eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت :هشتاد و چهار 🛑آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم اما باید بلند می شدم بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم، سفره صبحانه را جمع می کردم، نزدیک ظهر باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند پنهان از چشم آن ها بلند شدم چادر سر کردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🛑اسفندماه بود صمد که رفته بود دو سه روزه برگردد بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود از طرفی پدر شوهرم هم نیامده بود عصر دلگیری بود بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند اما هر کاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت با خودم می گفتم: همین امروز و فردا صمد می آید او که بیاید حوصله ام سر جایش می آید آن وقت دو تایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم. یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم باز دلم شور افتاد چرا این کار را کردم چرا سر سال تازه دامن مشکی خریدم بیچاره برادرم دیروز صبح آمد من و بچه ها را برد بازار و لباس عید برایمان بخرد قبول نکردم گفتم: صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند خیلی اصرار کرد دست آخر گفت: پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار ناسلامتی من برادر بزرگ تر هستم. هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگا رنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: خواهر جان میل خودت است اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار یک رنگ شاد. گفتم: نه همین خوب است همین که به خانه آمدم پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه دامن مشکی نمی خریدم دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. 🛑بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود گفت: مامان راستی ظهر که رفته بودی نان بخری عمو شمسﷲ آمد آلبوممان را از توی کمد برداشت یکی از عکس های بابا را با خودش برد. ناراحت شدم، پرسیدم چرا زودنر نگفتی؟! خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: یادم رفت، اوقاتم تلخ شد یعنی چرا آقا شمس ﷲ آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را بر داشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در مهدی با خوشحالی فریاد زد: بابا بابا آمد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله، از چیزی که می دیدم تعجب کرده بودم. پدر شوهرم در را باز کرده بود آمده بود تو، برادرم امین هم با او بود. بهت زده پرسیدم : با صمد آمدید؟ صمد هم آمده ؟ پدر شوهرم پیرتر شده بود خاک آلوده بود با اوقاتی تلخی گفت: نه خودمان آمدیم صمد ماند منطقه پرسیدم : چطور در را باز کردید؟ شما که کلید ندارید! پدر شوهرم دستپاچه شد گفت: کلید، آره کلید نداریم اما در باز بود. گفتم: نه در باز نبود من مطئنم عصر که برای خرید رفتم بیرون خودم در را بستم مطئنم در را بستم. پدر شوهرم کلافه بود گفت: حتما حواست نبوده بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند. هر چند مطمئن بودم اما نخواستم توی رویش بایستم پرسیدم پس صمد کجاست؟! با بی حوصلگی گفت: جبهه گفتم: مگر قرار نبود با شما برگردد آن هم دو سه روزه. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت :هشتاد و شش 🛑دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: خدایا تو را قسم به این قرآنت همه چیز دروغ باشد صمدم دوباره برگردد، ای خدا صمدم را برگردان. پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود پدر شوهرم لا به لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد مهدی را بغل کرد او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند اما یک دفعه ساکت شد و گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من مرد خانه ام مهدی است و دوباره به گریه افتاد. 🛑برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد آن یکی نازش می کرد زهرا با شیرین زبانی بابا می گفت برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا صبرمان بده. خدایا چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟! کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند با گریه بغلم می کردند بچه هایم را می بوسیدند خانم دارابی که آمد ناله ام به هوا رفت دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: جگرم را سوزاندی قدم خانم تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم، غصه تو کبابم کرد قدم خانم، زار زدم: تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند. خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد بنده خدا نفسش بالا نمی آمد داشت از هوش می رفت. 🛑آن شب تا صبح پرپر زدم همین که بچه ها می خوابیدند می رفتم بالای سرشان یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد تا صبح زار زدم، گریه کردم، نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پا به پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. 🛑فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: صمد را آورده اند سپاه آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمد را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی با شهدای دیگر آمده بود در ماشین را باز کردند تابوت ها روی هم چیده شده بودند برادر شوهرم تیمور کنارم ایستاده بود گفتم: صمد ! صمد مرا بیاورید خیلی وقت همدیگر را ندیدیم، آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد صمد بین آن ها نبود آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: داداش است برادرها، خواهرها، پدر و مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم این اواخر حالش خوب نبود نمی توانست از خانه بیرون بیاید جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: سهم من همیشه از تو همین قدر بود. آخرین نفر ،آخرین نگاه. پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود این دومین شهیدشان بود برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس، خواستم سوار آمبولانس بشوم نگذاشتند اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند به زور هلم دادند توی ماشین دیگری، آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش صمد جلو جلو می رفت تند تند ما پشت سرش بودیم آرام و آهسته، گاهی از او دور می شدیم گمش می کردم یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: تو را به خدا تندتر بروید بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: اول✨✨ 💥ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید آیت ﷲ سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود او چهارمین فرزند خانواده به شمار می رفت با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. 💥 ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را به پیش برد دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند، سال ۱۳۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. 💥در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد. 💥مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. در والفجر، پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند سرانجام در ۲۲بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد دیگر کسی او را ندید او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. ...... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: دوم✨✨ 💥در خانه ای کوچک و مستاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم. اولین روزهای اردیبهشت سال 1336 بود، پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است خدا در اولین روز این ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشکر می کرد هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم ولی پدر برای پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند. البته حق هم دارد پسر خیلی با نمکی است اسم بچه را هم انتخاب کرد ابراهیم. پدرمان نام پیامبری را بر نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود و این اسم واقعا برازنده او بود. 💥بستگان و دوستان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حسین آقا، سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟ پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد من مطمئن هستم که ابراهیم من ، بنده خوب خدا می شود این پسر نام من را هم زنده می کند راست می گفت. 💥محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد. 💥ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد یکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود بابای من آدم خیلی خوبیه تا حالا چند بار امام زمان را توی خواب دیده است. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته حضرت عباس را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده است. زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه ، آقای خیمنی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه حتی بابام می گه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند چون مثل دستورات امام زمان می مونه دوستانش همه گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کند شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود ولی او به حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت. ..... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: سوم✨✨ 💥اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد او شب ها به زور خانه حاج حسن می رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن ورزش را با یک چند آیه قرآن شروع می کرد سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دو ورزش، معمولا یک سوره قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد. 💥از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زور خانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب ، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت. 💥فراموش نمی کنم یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند یکباره مردی سراسیمه وارد شد بچه خردسالی را نیز در بغل داشت با رنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن بچه ام مریضه دکترا جوابش کردند داره از دستم می ره نفس شما حقه تو رو خدا دعا کنید تو رو خدا ... بعد شروع به گریه کرد ابراهیم بلند شد و گفت لباساتون رو عوض کنید بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید با تعجب پرسیدم: کجا گفت بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود همان آقا دعوت کرده، بعد ادامه داد الحمدﷲ مشکل بچه اش برطرف شده دکتر هم گفته بچه ات خوب شده برای همین ناهار دعوت کرده برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم مثل کسی که چیزی نشنیده آماده رفتن می شد اما من شک نداشتم دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است. ....... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: چهارم✨✨ 💥بارها می دیدم ابراهیم با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت اصلا چیزی از دین نمی دانست نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری ، با تعجب پرسید چطور چی شده گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد بعد هم کنار من نشست، حاج آقا داشت صحبت می کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می گفت این پسره خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد وقتی چراغ خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه مرتب فحش های ناجور به یزید می داد ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد یکدفعه زد زیر خنده بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده مطمئن باش با امام حسین که رفیق بشه تغییر می کنه ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کردیم هنر کردیم دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. 💥چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم مدیون اقا ابرام هستم از خدا خیلی ممنونم من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... ما هم با تعجب نگاهش می کردیم با بچه ها بیرون آمدیم توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و با خودش می انداخت تو دامن امام حسین. یاد حدیث امیر المؤمنین افتادم که فرمودند یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است. 💥از دیگر کارهایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش می کردند یک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم آن شب را فراموش نمی کنم ابراهیم شعر می خواند دعا می خواند و ورزش می کرد مدت طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود چند سری بچه های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود اصلا به کسی توجه نمی کرد پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد پیش من آمد ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: من که وارد شدم ایشان داشت شنا می رفت من با تسبیح شنا رفتنش را شمردم تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد شنا تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته. ..... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: پنجم✨✨ 💥سید حسین طحامی ( کشتی گیر قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی کسی هست با من کشتی بگیره حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد برو وسط گود، معمولا در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود می بازد کشتی شروع شد همه ما تماشا می کردیم مدتی طولانی دو کشتی درگیر بودند اما هیچکدام زمین نخوردند فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند این کشتی پیروز نداشت بعد از کشتی سید حسین بلند بلند می گفت: بارک ﷲ، بارک ﷲ، چه جوان شجاعی، ماشاء ﷲ پهلوون. 💥ورزش تمام شده بود، حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم گناه می کرد ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت: چیزی شده حاجی، حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهران دو تا پهلوان بودند حاج سید حسن زراز و حاج صادق بلور فروش، اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند توی کشتی هم هیچ کس حریفشان نبود اما مهم تر از همه این بود که بنده های خالصی برای خدا بودند همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشک آلود برای آقا ابا عبدﷲ (ع) شروع می کردند نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن مریض شفا می داد. بعد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو پهلوون می دونم مثل اون ها ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی ، ما کجا و اون ها کجا بعضی از بچه ها از اینکه حاج حسن اینطور از ابراهیم تعریف می کرد ناراحت شدند. 💥 فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود بعد از ورزش کشتی ها شروع شد چهار مسابقه برگزار شد دو کشتی را بچه های ما بردند دو تا هم آن ها اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد. آن ها سر حاج حسین داد می زدند حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان است. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور. 💥همه عصبانی بودند چند لحظه ای نگذشت که ابراهیم داخل گود آمد با لبخندی که بر لب داشت ما به همه بچه های مهمان دست داد، آرامش به جمع برگشت. بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم همه با تعجب پرسیدیم چرا؟ کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوست و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها و کارها ارزش داره بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی را اعلام کردند. ..... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: ششم✨✨ 💥شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه؟! ما همه ساکت بودیم حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید ابراهیم امروز با نفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید. 💥داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد. تا اینکه ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زور خانه جمع می شدیم نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهایمان می رفتیم. ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود چرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است». 💥با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند. ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد یکبار هم که آمده بود وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد زروخانه حاج حسین توکلی در تربیت پهلوان های واقعی زبانزد بود از بچه های آنجا به جز ابرهیم، جوان هایی بسیار بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود. آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها هستند. 💥دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسین شهایی مرشد زورخانه شهید اصغر رنجبران فرمانده تیپ عمار و شهیدان سید صالحی، محمد شاهردی، علی خرمدل، حسن زاهدی، سید محمد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضا پند ،حمد الله مرادی، رضاهویار، مجید فرویدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرﷲ، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی ، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست. ....... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: هفتم✨✨ 💥تقریبا سال ۱۳۵۴ بود صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند ما از بچه های غرب تهرانیم ، ابراهیم کیه؟ بعد گفتند: بیا بازی سر ۲۰۰ تومان ، دقایقی بعد بازی شروع شد ابراهیم تک و آن ها سه نفر بودند ولی به ابراهیم باختند. همان روز به یکی از محله های جنوب شهر رفتیم سر ۷۰۰ تومان شرط بستین بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول ابراهیم فهمید آن ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند یکدفعه ابراهیم گفت آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه اگر برنده شد ما پول نمی گیریم یکی از آن ها جلو آمد و شروع به بازی کرد ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد آنقدر ضعیف که حریفش برنده شد همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم گفتم: اقا ابرام چرا اینجوری بازی کردی؟ با تعجّب نگاهم کرد و گفت: می خواستم ضایع نشن همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود. 💥 هفته بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند آن ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند، ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و پای برهنه بازی می کرد آنچنان به توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد بعد از نماز حاج آقا احکام می گفت تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پیامبر می فرماید: هر کسی پولی را از راه نامشروع به دست آورد در راه باطل و حوادث سخت از دست می دهد و نیز فرموده اند: کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی شود. ابراهیم یا تعجّب به صحبت ها گوش می کرد بعد هم با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندی برنده شدم بعد هم ماجرا را تعریف کرد و گفت: البته این پول را به یک خانواده مستحق بخشیدم حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش، ورزش کن اما شرط بندی نکن. 💥هفته بعد دوباره همان افراد آمدند این دفعه با چند یار قوی تر بعد گفتند این دفعه بازی سر هزار تومان ، ابراهیم گفت: من بازی می کنم اما شرط بندی نمی کنم آن ها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند ترسیده می دونه می بازی یکی دیگه گفت: پول نداره و ...ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه می دونستم هفته های قبل با شما بازی نمی کردم پول شما رو هم دادم به فقیر اگر دوست دارید بدون شرط بندی بازی می کنیم البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد. ..... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: هشتم✨✨ 💥هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن به سراغ کشتی رفت او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد او کار خود را با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند آقای محمدی ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت، آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت. همیشه می گفت: این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر می گیره چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه او تا امتیاز نگیره ول کن نیست برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته . بارها می گفت یه روز این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید مطمن باشید. 💥سال های اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد او در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهدا شده برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. 💥سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد همان سال در وزن ۶۲ کیلو باشگاه های تهران شرکت کرد در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او یعنی ۸۶ کیلو شرکت کرده ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله قهرمان ۷۴ کیلو آموزشگاه ها شد، تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود. 💥صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت من و برادرم هم راه افتادیم هر جایی می رفت دنبالش بودیم تا اینکه داخل سالن هفت تیر فعلی رفت ما هم رفتیم‌ توی سالن و بین تماشاگرها نشستیم سالن شلوغ بود ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد ان روز ابراهیم چند‌ کشتی گرفت و همه را پیروز شد تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد ما داخل تماشاگرها تشویقش می کردیم با عصبانیت به سمت ما آمد گفت چرا اومدید اینجا؟ گفتیم هیچی دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری بعد گفت یعنی چی اینجا جای شما نیست زود پاشین بریم خونه با تعجب گفتم مگه چی شده جواب داد نباید اینجا بمونین پاشین پاشین بریم خونه همین طور که حرف می زد بلندگو اعلام کرد کشتی نیمه نهایی وزن ۷۴ کیلو آقایان هادی و تهرانی، ابراهیم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک ما هم حسابی داد می زدیم و تشویق می کردیم مربی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن ولی ابراهیم فقط دفاع می کرد نیم نگاهی هم به ما می انداخت مربی که خیلی عصبانی شده بود داد زد ابرام چرا کشتی نمیگیری بزن دیگه ابراهیم هم با یک فن زیبا حریف را از زمین بلند کرد بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید هنوز کشتی تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد، آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود فکر کردم از این که تعقیبش کردیم ناراحت شده وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم می گفت ادم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده نه قهرمان شدن، من‌ هم اگر تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم هدف دیگه ای هم ندارم گفتم مگه بده ادم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟ بعد از چند لحظه سکوت گفت هر کس ظرفیت مشهور شدن نداره از مشهور شدن مهم تر اینه که آدم بشیم اون روز ابراهیم به فینال رسید اما قبل از مسابقه نهایی همراه ما به خانه برگشت او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت: ورزش نباید هدف زندگی شود. .... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: نهم✨✨ 💥مسابقات قهرمانی ۷۴ کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد اگر این مسابقه را می زد حتما در فینال قهرمان می شد اما در نیمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت بالاخر یک امتیار بازی را واگذار کرد آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد اما سال ها بعد همان پسری که حریف نیمه نهائی ابراهیم بود را دیدم آمده بود به ابراهیم سر بزند آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می کرد همه ما هم گوش می کردیم تا اینکه رسید به ماجرای آشنائی خودش با ابراهیم و گفت: آشنایی ما بر می گردد به نیمه نهائی کشتی باشگاه ها در وزن ۷۴کیلو قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض می کرد آخر هم نگداشت که ماجرا تعریف شود روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه می شه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید او هم نگاهی به من کرد نفس عمیقی کشید و گفت: آن سال در نیمه نهائی حریف ابراهیم شدم اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق این پای من آسیب دیده هوای ما را داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش چشم، بازیهای او را دیده بودم توی کشتی استاد بود با اینکه شگرد ابراهیم فن هائی بود که به پا می زد اما اصلا به پای من نزدیک نشد من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم ابراهیم با اینکه راحت می تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه ولی این کار رو نکرد بعد ادامه البته فکر می کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم از شکست خودش هم ناراحت نبود چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت ولی من خوشحال بودم خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود فکر می کردم همه مرام و معرفت داداش ابرام رو دارن اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پام آسیب دیده اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت آه از نهاد من بلند شد بعد هم منو انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود از آن روز تا حالا با او رفیقم چیزهایی عجیبی هم از او دیده ام خدا را هم شکر می کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده است. صحبت هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت من هم برگشتم در راه فقط به صحبت هایش فکر می کردم یادم افتاد در مقر سپاه گیلان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود در مورد ابراهیم نوشته بودند: ابراهیم هادی رزمنده ای با خصایص پوریای ولی. ...... 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 🎀﷽🎀 ♦️ 🍃 کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 🌷🕊 💥قسمت: دهم✨✨ 💥مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشوری رفت ابراهیم در اوج آمادگی بود هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تأیید می کرد مربیان می گفتند: امسال در ۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. 💥مسابقات شروع شد ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می برد به رفقایم گفت: مطمئن باشید امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما میره تیم ملی، در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای محمود کایشان بود همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه حریفت رو دیدم خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی. 💥مربی آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را می بست بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم ابراهیم روی تشک رفت، حریف ابراهیم هم وارد شد هنوز داور نیامده بود ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تکان داد بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم دیدم پیر زنی تنها، تسبیح به دست بالای سکو نشسته نفهمیدم چه گفتند چه شد اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد همه اش دفاع می کرد بیچاره مربی ابراهیم اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش گرفت ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید فقط وقت را تلف می کرد حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد، مرتب حمله می کرد ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد، وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم، داد زدم و گفتم: آدم عاقل این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگر نمی خوای کشتی بگیری بگو ما رو هم معطل نکن ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت این قدر حرص نخور، بعد سریع رفت تو رختکن لباس هایش را پوشید سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم بعد یک گوشه نشستم نیم ساعتی گذشت کمی آرام شدم راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل ها و رفقا دور هم ایستاده بودند خیلی خوشحال بودند یکدفعه همان آقا من را صدا کرد برگشتم و با اخم گفتم: بله آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! بی مقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش و مادر و برادرام بالای سالن نشستند کاری کن که ما خیلی ضایع نشیم، بعد ادامه داد رفیقتون سنگ تموم گذاشت نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم نمی دونی چقدر خوشحالم. مانده بودم که چه بگویم کمی سکوت کردم به چهره اش نگاه کردم تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای دادش ابرام بودم با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار را رو نمی کردم این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظی کردم نیم نگاه به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم در راه به کار ابراهیم فکر می کردم اینطور گذشت کردن اصلا با عقل جور در نمی یاد با خودم فکر می کردم پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ها را اذیت کرد به حریفش باخت اما ابراهیم ...یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️ 🍃 ♦️🍃♦️🍃♦️🍃