eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و دو ✨💥 ◀️وقتی به راه افتادیم، در هر خیابان یک هیئت از مساجد🕌 به جمعیت اضافه می‌شد. همه در خیابان امام خمینی جمع شدیم و هیئت عزاداری🏴 یکپارچه‌ای به ‌راه افتاد. ◀️در مسیر حرکت، به منزل «شهید موردگر» رسیدیم چون این شهید، قاری قرآن بود و صوت زیبایی💫 داشت، نوارِ صدای قرآن خواندنش پخش شد و بعد از لحظاتی توقف، مجدداً به راه خود ادامه دادیم و شعارها✊ و نواهای مذهبی از سر گرفته شد. از مسجد صاحب الزمان(عج) 🌸که نزدیک منزلتان بود ‌هم عبور کردیم به میدان مثلث رسیدیم و از آنجا به طرف پل قدیم حرکت کردیم. ◀️نزدیک به پل قدیم بودیم و مردم با صدای بلند و مشت‌های✊ گره کرده شعار می‌دادند. درست آن شعارها را به یاد ندارم؛ اما تنها چیزی که در خاطرم مانده این بود که فریاد می‌زدیم: «بوی خون شهدا🌷 می‌آید...» و مردم با گریه😭 و زاری به سر و سینه می‌زدند. جمعیتِ فشرده هنوز در محوطهٔ باز ابتدای پل قرار داشتند و پلاکاردها و پرچم‌ها🏴 و قاب عکس‌های شهدا🌷 چند متری از ابتدای پل عبور کرده بود. درست در لحظاتی که اولین افراد روی پل قدم گذاشتند، ناگهان یک راکت☄ به زیر پل اصابت کرد. آن‌قدر موج انفجار شدید بود که آب رودخانه از پایین به بالای پل فواره می‌زد. ◀️ارتفاع پل از سطح رودخانه حدود 20 متر می‌شد، ولی قدرت تخریب و پرتاب ترکش‌ها به قدری زیاد ⚡️بود که حتی تعدادی ماهی و سنگ هم به همراه‌ آب به بالا پرتاب شده بودند. نفراتی که جلوتر از هیئت در حرکت بودند، یا مجروح شده و یا به شهادت🌷 رسیده بودند. در همین گیرودار، ناگهان راکت بعدی به یکی از خانه‌های اطراف پل اصابت کرد. آتش🔥 انفجار از خانه‌های گِلی برخاست تمام آسمان سیاه🌑 شده بود. همه جا را دود و آتش و گرد و غبار فرا گرفت. چند دقیقهٔ اول هیچ چیز مشخص نبود و فقط می‌توانستم چند قدمی خودم را ببینم. زمین به‌ طور وحشتناکی😱 می‌لرزید. دیوارها را می‌دیدم که تا چند درجه به سمت راست و چپ جا به جا می‌شوند. صدای فریاد⭕️ و ناله‌هایی به گوش می‌رسید که تقاضای کمک داشتند. چند ماشین🚙 هم که برای توزیع آب‌ خوردن و حمل سیستم صوتی همراه جمعیت بودند، به شدت با هم برخورد کردند. انگار که روز محشر🌿 شده بود. قاب عکس شکستهٔ شهدا روی زمین افتاده بود و همهٔ پرچم‌ها غرق خاک و خون بود. ترس و وحشت😱 همه جا را فرا گرفته بود. هر کس برای یافتن پناهگاه به سمتی می‌دوید و نوای الله اکبر از زبانها قطع نمی شد.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 عشق بود و جبهه بود و جنگ بود عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد مادری فرزند خود را هدیه کرد در شبی که اشکمان چون رود شد یک نفر از بین ما مفقود شد آنکه که سر دارد به سامان می رسد آنکه که جان دارد به جانان می رسد دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت بی سر و جان تا لقاءالله رفت زندگیمان در مسیر تیر بود خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود آنکه خود را مرد میدان فرض کرد آمد از این نقطه طی الارض کرد هر که گِرد شعله چون پروانه است پیکر صدپاره اش بر شانه است تن به خاک و بوی یاسش می رسد بوی باروت از لباسش می رسد دشمن افکنهای بی نام و نشان پوکه ی خونین شده تسبیحشان کار هرکس نیست این دیوانگی پیله وا می ماند از پروانگی. هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و سه✨💥 ◀️آقای رشید‌پور در میان جمعیت بود و سعی داشت که کنترل برنامه را به دست بگیرد؛ اما اوضاع وخیم‌تر🎯 از آن چیزی بود که فکر می‌کردیم. صدای شلیک ضدهوایی مستقر در شهر که از ابتدای حملهٔ هوایی شروع شده بود، گریه و زاری😭 کودکان، واهمه و اضطراب جمعیت، همه و همه، تصمیم‌گیری در آن لحظه را مشکل کرده بود. یکی از بچه‌های مسجد شهدا🌷 و چند نفر دیگر از راهپیمایان بر روی پل افتاده بودند و مجروحین تقاضای کمک داشتند. ◀️وقوع این حادثه تقریباً ساعت 3 بعد از ظهر بود. وقتی اوضاع کمی آرام‌تر شد، به‌ همراه تعدادی از برادران به سمت پل رفتیم تا به یاری مجروحان بشتابیم.✅ در سمت راست پل، 3 زن و کمی آن طرف‌تر از آن‌ها چند مرد نقش بر زمین شده بودند. چیزی که توجه🔅 مرا به خود جلب می‌کرد پوشش این زنان بود که حتی در لحظات مرگ نیز پیچیده در چادر✳️ بودند. وقتی این صحنه را دیدیم، از خواهرانی که در آنجا حضور داشتند درخواست🙏 کردیم تا به یاری زن‌ها بروند. ◀️بعد از یک ساعت یا کمتر از وقوع حادثه، آقای رشیدپور تعدادی از بچه‌های بسیج را جمع کرد، تا مراسم شهدای💐 بستان را ادامه دهیم. تعدادی از برادران و خواهران برای کمک‌رسانی در محل حادثه ماندند. آن‌ها به گلزار شهدای🌷 بهشت‌علی رفتند و گرامیداشت هفتهٔ اول این عزیزان را به کوری چشم دشمن بعثی، اگر چه با دلی شکسته ولی به نحوی احسن ✅بر مزارهایشان برگزار کردند. ◀️نزدیکای غروب بود که من و تعدادی از برادران، بعد از جمع‌آوری وسایل و رفت و آمد آمبولانس‌ها 🚐و انتقال مجروحین و شهدا به بیمارستان، به مسجد برگشتیم. اذان مغرب بود نماز جماعت✨ را خواندیم و در بهت این حادثه مشغول صحبت شدیم. آنجا بود که شنیدم آن سه زن، مادر و همسرانِ ✨تو و غلامرضا بودند. با خودم گفتم: «خدایا فقط چند ماهه که محمد و غلامرضا ازدواج کردن حالا چطوری می‌تونن این غم 😔سنگین رو تحمل کنن!» در آن لحظات اعلام شد که دعای کمیل در مسجد 🕌امام خمینی(ره) برگزار می‌شود. راهی آنجا شدیم دعا توسط برادر حاج صادق آهنگران با شور 💫خاصی خوانده شد. نوای حاج صادق و یاد اتفاقات دردناک ظهر خونین پل قدیم، موجب شد که حال عجیبی✳️ به من دست دهد. بعد از دعا با چشمانی پر از اشک راهی بسیج مسجد محله‌مان شدم. با محمد و غلامرضا حرف زدم و گفتم: «خدا صبرتون بده.»🙏 بعد از کمی به خانه برگشتم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و چهار✨💥 ◀️آخرین وداع من با عصمت 🌷در مراسم تدفین شهدای بمباران هوایی پل قدیم بود. رفتم شهیدآباد، وارد محلی شدم که شهدا🌷 را آمادهٔ غسل و تدفین می‌کردند. چشمم به عصمت و مرضیه افتاد غرق خون🥀 بودند. یک نگاه به لباس مرضیه می‌کردم و نگاهی به لباس عصمت هر دوی آن لباس‌ها را خودم برایشان دوخته بودم. بمیرم الهی!😭 آن‌قدر این لباس‌ها از خون سرخ شده بود که برق می‌داد در آن لحظه هیچ سخنی به جز شکر خدا🙏 بر زبانم نیامد. به طرف عصمت رفتم می‌خواستم بدانم ترکش به کجای بدنش اصابت کرده اول به صورتش نگاه کردم لبخندی☺️ معصومانه بر لبانش نقش بسته بود دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم ترکش‌ها پهلویش را شکافته😔 ‌است. یادم آمد که عصمت همیشه می‌گفت: دوست دارم اگه روزی شهید شدم، چیزی به سرم اصابت نکنه، تیر یا ترکش به پهلوم بخوره.» با خودم گفتم: «یا زهرا(س)،🌹 دخترم دوست داشت مثل تو شهید بشه.» محو چهره‌اش شده بودم؛ بعد از کمی دستم را کشیدم روی صورتش🥀 و گفتم: «یادمه موقعی که چادر عروسیت رو می‌دوختم چی‌ بهم گفتی، آره! لیاقت داشتی زیر چادری که برای داشتنش سر از پا نمی‌شناختی به شهادت ✨برسی. این هدیهٔ خدا به تو بود برای منم دعا کن برای همه دعا کن.» ◀️تمام خاطرات دوران کودکی ‌تا شهادتش در آن چند لحظه از جلوی چشمم می‌گذشت. وقتی به همراه تعدادی از فامیل وارد غسالخانه شدیم، دیدن پیکرهای خونین🌻 خواهران و مادران بی‌گناه، صحنه‌های دلخراشی را برایمان رقم زد ، هیچ‌وقت لحظه‌های دردآور تغسیل پیکرهای پاک و مطهر شهدای🌷 عاشورای خونین آن روز که چند منطقه با هم مورد حمله قرار گرفته بود را فراموش نمی‌کنم. جراحات وارده بر بعضی از این جسم‌ها به قدری زیاد⭕️ بود که خونشان بند نمی‌آمد و نمی‌شد آن‌ها را با آب غسل داد. خانم‌هایی که برای کمک آنجا بودند تصمیم گرفتند به جای غسل، برخی از پیکرها را تیمم بدهند. ◀️بعد از غسل دادن، عصمت و مرضیه را در تابوت‌هایی چوبی گذاشتند و به مسجد شهیدآباد🌷 بردند، تا قبرها را برای شهدای آن حادثه آماده کنند. من هم به دنبال آن‌ها به مسجد🕌 رفتم. من بودم و یک مسجد و دو نو عروس غرق به خون؛ باز هم نتوانستم چیزی بگویم و به تابوت‌ها خیره شدم. یک لحظه به ‌یاد مولایم حضرت علی(ع) 💐افتادم. با خودم گفتم: «فدایش شوم برای احیای دین اسلام فرق سرش شکافته شد، من چه قابل باشم. خون فرزندم فدای راهِ علی(ع).»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و پنج✨💥 ◀️نام و ذکر یا علی(ع) مرا آرام می‌کرد. یک ساعت یا بیشتر به ‌تنهایی کنار تابوت‌ها🥀 نشسته بودم. خدا را گواه می‌گیرم که یک قطره اشک هم از چشمانم سرازیر نشد. آن چنان آرامشی🌻 خدا به من داده بود که توانستم آن لحظه‌ها را به تماشا بنشینم شروع کردم به قرآن خواندن🌼 تا اینکه دوستان عصمت به مسجد آمدند. در میان اشک و اندوه دوستانش، یکی از خواهران با صدای بلند می‌گفت: «یا حضرت فاطمه(س)،💐 عصمت به پیشت آمده.» جمعیت به سرو سینه می‌زد. این جمله را با تمام وجودم به همراه آن‌ها تکرار🌿 می‌کردم به یکی از خواهران گفتم: «همه با صدای بلند سورهٔ نبأ را بخوانند.» صدای قرآن☘ را که ‌شنیدم، احساس کردم کسی در کنارم حضور دارد و به ‌من آرامش می‌دهد. کم‌کم مردم آمدند و مسجد 🕌شلوغ شد. آمادهٔ برگزاری مراسم شدیم. بعد از اقامهٔ نماز میت بر شهدا توسط حاج آقا عباس مخبر دزفولی، معلم عصمت، حاج آقا راجی به وصیت دخترم نماز میت را دوباره برایش اقامه کرد. ◀️تابوت عصمت بر روی دستان من و خواهر و برادرم و تعداد زیادی از دوستانش راهی خانهٔ همیشگی🥀 شد. آن روز، روز افتخارم بود. هم عصمتم به آرزویش رسیده بود و هم من یک فرزند در راه اسلام و دفاع از ارزش‌های🌴 انقلابی داده بودم. ◀️مراسم تشییع عصمت همراه با جمعی از شهدای همان حادثه برگزار شد. آن روز مردم، به احترام شهدا 🌷حضوری پر شور داشتند؛ چون به این باور رسیده بودند که شهدا به تمام مردم اختصاص دارند. مردم می‌گفتند: «شهدا مال ما هستند» و شعار می‌دادند: «شهید، شهید، راهت ادامه دارد.»👌 ◀️حاج آقا راجی بعد از اقامهٔ نماز آمد پیش من و گفت: «تسلیت عرض می‌کنم. دختر شما می‌دانست که شهید 🌷می‌شود امروز که برای تدریس رفته بودم حسینیه، دیدم کلاس آرامش همیشگی را ندارد. با دیدن این صحنه از خواهران پرسیدم: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفتند: «خواهر پور انوری شهید شده.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️