🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : چهل و یک💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان 🕊
یک روز با سید تصمیم گرفتیم که به کاشمر برویم . بیشتر از دو سال بود که روستا را ندیده بود. همیشه می گفت بیشتر از آنکه دلتنگ اقوام باشم، دلتنگ روستا هستم. با راننده هماهنگ کردیم و یک روز را مشخص کرد که ما را به کاشمر ببرد. خوشحالی را میشد از چهرۀ سید کاملاً فهمید. بچهها هم چند روزی بود که مدام میپرسیدند: «کی قراره بریم؟» خودم بیقرارتر از آنها بودم. دلم بیشتر از همه برای پدرم تنگ شده بود. خیلی وقت بود ندیده بودمش. سمیه هم خیلی سراغشان را میگرفت.
راننده آمد و سید را با کمک او سوار ویلچر کردیم و داخل ماشین نشاندیمش. وسایل و ساک بزرگی را که بیشترش لباسهای سمیه و روحالله بود، داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم. پنج ساعتی در راه بودیم تا به کاشمر رسیدیم، بلافاصله به فرگ رفتیم. خانوادۀ سید میدانستند که میآییم. میدانستم حتماً مراسم استقبالی برایمان خواهند گرفت. وقتی نزدیک شدیم کاملاً مشخص بود که عدهای ایستادهاند و منتظرند که ما برسیم. یک نفر اسپند در دست داشت و یک نفر یک کاسه شکلات! انگار از سفری دور برگشته بودیم. جلو در خانه، گوسفندی را سر بریدند و از روی خونش رد شدیم. داخل همان اتاقی که خانۀ خودمان بود، تختی گذاشته و جای سید را از قبل آماده کرده بودند. چند نفر آمدند کمک کردند، سید را سوار ویلچر کردیم و وارد اتاق شدیم. یاد شب عروسیمان افتادم که وارد همین حیاط و همین اتاق شدیم؛ با سید دست در دست هم. آن روز سید میتوانست روی پاهایش بایستد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی بیاید که دیگر نتواند این کار را انجام دهد. زنها و مردهایی که پشت سرمان میآمدند، مرا یاد همان شب عروسی میانداختند. سید اطراف را نگاه میکرد. در فکر فررفته بود شاید او هم داشت به آن روزها فکر می کرد.
حیاط خانهمان همان حیاط بود، درختان همان درختان، اقوام هم همان اقوام؛ اما سید دیگر آن سید نبود. خودش فرقی بین دو سال پیش و امسالش نمیدانست اما من نمیتوانستم ببینمش و مثل خودش آرام باشم. نمیتوانستم ببینم که روز و شب چسبیده به تخت و ویلچر است و بیصدا اشک نریزم.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
••🌸🌱••
مشخصات:🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز #شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت : چهل و دوم🕊
فصل دوم : تابستان
تنها امیدم 🙏این بود که معجزهای رخ دهد و سید از این وضع خلاص شود. خلاصی او آرامش من بود.😍 میدانستم این حرف نزدنش و این شکوه نکردنش دلیل بر این نیست که رنج نمیکشد، درد نمیکشد. میدانستم دوست دارد بیرون برود و کار کند. خرید کند. خودش غذا بخورد. خودش حمام برود. خودش مرد خانه باشد.😔😔 خیلی وقتها وقتی قاشق را در دهانش میگذاشتم میدیدم گوشۀ چشمش بیصدا خیس شد. همیشه سعی میکردم وقتی غذایش را میدهم، حواسش را به چیزی پرت کنم یا سر صحبتی را باز کنم تا از اینکه من به او غذا میدهم، خجالت نکشد. ناراحتیاش😔 بهخاطر وضعیت جسمانیاش نبود. همیشه میگفت اگر هم ناراحت باشم بهخاطر توست. بهخاطر تو که در جوانی باید هم مرد خانه باشی و هم زن، هم پدر باشی و هم مادر، هم کارِ خانه انجام دهی و هم کار بیرون... اما خودم هیچ وقت به آنچه میگفت، فکر نمیکردم. ذرهای برای خودم ناراحت نبودم و به خودم فکر نمیکردم. همیشه سعی میکردم طوری رفتار کنم که برداشت اشتباه نکند که خسته شدهام و ناراحت هستم از شرایط موجود. چند روزی را در روستا بودیم و دوباره به مشهد برگشتیم.
روز و شب از پی هم میگذشتند و جای خود را به ماه و سال میدادند و سید همچنان تابستان🌲 و زمستان 🌨را روی همان تخت سپری میکرد. همان تختی که دو سه هفتهای بعد از آمدنش از آسایشگاه به خانه، با کمک سیدحسن برایش خریداری کردم. تخت همان تخت بود، اما ملحفهاش را هفتهای یکبار یا بعضی اوقات حتی زودتر، باید عوض میکردم.
هنوز سوند به او وصل بود. در طول روز ، هر ساعت سید وارسی میکردم که اگر مدفوع کرده، سریع شلوارش را عوض کنم. گاهی اوقات خودش از بویش میفهمید. روزی دو سه بار هم کیسۀ ادرارش را خالی میکردم. اگر این کار را نمیکردم بوی بدی خانه را فرامیگرفت. بعضی شبها که خیلی خسته بودم یا بعضی وقتها که فراموش میکردم، نیمههای شب از بوی بد ادرار بیدار میشدم و کیسه را خالی میکردم.
ادامه دارد .......
••🌱🌸••
@mashgheshgh313
🕊🌷شهید سید محمد موسوی به همراه همسر بزرگوارشان خانم زهرا رحیمی🌷🕊
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت : چهل و سوم🕊
فصل دوم : تابستان
شبها سید همان بالای تخت بود مثل روز، من و بچهها هم پایین تخت تشکی برای خودمان پهن میکردیم و میخوابیدیم.🌙 نیمههای شب، اگر بیدار نبودم و او آب میخواست یا کار دیگری داشت، بیدارم نمیکرد. بیشتر وقتها چشمم را که باز میکردم میدیدم او هم بیدار است. خوابش نمیبرد، چون در طول روز مدام دراز بود. بعضی وقتها بیخوابی سراغش میآمد و کلافه میشد از نخوابیدن.😔 نمیتوانست به چپ و راست بچرخد. فقط میدیدم سرش را کمی به اطراف تکان میدهد یا دستانش را بالا و پایین میآورد. این نهایت کاری بود که میتوانست انجام دهد.
بهخاطر بیخوابیاش دکتر به او قرص خواب داده بود تا بهتر بتواند بخوابد، اما باز هم بیشتر شبها کلافه بود. هر وقت بیدار میشدم و نگاهش میکردم، میدیدم لبهایش تکان میخورد و دارد ذکر میگوید. 🙏 بیشتر وقتها آخر شب میگفت وضویش بدهم و بعد بخوابم. میدانستم میخواهد نماز شب بخواند. صبح، دقایقی مانده به اذان، آرام صدایم میزد تا وضویش دهم و تا بعد از طلوع آفتاب دعا میخواند. چند وقتی بود که انگشتانش را بیشتر میتوانست تکان بدهد. مُهر را بین انگشت شست و اشارۀ دست راستش قرار میدادم و خودش مهر را بر پیشانیاش میزد و سجده میکرد.🌷 کتاب کوچک دعایش را هم روی دستش میگذاشتم. تا بعد از طلوع آفتاب دعا میخواند. اصلاً بعد نماز نمیخوابید. گاهی که بیدار بودم، بررسی میکردم ببینم ادرار یا مدفوع کرده تا بفهمم وضویش باطل شده یا نه. فهمیدن اینکه ادرار کرده یا نه کار سختی بود. کیسۀ ادرار را نگاه میکردم تا ببینم تا کجا ادرار کرده، اگر بیشتر از حد قبلی بود میفهمیدم وضویش باطل شده است.
ادامه دارد ......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت : چهل و چهارم🕊
فصل دوم : تابستان
همچنان در مشهد و در همان خانۀ سازمانی شهید بهشتی بودیم. یک سال از آمدن سید به خانه میگذشت.☺️☺️ یکی دو بار در هفته بیرون میآمدیم و اغلب به حرم میرفتیم و چند ساعتی را با بچهها در حرم بودیم. برای خرید خانه سعی میکردم خودم بروم و راننده را خبر نکنم. فقط زمانی که قرار بود سید بیرون برود، او را خبر میکردم وگرنه بیشتر اوقات ماشین داخل خانه پارک بود.🚖
حالا بدون کمک کس دیگری او را روی ویلچر میگذاشتم.😇 اول روی تخت مینشاندمش، بعد دست راستم را دور گردنش میانداختم و زانوهایم را به تخت فشار می دادم تا وزن محمد را بتوانم تحمل کنم، سپس او را بلند میکردم و روی چرخ میگذاشتم.
حالا علاوه بر زخم بستر، درد معده هم گرفته بود. 😔این بهخاطر عدم تحرکش بود که سبب شده بود فعالیت معدهاش کاهش پیدا کند و دچار نفخ، یبوست و سوزش معده شود. به تجویز پزشک اکثر اوقات داروهایی میخورد که معدهاش کارکرد بیشتری داشته باشد.گاهی آنقدر درد معدهاش زیاد میشد که کارش به بیمارستان میکشید و چند روزی بستریاش میکردند. بهتر که میشد
تقاضای مرخصی میکردم تا ادامۀ درمان را در خانه انجام دهم. اصلاً میانۀ خوبی با بیمارستان نداشت.
با فیزیوتراپی که هفتهای چند بار روی دستان سید انجام میشد، تا حدودی تکاندادن دستهایش بهتر شده بود. طنابی بالای سرتخت محمد بسته و دو سر آن را به هم گره داده بودم. هر وقت که میخواستم لباسش را عوض کنم،👕 دستهایش را داخل طناب میانداخت و خودش را حرکت میداد. با این روش راحتتر میتوانستم لباسهایش را عوض کنم. در طول روز، چند بار خودش را به طناب آویزان میکرد. این کار برای بهبود زخمهای بسترش خیلی مفید بود چون هوا در زیر کمر و پاهایش جریان مییافت. لااقل قسمت کمر تا باسنش که با این کار حرکت میکردند، از زخم بستر در امان بودند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت : چهل و پنجم🕊
فصل دوم : تابستان
قریب به شش سال از آغاز جنگ🚀 میگذشت و دو سالی بود که آقای خامنهای رئیسجمهور ایران شده بودند. اخبار جنگ گاهی خوشحالمان میکرد و گاهی ناراحت. چند نفری از دوستان و همکاران سید و چند نفری هم از روستای ما به درجۀ شهادت نائل شده بودند.🌷 جوش و خروش عجیبی بین مردم افتاده بود. خانوادهای نبود که با جنگ عجین نشده باشد. کار به بمباران هوایی نیز رسیده بود و بیشترین خبر از تجاوز هواپیماهای عراق بر آسمان ایران از تهران میرسید به ما که در مشهد بودیم هم هشدار داده بودند که جایی امن را در خانههایمان در نظر بگیریم؛ چون امکان داشت آسمان مشهد هم در امان نباشد.
شب 🌒که میخوابیدیم دلهرهام بیشتر میشد. میترسیدم؛ نه برای خودم، برای سید و بچهها. نمیشد در آن فاصله که آژیر خطر پخش میشد و فرصت داشتیم، به مکان مطمئنی برویم. باید سید را سوار بر ویلچر و بچهها را بغل میکردم. موقع خواب دعا 🙏میکردم و ذکر میگفتم که تا صبح در امان باشیم. وقتی فکرش را میکردم میدیدم هیچ چیز در زندگی مهمتر از همین امنیت نیست.
تابستان 1367 بود. سه سال از حضورمان در خانۀ سازمانی 🏠 میگذشت که مطلع شدیم قرار است ما و بقیۀ پاسدارانی که مشهدی نبودند را به شهر خودشان بفرستند. خیلی زود این خبر به واقعیت مبدل شد و به ما اطلاع دادند که طی چند روز آینده خانه را تخلیه کنیم و کاشمر برویم. آنجا یک خانۀ سازمانی دیگر برایمان مهیا کرده بودند.
سید از این خبر خوشحال نبود😔. به مشهد خیلی وابسته شده بود. دوست نداشت پایش را از مشهد بیرون بگذارد. مهمترین دلیلش برای ماندن در مشهد، اول از همه امام رضا(ع) بود؛ دوم اینکه در مشهد امکانات درمانی 💉بیشتری مهیا بود و در صورت نیاز به پزشک و بیمارستان🏩، همیشه در دسترس بود، اما کاشمر اینگونه نبود. اگر قرار بود برای مداوا به تهران برود، فرودگاه و هواپیما ✈️مهیا بود، اما در کاشمر جز چند اتوبوس، وسیلۀ عمومی دیگری موجود نبود. چارهای نداشتیم. تصمیم گرفته شده بود و خواهش وتمنا برای ماندن هم فایدهای نداشت. برای من، ماندن یا رفتن خیلی تفاوتی نداشت، حتی شاید رفتن را هم ترجیح میدادم. خیلی زود همۀ وسایل را آماده کردیم و راه افتادیم. ماشین کامیون 🚍حامل وسایل جلوتر از ما میرفت و ما با ماشینمان از پشت سر میرفتیم. سمیه و روحالله بین راه خوشحال بودند 😊و گاهی پنجره را باز میکردند و سرشان را بیرون میبردند. من و سید با هم خاطرات این چند سال را مرور میکردیم.
ادامه دارد ......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸برراضیه
🍃🌺برمرضیه کوثرصلوات
🍃🌸بر فاطمه(س)
🍃🌺صدّیقه ی اطهر صلوات
🍃🌸برقله ی توحیدی
🍃🌺زهرا (س)به بقیع
🍃🌸برسیّده و
🍃🌺همسرحیدرصلوات
🍃🌸میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز زن و مادر مبارک 🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🍃🌺وَآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت :چهل و ششم🕊
فصل دوم : تابستان
خانهمان 🏡در کاشمر، در خیابان 13 آبان و معروف به خانههای ششدستگاه بود. کامیون کمی زودتر از ما رسیده بود و ما دقایقی بعد رسیدیم. داخل خانه رفتم، دور و برش تمیز بود و نیاز به جارو نداشت از قبل تمیز شده بود. سریع شروع کردند به پیادهکردن وسایل، پدر
من، پدر و مادر سید و برادرانش هم آمده بودند برای کمک. سید را سوار بر ویلچر کردند و وارد خانه شد. این خانه از خانهمان در مشهد کمی بزرگتر بود و دست و پایمان بازتر. خانه جنوبی بود و یک حیاط نسبتاً بزرگ داشت. وسط شلوغی وسایل، بچهها از این طرف به آن طرف میدویدند. 😇کمکم بچههای عمویشان نیز از راه رسیدند. آنقدر سر و صدا زیاد شده بود که دیگر صدا به صدا نمیرسید.
فرشها را اول پهن کردیم و اسباب و وسایل را در جای خود چیدیم. همه چیز مهیای شروع زندگی دیگری شد. این چند روز که درگیر کار بودم، از فکر کردن به شرایط و وضعیت سید فاصله گرفته بودم، اما همه چیز که روبهراه شد، دوباره فکر سید به جانم افتاد. تخت سید را گوشۀ هال و یک میز کوچک بالای سر
تخت گذاشته و وسایل مورد نیازش را روی آن قرار دادیم. گرچه خودش نمیتوانست دست دراز کند و آنها را بردارد، اما برای من راحتتر بود. سمیه هم که حالا بیشتر از شش سال داشت، گاهی کمک دستم میشد و اگر دست از بازی و شلوغکردن برمیداشت، وقتی پدرش لیوانی آب 🥛میخواست یا چیزی لازم داشت به او میداد.
روزهای اول که آمده بودیم کاشمر، خانهمان شلوغ بود و پُر از مهمان. اکثر روزها صبح که میشد به اندازۀ حداقل هفت هشت نفر غذا 🥘درست میکردم. میدانستم که حتماً کسی از روستا به خانهمان خواهد آمد. همیشه هم همینگونه میشد. بیشتر اقوامی که از روستا میآمدند شب را هم میخوابیدند؛ چرا که برگشتن به روستا برایشان سخت بود.🤓
هنوز داشتیم کمی روی آرامش به خود میدیدیم و زندگیمان روال عادیاش را طی میکرد که خبر مرگ پدرم 😭همهمان را شوکه کرد. اصلاً منتظر چنین خبری نبودم. باز هم دوباره غم و غصه سراغمان آمد. از شنیدن خبر فوت پدرم بیشتر از من، سمیه ناراحت شد. بیشتر روزهایی که سمیه به روستا میرفت، سر از خانۀ پدرم درمیآورد. وابستگی عجیبی به او داشت. حالا دیگر یتیم شده بودم. نه پدر داشتم نه مادر، پدرم آن قدر به نماز اهمیت میداد که سر نماز و روی سجادۀ همیشگیاش جان به جانآفرین تسلیم کرد.🖤
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313