح‌الله به مشهد 🕌رفتم. آنها رفتند و من ماندم. دو روزی مشهد بودم و بعد از آن به کاشمر برگشتم. حالا من مانده بودم و سارا و سیدبنیامین و سیدیاسین. تمام روز و شب، سارا و بچه‌ها کنار من بودند. سیدیاسین هنوز از آب و گل درنیامده بود. شب و روزش گم بودند و بیشتر شب‌ها 🌗را بیدار بود. بنیامین که فهمیده‌تر بود، بهانۀ پدرش را می‌گرفت. بیشتر روزها تلفنی ☎️با آنها صحبت می‌کردیم و حال‌شان را جویا می‌شدیم. اول به مدینه رفته بودند و هفت روز را در مدینه گذرانده بودند. دل من هم آنجا بود، بالاخص در هفت روز مدینه. ایام ذی‌الحجه، شب جمعه که می‌شد دعای کمیل را زنده از تلویزیون پخش می‌کردند📽. ما نیز، شب جمعه‌ای که سید و روح‌الله در مدینه بودند و قرار بود پخش زنده انجام شود، پا به جفت پای ، پای تلویزیون نشستیم تا مگر برای یک لحظه ببینیم‌شان. بنیامین مدام دنبال پدرش می‌گشت و حتی چند نفری را هم شبیه به پدر و پدربزرگش پیدا کرده بود. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود🕊 فصل دوم : پاییز عید قربان🐑 که گذشت کم کم حاجی ها آماده برگشت می شدند منتظر بودم روح الله و محمد برگردند و از خاطرات‌شان بگویند. تلفنی☎️ فقط می‌پرسیدم خوب‌اند یا نه و چیز دیگری نمی‌شد گفت. صدا معمولاً با فاصله می‌رسید. بیست‌وسه ‌روز در مک‍ه 🕋بودند و بعد از گذشت سی روز به ایران برگشتند. برای این لحظه ثانیه‌شماری می‌کردم. این لحظه‌ شماری مختص من تنها نبود و از چهرۀ بچه‌ها و سارا هم می‌توانستم بفهمم که این دوری برایشان دارد سخت می‌شود.😔 وقتی برگشتند ولیمه‌ای دادیم و شب که همه رفتند، نشستیم پای شنیدن خاطرات‌شان. محمد می‌گفت: «فاصلۀ مدینه تا مکه🕋 رو بعضی از جانبازان با اتوبوس رفتند و بعضی دیگه مثل من رو که وضعیت‌مون بدتر بود و نشستن طولانی بدون ویلچر روی صندلی‌های اتوبوس🚎 برامون سخت بود، با آمبولانس‌های مخصوصی که از قبل آماده شده بودند، بردند. روح‌الله و اون همراه دیگه هم همراه ما توی آمبولانس🚐 بودند. من درازکشیده و روح‌الله و همرا‌هم کنارم نشسته بودند. اول، جانبازان رو مستقیماً به هتل منتقل کردند و همراهی‌ها رفتند مسجد شجره🕌 و محرم شدند و اعمال عمرۀ مفرده رو انجام دادند. بعد از انجام اعمال، همراهی‌ها برگشتند هتل و جانبازان رو آمادۀ اعمال کردند.» روح‌الله مثل خیلی از اوقات دیگر که پدرش را به حمام🛁 می‌برد، او را به حمام برده تا غسلش دهد و مثل دفعات قبل، نیت را سید می‌کند و روح‌الله غسلش می‌دهد و لباس احرام به تن پدرش می‌کند و بعد از محرم شدن اعمال او را انجام می‌دهد.🌷 روز شروع مراسم حج تمتع هم هر دو نفر محرم می‌شوند و در صحرای عرفات حضور پیدا می‌کنند. اول روح‌الله و آن همراه اعمال خود را انجام می‌دهند و بعد سید را همراهی می‌کنند. در رمی جمرات نیز به دلیل شلوغی، روح‌الله به نیابت از طرف پدرش اعمال را انجام می‌دهد.🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
همیشه می‌ گفت ، برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی‌ بی (ص) بی‌ نشان باشد. شهید که شد ، خانواده به وصیتش عمل کردند ، و حالا مزار خاکی ‌اش در بهشت حضرت زهرا (س) ، هر روز و هر شب برای زائرین شهدا روضۀ مادر می‌ خواند.... مدافع حرم http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و یک🕊 فصل دوم : زمستان دوباره زندگی به روال همیشگی برگشته بود و کمی از هیاهوی شیرین دیدار با رهبر و سفر یک‌ماهۀ محمد و روح‌الله😇 فاصله گرفته بودیم. این گذر زمان بود که گاه به نفع ما می‌گذشت و گاه نگذشتنش آرزو بود؛ اما چاره‌ای نبود جز اینکه نظاره‌گر گذشتن سریعش باشیم. چقدر زود روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌آمد. انگار همین دیروز بود که مادرم فوت کرد،🏴 من ازدواج کردم و بچه‌دار شدم. هم زود گذشت و هم دیر. شاید برخی روزها برایمان اندازۀ ی سال می‌گذشت، گذر برخی روزها هم به چشم نمی‌آمد، اما الان اصلاً باورم نمی‌شود که چند روز از 54 سالگی‌ام گذشته باشد و هفت فرورین هم محمد 54 ساله شود. وقتی کودک 👧بودم، خانم‌های سی چهل ساله را که می‌دیدم، می‌گفتم چقدر عمرشان زیاد است! تصورش را نمی‌کردم که خودم روزی از این سن و سال بگذرم.🌻 همچنان دو روز در هفته برای دیالیز می‌رفتم و روزبه‌روز بر وخامت پاهایم افزوده می‌شد. اسم عمل را که می‌شنیدم، ترس تمام وجودم را می‌گرفت و دچار استرس می‌شدم. از بیمارستان🏨 متنفر بودم. دعا می‌کردم کارم به عمل نکشد. دستگاهی که در دست چپم برای دیالیز قرار داده بودند، دیگر جواب نمی‌داد و مجبور شدم دوباره به اتاق عمل بروم تا دستگاه دیگری در دست راستم قرار دهند.😔 راست‌ دست بودم و همۀ کارها را با همین دستم انجام می‌دادم. بالاخص اینکه همین دست راست را دور گردن سید حلقه می‌کردم تا بلندش کنم و با کار گذاشتن دستگاه در دست راستم تا حدودی جلو خیلی از فعالیت‌های من گرفته می‌شد. دوباره به اتاق عمل رفتم و دست راستم مهیای ادامۀ دیالیز شد. به گفتۀ پزشک👨‍⚕ باید فعلاً دو روز در هفته دیالیز می‌شدم و معلوم نبود در آینده چه تجویزی می‌کرد. اگر یک کلیۀ پیوندی پیدا می‌شد که شرایطش به من می‌خورد، شاید از شر دستگاه‌های دیالیز خلاص می‌شدم. چند روزی بود که روح‌الله از همسایگی‌مان نقل مکان و خانه‌ای🏠 نزدیک به ما اجاره کرده بود. سمیه همچنان در نیشابور بود و علی‌رغم دلتنگی‌هایی که برایم به جا می‌گذاشت اینکه لااقل به بهانۀ او هر چند وقت یک‌بار دو سه روزی را از خانه می‌زدیم بیرون و هم به نیشابور می‌رفتیم و هم برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد،🕌 توفیقی اجباری بود که نصیب‌مان شده بود. سید تمایل داشت ماشین 🚗را عوض کنیم و ماشینی بگیریم که بشود ویلچر برقی‌اش را هم حمل کرد. وابستگی عجیبی به ویلچرش داشت. شاید هر کس دیگری هم که بود، این‌گونه وابسته می‌شد. چرخ‌های ویلچر حکم پاهایی را داشتند که قریب به سی سال تحرکی از خود نشان نداده بودند و گویی برای یک عمر به خواب رفته بودند یک خواب عمیق !🤔🤔🤔 باید هم به فکر این پاها بود ..... ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀 میگفت که... اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا را نصیبت می ڪند... یڪے پر تلاش باش و دوم اخلاص... این دو را درست انجام بدهے خدا شهـادت را هم نصیبت می ڪند...:)💔 "شهـید حسـن باقرے" http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و دو 🕊 فصل دوم : زمستان سمیه فرزند سومش را در راه داشت🤰. از پدر و مادرش داشت پیشی می‌گرفت و طلسم دو فرزندی👫 را می‌شکست. به‌گونه‌ای سنت‌شکنی کرده بود. زمان من و محمد، سنت، شش هفت بچه بود و زمان او و روح‌الله دو بچه! حالا داشت سنت خوش آن روزگار را که ما در رسیدن به آن زمین‌گیر شدیم، تاحدودی زنده می‌کرد. گاهی با خودم فکر می‌کردم و می‌گفتم اگر ما چند بچۀ دیگر داشتیم، راحت‌تر بودیم😊. با این شرایط سید، زحمت‌ها روی دوش دو نفر نبود. تعداد که بیشتر می‌شد، مشکلات هم بین‌شان تقسیم می‌شد و حداقل برای انجام خیلی از کارها که باید برای پدرشان انجام می‌دادند، فشار روی یک یا دو نفر نبود. درست بود که روح‌الله تمام وجودش را برای پدرش می‌گذاشت، سمیه هم همین‌طور، اما گاهی با خودم این فکرها را می‌کردم. سومین بچۀ سمیه پسر 👼بود و در دومین روز از اردیبهشت ماه1392 در بیمارستان🏨 حضرت ابوالفضل(ع) کاشمر به دنیا آمد. اسمش را محمدامین گذاشتند. نام پدربزرگش را یدک می‌کشید. سید، امین را در نامش نداشت، اما می‌توانستی از کلامش، رفتارش، امین و امیر و امان و همه چیز را حس کنی. تولد محمدامین نُه روز پس از سالگرد بیست‌سالگی جانبازی سید بود.💐 روزی که سید مجروح شد، چهارشنبه بود و روز تولد محمدامین دوشنبه ، زندگی مشترک خود و محمد را گاهی مثل ابتدای خلقت جهان، ماه و خورشید و بشر که همه چیز در هفت روز خلاصه می‌شد و هر روزش مصداق هزار سال بود، تشبیه می‌کردم. ابتدای عروسی‌مان چهارشنبه و حالا رسیده بودیم به دوشنبه. با خودم می‌گفتم فقط دو روز دیگر وقت است و همین دو روز هم مثل پنج روز گذشته چنان خواهد گذشت که بعد از گذرش به اندازۀ فاصله همین دوشنبه تا چهارشنبۀ اکنون حس شود. زخم بستر دیگر چیز غیرعادی ای نبود و جزو لاینفک زندگی‌مان شده بود. اگر پیدایشان نمی‌شد همه متعجب می‌شدیم و گاهی که دیر می‌آمدند، در جست‌وجویشان بودیم. ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•