eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی ام♦️ 🌻«راوی برادر شهید :» ⭕️روز عروسی داداش حسن، رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، می‌خواستم پولش را حساب کنم، آرایشگر گفت: ـ نمی‌تونم بگیرم آقا داماد گفته هرکی به‌خاطر عروسی من بیاد اینجا، خودم حساب می‌کنم. شما که دیگه برادرش هستی، اصلاً نمی‌گیرم.❄️ ⭕️نشستم که خودش بیاد از در که آمد، دیدم مضطربه حواسش به خودش نیست. پرسیدم: ـ داداش چی شده؟! چرا نگرانی؟! ـ هیچی؛ نگران مراسم هستم که چیزی کم و کسر نباشه. ـ نگران نباش؛ همه چیز به‌خوبی پیش می‌ره ، ان‌شاءالله که خوشبخت بشید.❄️ ⭕️آرایشگر مشغول مرتب‌کردن سروصورت حسن شد. به شوخی گفتم: ـ با داداش حسن کار شما اصلاً سخت نیست، چون داداشم ماشاءالله خودش خوشگله. خندید و گفت: ـ آره والله.❄️ ⭕️حسن آماده شد، رفت دنبال عروس. موقعی که داشتیم جدا می‌شدیم، گفت: ـ داداش برای سر بریدن گوسفند حواست باشه، به حیوان آب بدن و شرایط ذبح اسلامی رعایت بشه، بعضی‌ها حواسشون نیست.❄️ ⭕️در هیاهوی داماد شدنش هم به نکات ریز احکام و حلال و حرام توجه داشت. شب عروسی حسن برایم شبی به‌یاد ماندنی شد. همه اقوام را حسابی دیدم و گپ و گفتمان کردیم. در اصل هم عروسی برادرم بود و هم صله ارحام؛ اما پای فاطمه خانم که شکست، اوقاتمان تلخ شد نگران حالش شدیم. مادرم می‌گفت: ـ حسین، خدا می‌دونه طفلک چه دردی می‌کشه! اما ظاهراً تحملش بالا بود و نگرانی ما با صبوری عروس خانم، حل شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ....... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و‌یک♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️یک‌ماه بعد رفتم دکتر، پایم را از گچ درآورد و شدم خانم خانه، از صبح بیدار می‌شدم، سفره صبحانه را آماده می‌کردم، انواع خوراکی‌ها را می‌چیدم، مربا، عسل، شیر، کره، پنیر، حلوا‌ ارده و هرچی که گیرم می‌آمد. صبحانه را صرف می‌کرد، کیفش را دستش می‌دادم، از زیر قرآن ردش می‌کردم که صحیح و سالم برگردد. پشت سرش آیت‌الکرسی می‌خواندم، دلم آرام می‌گرفت.❄️ ⭕️مدتی از عروسی‌مان گذشته بود که زمزمه سفر به مکه شد. گفت: ـ فاطمه می‌خواهیم، سومین ‌و چهارمین سفر عشقمان را برویم سفر به سرزمین وحی «مکه و مدینه».❄️ ⭕️برایم باورکردنی نبود با خانواده‌ام درمیان گذاشت و حدود ده نفر جمع شدیم؛ کاروان انتخاب کردیم و رفتیم. قبلش کمی مردد بودم. یک خانه اجاره‌ای داشتیم، بیشتر تمایل داشتم، پول‌هایمان را جمع کنیم، خانه‌ای بخریم، بعدش برای سفر مکه اقدام کنیم؛ اما حسن می‌خواست هرچه زودتر سفرها را به اتمام برسانیم. رفتیم فرودگاه مهرآباد و به‌سمت مدینه حرکت کردیم از تمام لحظات عکس می‌گرفت.❄️❄️ 🌻«راوی پدر همسر شهید :» ⭕️از اولین روز که وارد مدینه شدیم، یک دشداشه خرید و پوشید. بعد از زیارت قبر حضرت رسول(ص) و قسمت‌های دیگر مسجدالنبی، وقتش بود که وارد قبرستان بقیع بشیم. حسن از ما بی‌تاب‌تر بود، رفتیم داخل دور زدیم، آمدیم سر مزار بی‌بی سادات. حالا که معلوم نیست، قبر آن بزرگوار کجاست؛ اما شیعیان حدودی یک حدس‌هایی می‌زنند. یک‌دفعه دیدم عرب‌هایی که توی بقیع بودند، حسن آقا را دنبال کردند او هم به‌سمت در خروجی فرار کرد هرچه لا‌به‌لای جمعیت را نگاه کردم، حسن آقا را ندیدم. ساعاتی به‌دنبالش گشتم؛ اما پیدایش نکردم، برگشتم هتل. فاطمه از اینکه حسن آقا همراهم نبود، نگران شد سراغش را گرفت؛ اما جوابی نداشتم، بهش بدم بعد از دو، سه ساعت آمد گفتم: ـ باباجون چه‌کار کردی؟ اگر می‌گرفتنت؟ کمترین جرمت این بود که برت می‌گرداندند. ـ بابا نمی‌دونی که این‌ها چقدر مغرورند خواستم غرورشان بشکنه. یکی دو روز نگذاشتیم دشداشه را بپوشد که مبادا بشناسند و بگیرنش.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و دو ♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️همگی با هم بین‌الحرمین رفتیم رو به حرم حضرت پیامبر(ص) سلام و درود فرستادیم؛ سپس رو به قبرستان بقیع ایستادیم و سلام گفتیم. از پله‌ها بالا رفتیم، آقایان داخل شدند؛ اما ما فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم. گوشه چپ درب بقیع رو به مزار خانم ام‌البنین فاتحه‌ای دادیم و از پله‌ها پایین آمدیم و به‌سمت راست دور زدیم. سنگ‌هایی به شکل پله روی‌ هم چیده بودند، از روی آن‌ها بالا رفتیم و زیارت اهل قبور بقیع را خواندیم و برگشتیم منزل.❄️ ⭕️یک ‌ساعتی گذشت پدرم آمد؛ اما حسن همراهش نبود. با تعجب پرسیدم: ـ بابا پس حسن کو؟! ماجرا را برایم تعریف کرد، حسن دیر کرد و من نگرانش شدم. بی‌تابی کردم و مادرم دلداری‌ام داد که ان‌شاءالله چیزی نشده یکسره ذکر می‌گفتم و دعا می‌کردم. گفتم: ـ خدایا سر سفره عقد به خواهش حسن برای شهادتش دعا کردم؛ اما نه به این زودی.❄️ ⭕️در زدند، سریع در را باز کردم، دیدم حسن آمد تا چشمم بهش افتاد، بغضم ترکید. اشک‌هایم دیگر کوتاه نمی‌آمدند. هرچه می‌گفت: ـ فاطمه گریه نکن من اینجام حالم خوبه من اصلاً متوجه نبودم، فقط گریه می‌کردم.❄️❄️ 🌻«راوی مادر همسر شهید:» ⭕️پرسیدم: حسن آقا! آخه چی شده بود، چرا دنبالت کردند؟ ـ هیچی؛ مادر! این‌ها که مریض هستند و دنبال بهانه می‌گردند که شیعیان را به‌خصوص ایرانی‌ها را اذیت کنند. من هم دستشان بهانه دادم به دو تا مادربزرگ‌ها قول داده‌ام که برایشان خاک بقیع ببرم، مشت کردم، کمی از خاک برداشتم، یکی از ملعون‌ها دید. مشتم را گرفت، به‌قدری فشار داد که مجبور شدم، دستم را باز کنم و خاک‌ها ریخت. توی عمرم این‌قدر نترسیده بودم، قلبم مثل گنجشک می‌زد خیلی زورش زیاد بود؛ اما دست خاکی‌ام را زدم به‌صورتم آرام شدم. وهابیه پرسید: ـ اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ من جوابش را ندادم، فقط گفتم: ـ اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد این را که گفتم، عصبانی شد، می‌خواست، بزندم که فرار کردم، ایرانی‌ها دورم جمع شدند، دشداشه را از تنم درآوردند و از لابه‌لای جمعیت فرار کردم. همه مردم را از بقیع بیرون کردند که مرا پیدا کنند؛ اما شکر خدا دستشان به من نرسید.❄️ ⭕️خدا را شکر مادر که نجات پیدا کردی، این‌ها دین و ایمان که ندارند؛ اگر می‌گرفتنت معلوم نبود، چه بلایی سرت می‌آوردند. حسن آقا! شما را به ‌خدا کمی بیشتر مراقب باشید. فاطمه بچم از ترس مثل بید می لرزید. چشم مادر جان ناراحتی امروز را براتون جبران می‌کنم.❄️ ⭕️کمی استراحت کرد و بیرون رفت، یکی، دو ساعتی گذشت، دیدم با یک عالمه وسیله برگشت. حسن آقا و فاطمه توی یک سوئیت بودند و هرکدام از خانواده‌ها هم سوئیت جداگانه داشتند، فقط مادرم با ما بود.❄️ ⭕️یکی‌یکی درها را زد و همه را به یک مهمانی بعد از شام دعوت کرد. بعد از زیارت و نماز و شام رفتیم پیششان. یک عالمه کادو روی میز چیده بود. کلی میوه، خوراکی و چایی آماده کرده بود. برای همه ما شب قشنگی شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و سه♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️پدر و مادرم و مادربزرگم و بقیه آمدند و نشستند. چایی و میوه خوردند ، گفتیم و خندیدیم. حسن می‌خواست نگرانی روز گذشته را جبران کند برای هرکدام از اعضای خانواده هدیه خریده بود. کادوها را داد، قرار گذاشت، هرشب مهمان یک خانواده باشیم، بدون خرید کادو؛ اما هدیه دادن‌ها ادامه پیدا کرد. انگار اعضای خانواده مایل بودند، در سرزمین وحی یک یادگاری از همدیگر داشته باشند مادربزرگم نگران بود. می‌گفت: ـ دور خانه خدا را چطوری بچرخم؟ صفا و مروه را چطور برم؟ اگر خسته شدم چی؟ اگر توانم کم شد چی؟ حسن گفت: مادر جان نگران نباش، من همه‌جا می‌برمت.❄️ ⭕️مسجد زیبای شجره محرم شدیم زیر یکی از درختانش به تماشای جلوه‌های کم‌نظیرش ایستادیم. بعد، سوار اتوبوس شدیم و به‌سمت مکه حرکت کردیم. به‌محض اینکه رسیدیم، حسن رفت و اعمال خودش را انجام داد. کمی استراحت کرد و مادرجون را برد. با صبر و مهربانی تمام مراحل را همراهش بود. مادربزرگم تا آخر عمرش لطف حسن را به یاد داشت و دعاش می‌کرد بعد از شهادتش خیلی غصه می‌خورد.❄️ ⭕️مادرم به میمنت اینکه حاجیه خانم شده بودم، همه را به اتاقش دعوت کرد. برای من‌ و حسن جشن گرفت، شب به‌یاد‌ماندنی شد. سومین سفر از هفت سفر عشقمان به‌پایان رسید. با کلی سوغاتی مادی و معنوی؛ اما با دلتنگی به ایران بازگشتیم.❄️❄️ 🌻«راوی برادر شهید :» ⭕️نیمه شب بود که رسیدند. هر کاری کردم، اجازه نداد، گوسفند را سر ببرم و گفت: ـ داداش جان نصفه شب گناه داره حیوان زبان بسته را سر بزنیم، باشد برای فردا. ـ آخه قربونی را جلوی پای شما باید ببریم، فردا که به درد نمی‌خوره؟ ـ ما که صحیح و سالم رسیدیم، پس نگران نباشید، همگی بخوابید فردا کارها را راست و ریست می‌کنم.❄️ ⭕️ساعت حدود نه صبح گوسفند را سر بریدیم، اول سهم یک‌سری خانواده‌های بی‌بضاعت را کنار گذاشت. سهم خواهر و برادرها را داد. گوشت‌های قربانی که کنار گذاشته بود، خودش برد. اجازه نداد کمکش کنیم. بعدها متوجه شدیم که داداش حسن چند خانواده را تحت پوشش داشت و نمی‌خواست ما بدانیم. به یاد همه بود و برای کوچیک و بزرگ سوغاتی خریده بود.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا