🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : نهم🌹
«فصل هشتم»
دلم!
جانم!
بی قراری مکن!
موعدِ رسیدن نزدیک است...
اسامی شهرهایی که هواپیماها قرار است به آن مقصد بروند اعلام میکنند: بانکوک، دبی،پکن...
مسافران با چهرهها و رفتارهایی مختلف صف ایستادهاند تا از گیت فرودگاه رد
شوند.
از ظاهر و صحبتهایمان و آن چفیهای که محسن دور گردنش انداخته مشخص است که عازم کجاییم. پچپچ بعضی از مسافرها سوار بر همهمه جمعیت تاب میخورد و به گوشمان میرسد:
ـ دارن میرن از سوریه دفاع کنن!
ـ مگه ما خودمون بدبخت بیچاره نداریم؟!
ـ مدافعان اسد!
و....
به روی خودمان نمیآوریم.
چقدر دلم میخواهد بگویم ما ایران هم که باشیم مخلص تکتک شماها هستیم! حرفم را میخورم و زیر لب میگویم: «خیلی چیزها هست که خیلیها نمیدانند...
باید سکوت کرد، چارهای نیست.
قبل از سوار شدن حسابی ما را گشتهاند و عشق من به چاقوهایم همه را به دردسر انداخته است.
مأمور حفاظت پرواز نگاه چپی به سرتا پایم میاندازد و چاقوها را میگیرد و خیلی جدی میگوید: «حالا برو!»
شروع میکنم به چک و چانهزدن برای پس گرفتن چاقوها.حوصلهاش سر میرود و میگوید:«آخه به چه دردت میخوره؟ اونجا همه چی هست!»
مظلومانه و آرام جواب میدهم: «برای پوست کندن پیازی چیزی!»
خودم از حرفی که زدهام خندهام میگیرد و قول میگیرم که آن طرف، چاقوها را پس بگیرم.
محمد کلافه میشود و بلند میگوید: «آبرو نمیذاری واسه آدم!»
سوار هواپیما میشویم با پروازی که مخصوص بار و تجهیزات و مهمات است و خود بخود خطراتی دارد که بماند!
...میرسیم دمشق.
تأکید میکنند کرکره پنجرههای هواپیما را پایین بیاوریم چرا که احتمال تیراندازی معارضین زیاد است.
سریع پیاده میشویم.
فرودگاه کاملاً تاریک است.
میآیند دنبالمان و میگویند همین امشب باید به شهر حلب پرواز کنیم.
منطقه خوب نبوده!
نه زیارت میرویم و نه استراحت میکنیم.
سریع سوار اتوبوس میشویم که برویم روی باند، کنار هواپیمای بار بری، و ازآنجا به حلب اعزام شویم.
چند ساعت از نیمه شب گذشته و ما همچنان داخل اتوبوس فرودگاه نشستهایم؛ هواپیما چهار ساعت تأخیردارد.
اتوبوس پر است از مجاهدین عراقی که اینجا به «حیدریون» معروفند.
حدودا 100نفر هستیم و جا برای نشستن نیست.
ما و خیلیهای دیگر سرپا ایستادهایم.
فقط من و محمد و محسن و مصطفی ایرانی هستیم.
تقریباً همه دارند سیگار میکشند. هوای داخل پر از دود شده و نفس کشیدن سخت است!
چند بار میرویم پایین، روی باند فرودگاه نفسی تازه کنیم، ولی هوای سرد دمشق، مجال نمیدهد و هر بار از سرما برمیگردیم داخل ماشین.
محمد بدجوری کلافه است، اما من چیزی در ذهنم جرقه میزند...
با چند نفر از بچههای حیدریون دست و پا شکسته به عربی حرف میزنم.
آنها هم دوست دارند با ما همکلام شوند.
حرف کربلا پیش میآید و از حال و هوای زیارت میپرسم، سر صحبت باز میشود. از خودم شرمنده میشوم وقتی میبینم نیروهای حیدریون این همه مخلص و پرشور و دوست داشتنیاند و چقدر زود قضاوت کردهام!
کمکم با هم آشنا میشویم، حیدریون همه، عاشق امام رضا(ع) هستند و آنقدر با هیجان و اشتیاق از سفر مشهد و زیارت امام رضا تعریف میکنند که دلم بیهوا پر میکشد کنار ضریح ثامن الحجج(ع).
توجه همه در اتوبوس به سمت ما جلب شده است؛ مخصوصاً که فهمیدهاند ما کادر درمان هستیم!
آنقدر با معرفتاند که تا متوجه میشوند از بوی سیگار اذیت شدهایم، همه سیگارهایشان را خاموش میکنند.
این هم از عنایات حضرت زینب(س) است که دلهایمان چنین به هم نزدیک شده است.
موبایلم را روشن میکنم و عکسهای صخره نوردیام و مناظر سرسبز شهرکرد را که عکاسش خودم بودهام نشان میدهم.
از طبیعت زیبای اطراف شهرمان خوششان آمده است و با تعجب به عکسهای من که دارم از صخرهها بالا میروم خیره شدهاند.
یاد روزهایی که با سید رضا و بقیه دوستانم برای صخره نوردی به اطراف شهرکرد میرفتیم میافتم، خلاصه که پرچم شهر کرد اینجا هم بالاست!!
وقتی اشتیاقشان را میبینم عکسهایی که در اتاق عمل انداختهام را هم نشان میدهم.
با کنجکاوی عملهای جراحی و من که در عکسها لباس اتاق عمل پوشیدهام برانداز میکنند و من هم برایشان با تک جملههایی که از عربی بلدم توضیح میدهم.
همه دور ما جمع شدهاند. کمکم برایمان جا بازمیکنند تا کنارشان بنشینیم کنارشان و با هم عکس یادگاری بگیریم.
جو اتوبوس عوض شده است و از آن حالت سکوت و خستگی، درآمدهایم وهمگی روحیه گرفتهایم!
ادامه دارد.
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید حسین همدانی از اتمام حجت و درس مقاومت جانبازان به ما میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : دهم 🌹
«فصل نهم»
🌹شعار زدگی آفت جان انسانهاست
تا اینجای کار، همهاش حرف زدهام؛
از اینجا به بعد باید به شعارهایی که دادهام عمل کنم!🍃
🌷مرد عمل بودن، سخت است اما شدنی ست...
بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره سوار میشویم و پرواز میکنیم.🍃
هواپیمای عازم حلب، نظامی است و کف هواپیما ✨حرارت زیادی دارد و نمیشود نشست.
🌹به ناچار کولههایمان را روی زمین میگذاریم و پایمان را روی کولهها!
در طول مسیر کسی اجازه روشن کردن هیچ وسیله روشنایی را ندارد و هواپیما کاملاً تاریک است و فقط گاهی صدای🌿 صحبت آرام من و محمد و چند نفر از جوان ترها میآید.
🌸هواپیما با آن سیستم بدون صندلیاش، با تکانی سنگین مینشیند روی باند فرودگاه حلب!🍃
🌹معمولاً خلبانهای سپاه و ارتش عهدهدار پروازهای این مسیر هستند که مهارت بالایی میخواهد، گاهی بخاطر تاریک بودن باند برای در امان ماندن از تیراندازی مسلحین، دید خیلی کم✨ است و دکتر حمیدرضا تعریف میکرد که یک بار، خلبان برای نشستن به ناچار از شیشه بغل نور افکن انداخته بود تا بتواند باند فرودگاه را ببیند و فرود بیاید.🍃
🌹فرودگاه حلب تاریکی مطلق است. بوی باران و مهآلود بودن هوا حس و حال غریبی دارد.
بدون توقف عازم خانات (مقر اصلی بهداری حلب) هستیم.🍃
🌹روی هم رفته حدود پانزده ساعت به صورت هوایی و زمینی در سفر بودهایم. ساعت 4 صبح میرسیم به خانات و مستقیم میرویم خوابگاه.
همه خوابند!🌻
در خوابگاه را که باز میکنیم، دکتر حمید بیدار میشود و به استقبالمان میآید و من از خستگی، چند ساعت، عمیق میخوابم.🍃
🌹اول صبح، میرویم بالا و محمد از پشت بام مقر، همه جا را نشانم میدهد.
نسیم خنک صبحگاهی میخورد به صورتم و بلند نفس👌 میکشم و نمیدانم چه میشود که یک لحظه چیزی در دلم فرو میریزد...
حسم، حس اضطراب نیست اما حال خاصی دارم!
با خودم زمزمه میکنم:
«عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است🍃
دادن سر، نه عجب! داشتن سر عجب است...»🍃
🌹محمد بچههای بهداری را معرفی میکند و بعد از جلسه توجیهیِ کار در بیمارستانهای میدانی، ناهار میخوریم و عصر که میشود از خانات با ماشین، میرویم الحاضر.🍃
🌹الحاضر، شهرکی است که تازه آزاد شده اما هنوز کاملاً پاکسازی نشده است! تا برسیم آنجا، شب از راه میرسد، تاریک اما پر سر و صدا...🍃
🌹من ماندهام و محمد به همراه دو تا پتو و یک بیمارستان نیمه تخریب شده و خاک گرفته که برقش هم قطع است و شهری که هنوز به طور کامل، از حضور تروریستها پاکسازی نشده است!✨
قراراست تا صبح اینجا بمانیم تا بقیه نیروها برسند. تا اذان صبح، چشم بر هم نمیگذاریم. شام هم یادشان رفته برایمان بیاورند!🍃
🌹اطراف ساختمان مدام خمپاره میخورد و محمد تا طلوع خورشید یکبند زیر گوش من میگوید:«نگران نباش! خودیاند!»
حالا دیگر صبح شده است. گیج و خوابزده از پنجره بیرون را نگاه میکنم. چند تا ماشین ، نیرو آوردهاند برای پاکسازی شهر.🍃
🌹یکی از بچهها با تعجب نگاهمان میکند و میگوید: «شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟»
این را که میگوید یک لحظه خشکم میزند! آب دهانم را به زور قورت میدهم و بعد...پس گردنی آبداری میزنم به محمد و با خنده میگویم:«بمیری! خودیا میزدن دیگه؟ اینم به خاطرهمون خودیها که تا صبح میزدن..🍃✨🍃
#ادامه_دارد .........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : یازدهم 🌹
«فصل دهم»
🌹لباس پاسداری که به تن میکنی،
فرماندهات میشود سیدالشهدا🕊
و تو میشوی نوکر امام حسین(ع)
اینجا اصلاً نا خوداگاه، نوکری، عجیب به آدم میچسبد!🍃
🌺بعد از یک شب سخت و بیخوابی، امروز صبح، شروع به کار کردهایم.
بیمارستان بهم ریخته است و کار زیادی تا آماده شدن دارد. قبلاً اینجا بیمارستان
خصوصی زنان بوده است و تجهیزات تروما4 و اورژانس خوبی 🔹ندارد. بخشی از دیوارها بر اثر اصابت خمپاره فرو ریخته است، شیشهها شکسته و زمین پراز خاک و آجر است.🍃
🌷از قاب پنجره بدون شیشه نگاهی به بیرون میاندازم. خانههای اطراف تخلیه شده و به نظر میرسد دورتر از ساختمان ما در روستاهای دیگر، زندگی کم و بیش جریان دارد.🍃
🌸عملیات بزرگی در پیش است و باید زودتر، تجهیز و آماده شویم.
خاکها را جارو میکنیم؛ آجرها و شیشههای شکسته💥 را با فرغون بیرون میبریم. ابتدا جای اسکان و استراحت نیروها آماده میشود. اتاقی که قبلاً آزمایشگاه بوده، میشود غذا خوری و استراحتگاه و نمازخانه!🍃
💐بعد از آن میرویم سراغ برنامهریزی جهت آمادهسازی اتاقهای عمل، ریکاوری، بخش اورژانس، پشتیبانی و غیره!🍃
🌹امروز، من و محمد و آقا رضا هستیم، مصطفی که او هم پرستار اهل مشهد وهم سن و سال خودمان است و از تهران
همسفر بودیم👌، یک پرستار با سابقه ایرانی به نام احمد که دوست هادی است و سه نیروی لبنانی!🍃
🌺حجم کار زیاد است وما دست تنهاییم. وسط این همه کار نیمه تمام، نمیدانم چرا دلم یک دفعه هوایی شده؟! دلم هوای یک روضه🕊 درست و حسابی کرده است!
میخواهم بنشینم وسط خاکها وهایهای گریه😭 کنم، مخصوصا
🌷خرابههای شهر را که میبینم دلم میرود سمت خرابههای شام و سال 61 هجری...
قلبم❣ با هر طپش، انگار دارد برای خودش دم میگیرد و سینه میزند. دلتنگ سهشنبهها و هیئت «یا زهرا»ی شهر کرد و بچههای مسجد امام حسن شدهام و یاد حال خوشی که با جواد و سید رضا در شبهای محرم داشتم افتادهام. با خودم زمزمه میکنم:🍃
«دل، حسینیه!
نفس، نوحه!
طپش، سینهزنی...»
🌸کار زیاد است و فرصتمان کم! همین طوری با تی کشیدن کف راهروهای بیمارستان و جابهجا کردن کارتنهای دارو و سرم و کلاً با نوکری امام حسین(ع)، روضه میخوانم و صفا میکنم...🍃
با خود عهد میبندم آنقدر جناب خستگی شرمنده شود که یک روز خودش بیاید سراغم و بگوید:«داداش! ما کلاً دور شما رو خط کشیدیم، ما کوچیک شماییم! شما اصلاً خستگی توی وجودتون تعبیه نشده.» از تصویری که از چهره جناب خستگی توی ذهنم تجسم کردهام خندهام میگیرد...🍃
بگذریم!
من، محمد حسن!
25 ساله از شهر کرد!
💐الان اینجا در شهر الحاضر سوریه ایستادهام بربلندای مقام نوکری و خداوند را شاهد میگیرم که تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون، پاسدار اسلام باشم.🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
💠شهیدان حجت و حمید(امیر) ابراهیمی از شهدای دانشآموزِ شهر ری که در عملیات والفجر ۱ و در یک روز به شهادت رسیدند.🕊🌹
💠پدرشان حاج شریف ابراهیمی میفرمود:
"من به حجت خیلی علاقه داشتم؛ اینقدر زیاد که گاهی اوقات پشت سرش راه میافتادم تا قد و بالایش را نظاره کنم."
از قضا پیکر مطهر حمید بعد از شهادت برمیگردد ولی پیکر حجت در منطقه میماند و خانواده ۱۴ سال چشم انتظارش میمانند ...
💠کتاب زندگینامه این دو برادرِ شهید، توسط اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان استان تهران آماده شده و بزودی روانه بازار نشر خواهد شد
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : دوازدهم🌹
«فصل یازدهم»
🌹حضرت عشق!
با تو وعده کردهام مرا به آرزویم برسانی
و من آنقدر در راه اسلام زحمت بکشم
تا بمیرم...🍃
🌺چند هفته از آمدنم به سوریه گذشته است و در این مدت به عنوان کارشناس بیهوشی در اتاق عمل، مشغول خدمت👌 بودهام، اما الان ترجیح میدهم اوقات استراحتم را برای کمک به محمد در اورژانس بگذرانم.🍃
🌷گاهی میروم اورژانس برای کار پرستاری، گاهی هم پشتیبانی و خدمات و خلاصه هر کاری که لازم باشد از کار درمان تا تأسیسات انجام میدهم،💥 هر کاری از دستم بر میآید دریغ نمیکنم، برای سر سامان دادن بیمارستان که حالا مدتی است به خاطر چند عملیات پی در پی شلوغ شده است.
در این میان دارم سعی میکنم به زبان عربی مسلط شوم؛ اینجا خیلی به درد
میخورد.🍃
🌸این روزها با احمد خیلی صمیمی شدهایم. او هم مثل من برای بار اول است که اعزام شده👌 احمد برای راهاندازی اورژانس و تجهیز بیمارستان کمک حالمان است. دوست ایرانی ما در خانات به تیم درمان ملحق شده است. یک پرستار پرجنب و جوش، مداح اهل بیت، از بچههای تفحص شهدای جنگ تحمیلی و پایه کار.🍃
💐به رسم قدیم و روزهای دوره افسری دانشگاه امام حسین(ع) که غذاهای اضافه را اطراف تهران میبردیم و بین
خانواده های محروم پخش میکردیم،👌 اینجا هم چندین خانواده شناسایی کردهایم و غذاهای اضافه را بین مردم روستاهای اطراف توزیع میکنیم.🍃
🌻اوایل که آمده بودم الحاضر، غذاهای اضافی را میبردم برای مردم جنگزده در محلات فقیرنشین اطراف بیمارستان؛ اما مردم اینجا به خاطر تبلیغات نادرست، از ایرانیها زیاد خوششان نمیآمد 😔و کمک ما را نمیپذیرفتند.
ولی با گذشت زمان، به لطف حضرت زینب(س)🕊 با ما آشناتر شدند دیدگاهشان جایی رسیده که بیشتر وقتها بچههای کوچک، برای گرفتن غذا، جلوی بیمارستان صف میکشند و بزرگترها کلی دعایمان میکنند.🍃✨🍃
#ادامه_دارد .......
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐