🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و هفت 🌹
«فصل سی و چهارم»
🌹امروز هفدهم فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج است ودوباره عملیاتی سنگین آغاز شده است.🍃
🌷از پست امداد با آمبولانس، پشت سر هم مجروح میرسد؛ سریع کارهای درمانی را انجام میدهیم و بعد از ثابت شدن علایم حیاتی،✨ با هر آمبولانسی که میآید 8-7 نفر را میفرستیم بیمارستانهای مجهزتر حلب.
تمام شب را بیدار ماندهایم و در اتاق عمل⚡️ مشغول جراحی بودهایم.🍃
🌺در بین کار، با کمک هم، محلی شبیه به آیسییو با دو عدد دستگاه مونیتورینگ و دو تخت حفاظدار، برای زخمیهای بدحال 😔و یک تخت ریکاوری و آزمایشگاه کوچکی راه انداختهایم.
اتاق عمل بیمارستان الحاضر یک اتاق دو تخته جراحی دارد.🍃
🌻حسین بیرون میرود و سراسیمه برمیگردد و میگوید بین شهدا مجروح بدحالی است که در شرف شهادت⚡️
میباشد. مجروح پس از معاینه، سریع روی تخت جراحی منتقل میشود.
قفسه سینه آسیبدیده، خونریزی شدید شکم، طحال پاره شده و رودههایی که بیرون ریختهاند😔 و بدن پر از ترکشهای ریز و درشت پهلو و شکم و ریه و حالت پره شوک و چهرهای بیرنگ از شدت خونریزی؛ وضعیت وخیم بیماری است که خدا میداند با معجزه زنده مانده است.🍃
💐سریع بیهوشش میکنم و دکتر حسنزاده جراحی را شروع میکند. طحال را در میآورد و ترکش اصلی را مییابد و خونریزی را کنترل میکند. در کمال ناباوری مجروح ایرانی عمر دوبارهای از خداوند میگیرد و پس از طی کردن زمان ریکاوری به حلب منتقل میشود.💐
🌸وقت اذان صبح است، حسین یک پارچه تمیز پیدا کرده و گوشهای از اتاق عمل، فارغ از هیاهوی اطراف، دارد نماز میخواند؛🌟 غافل از عکسی که میلاد از او میگیرد. خیره شدهام به نماز تند و تیز، اما پر از آرامش حسین و در ذهنم او را میبینم که انگار میان معرکه کربلای سال 61 هجری قمری دارد نماز میخواند.🍃
🌷خدایا!
نمازهای با عجله ما را که لبریز از شور خدمت است بپذیر!
به یاد جملهای از شهید آوینی❣ میافتم و با خود مدام تکرار میکنم:
«ما در رکاب امام حسین جنگیدیم!
ما بیوفایی کوفیان را جبران کردیم...»🍃
🌹ساعاتی بعد از طلوع خورشید، غائله العیس فرو مینشیند و صبح که میشود دیگر همه مجروحین به پشت خط، منتقل شدهاند و بیمارستان خلوت است.🍃
🌷در این یک شبانه روز، آنقدر مجروح بد حال با خونریزی شدید داشتیم که گاهی مجبور میشدیم خونها🌿 را با خاکانداز از کف اتاق عمل جمع کنیم.
صبح است و جو بیمارستان آرام شده؛ همه جا را نظافت و جمع و جور کردهایم و حالا ما چند نیروی درب و داغان از شدت خستگی، هر کدام یک طرف بیهوش شدهایم!🍃
🌺دکتر حمیدرضا نام این حالت خستگی و خواب عمیق بچههای بهداری را گذاشته است: خواب فرشتگان!
الان که اینها را مینویسم ساعت 8 صبح است.
با اینکه احساس ضعف کردهام، اما حس و حال خوردن صبحانه ندارم و از پا درد و کمر درد، 😔گوشهای دراز کشیدهام.
الهی!
گاهی، نگاهی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد............
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله
🌿🏴🌿🏴🌿🏴🌿🏴🌿
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی و هشت🌹
«فصل سی و پنجم»
🌹«امروز 27/ 2/95 سه روز است که بیمارستان میدانی عامِر را تحویل گرفتهام.✨
مشکلات زیاد است اما شخص من، تقریباً مشکلی ندارم؛ چون برایم اهمیتی ندارد که روی خاک بخوابم یا روی تشک ابری، حتی اهمیتی ندارد 👌که بخوابم یا نخوابم. شاید دلیل اینکه معمولاً مسئول راهاندازی بیمارستانهای میدانی هستم،
همین است. برای ذائقه من جای راحت، مناسب نیست.🍃
🌺روزی که راهی شدم با خودم عهدی بستم که به دنبال جمع خیرات برای آخرت باشم نه جمع امتیازات برای دنیا.
کاش بیست سال بعد که این نوشتهها را میخوانم به خودم بگویم خیرات جمع کردم نهامتیازات.🍃
🌻چند وقتی است فکر میکنم ای کاش تیر نخورم، ای کاش صدمهای بر من وارد نشود. نه به خاطر اینکه از جانم ترس✨ دارم یا...، به خاطر اینکه دشمنی که مرامی کشد خوشحال خواهد شد . دوست دارم شهید 🕊بشوم ولی نه با گلوله، دوست دارم اینقدر در راه اسلام زحمت بکشم که بمیرم.
باقی باشد برای فردا!»🍃✨🍃
#ادامه_دارد...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : سی ونه🌹
«فصل سی و ششم»
🌹الهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیرُک...
روز سوم ماه مبارک رمضان است و نمیدانم چرا احوالم✨ دگرگون شده!
آمدهام خانات، مقر اصلی نیروهای بهداری. امشب قرار است محمد از تهران برسد. عملیات قبلی که انجام شد، ما اینجا را تبدیل به بیمارستان صحرایی کرده بودیم، اما حالا مقر نیروها شده است.🍃
🌺من بیدار ماندهام به شوق آمدن یار قدیمی و در اتاقی که قبلاً اتاق عمل بود و با تغییر کاربری، محل استراحتمان🌿 شده است، کنار خودم با پتوی سربازی جای خواب درست کردهام تا وقتی آمد دنبال جا برای خوابیدن نگردد.🍃
🌷ساعت 3 نیمه شب است و محمد رسیده، صدای ماشین را که میشنوم میروم به استقبالش💫، مثل کسانی که در دو شهر دور از هم زندانی بودهاند و حالا آزاد شدهاند، همدیگر را محکم بغل میکنیم و میرویم داخل مقر.🍃
🌷حواسش نیست، میرود یک گوشهای جلوی در بخوابد، با خنده میگویم: «همشهری! من اینجا رو واسه کی درست کردم به نظرت؟»🤔
نگاهی به پتوی سربازی میاندازد و نگاهی به من! انگار خودش فهمیده میخواهم تا صبح برایش حرف بزنم و قصد خواب ندارم! مثل همیشه از چشمهایم⚡️ میخواند که چقدر گفتنی دارم و بحث خواب بهانه است...
دراز میکشیم روی همان پتوهای سربازی؛ از بیمارستان بقیهالله 💥میپرسم، از احوال دوستان و همکاران جویا میشوم و آب و هوای شهرکرد!
و...
از هر دری حرف میزنیم، اما من هنوز خیلی چیزها توی دلم مانده است که نمیدانم باید بگویم یا نه!🍃
🌻تا وقت سحر نمیخوابیم و من همهاش گفتگو را به سمتی میبرم که حرف دلم را بزنم اما زبانم قفل شده انگار! محمد که متوجه احوالم 💥شده است الکی از اوضاع منطقه میپرسد و من برایش شرایط را توضیح میدهم!
کلی گلایه دارم! اصلاً این همه روز منتظر بودم برگردد و سفره دلم را برایش پهن کنم🍃.
💐سحر شده است. سحری نان و پنیر و مربا میخوریم و بعد، نماز صبح میخوانیم بهامامت دکتر سلیمان!
صبح زود محمد را میبرم بیمارستان الحاضر که حالا دیگر خالی شده است. اینجا اولین مکانی است که در سوریه مشغول خدمت شدم! ✨دشمن پیشروی کرده و بیمارستان ناامن اعلام شده است. ما هم مجبور شدیم اینجا را تخلیه کنیم و به یک شهر عقبتر بنام عبطین منتقل شویم و حالا در بیمارستانی بنام شهید عامر مستقر هستیم!🍃
🌸در بیمارستان عامر، من هم مسئول نیروهای سوری هستم و هم مسئول تجهیز بیمارستان وکمک حجت در پوشش پستهای امداد خط مقدم!
به محمد میگویم: «رفتیم عامر کسی نفهمه من و تو رفیقیم!»😏 با تعجب میپرسد: «خب چرا؟!» جواب میدهم: «بین بچهها باش و غیرمستقیم بپرس ازم راضیاند یا نه!» البته خودم میدانم که رابطه ما دوتا یک جوری است که زود لو میرود!🍃
💐برایش از تله انفجاری که اتفاقی در مسیر بیمارستان پیدا کرده بودم میگویم و هشدار میدهم که خیلی مراقب باشد، چون من هم شانسی تله را دیدم و گرنه الان از آن دنیا سلام میرساندم!🍃
🌷محمد تنها محرم اسرار من است؛ تنها کسی که ساعتها برایش یک نفس، حرف میزنم و او ساعتها صبورانه، فقط با اشتیاق ✨گوش میدهد و گاهی وقتها که دقیق میشوم میبینم یک مدت طولانی حتی پلک هم نزده است! البته بماند که وقت شوخی کردنهایمان هم شورش را در میآورد و کارمان به زد و خورد فیزیکی و مسخره☺️ بازی میکشد! دیوانهبازیهای دو نفرهمان هم که بماند!🍃
🌹اینجا قصه رفاقت ما دوتا زبانزد است... توی یک ظرف غذا میخوریم، شبها تا صبح حرف میزنیم، مدام در گوش هم پچپچ میکنیم و همیشه شیطنتهای هماهنگ ما، همه را به خنده میاندازد.🍃
🌹تازه قرار گذاشتهایم بعد از ازدواج دو تا خانه کنار هم بگیریم و همسایه بشویم!
خدایا!
روزی نیاید که من باشم و او نباشد...🍃✨
#ادامه_دارد...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
🌹تاریخ ولادت: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۸
🌹محل تولد: دامغان
🌹تاریخ شهادت : ۱۲ اسفند ۱۳۹۴
شهیدی که برای اذن دفاع از حرم دوبار چله نشست
و عاقبت درپیاده روی اربعین، جواز دفاع از حرم الله نصیبش شد
اولین کسی بود که در حماسه #نبل_الزهرا به شهادت رسید
#شهید_سعید_علیزاده
🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهلم 🌹
«فصل سی و هفتم»
🌹امروز، نهم ماه مبارک رمضان، روز سختی بود.
با زبان روزه، از صبح تا افطار، پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم.🍃
🌺توپخانه خودی شدید میزد و معلوم بود خط خَلْصه خبرهایی هست.
هنگام غروب، خسته ✨و گرما زده، رسیدم مقر نصر. گفته بودند یکی از نیروها کسالت داره نیاز به ویزیت دارد. وقتی رسیدم ، حاج قاسم✨ را دیدم که بخاطر کسالت، برای معاینه آمده بود آنجا. پس از اقدامات لازم سرم وصل کردم و در مدتی که کنارش بودم، کمی در مورد اختلاف روحیات رزمندگان سایر کشورها گلایه کردم.🍃
🌷حاج قاسم با همان رنگ و روی پریده لبخندی زد و در حالی که میدانستم حرف زدن برایش دشوار است جواب داد: «این اولین جنگ مشترک جهان اسلام است. جوان های مدافع حرم غیر ایرانی را حمایت کنید چرا که تجربه جنگ💥 ندارند. این جوانها باید با سعه صدر و خوشرویی راهنمایی شوند.»🍃
🌸ادای احترامی کردم و به پزشک اطلاع دادم. برای خوردن افطار، اجازه مرخصی خواستم. همان موقع، داوود بیسیم زد و گفت: «اطرافمان در زیتان شلوغ شده!» و وضعیت قرمز🔴 اعلام کرد.🍃
🌺شیرینی خرمایی که در دهانم بود به کامم زهر شد و به زحمت، همان یک استکان چای را سر کشیدم و از جایم بلند شدم. 🍃
🌻مدام ذهنم مشغول داوود و پست امداد زیتان بود. با حاج یعقوب حرکت کردیم به سمت عامر تا وضعیت بیمارستان را چک کنیم.
پشت فرمان بودم که صدای بیسیم داوود آمد که میگفت:«محاصره شدهایم. دور تا دور ساختمان را خمپاره میزنند و زخمی شدهام.»🍃
💐جسته و گریخته گفت که مسلحین تا کوچه پشتی ساختمان آمدهاند و یک تکتیرانداز، او را هدف گرفته و همین که سرش را چرخانده، گلوله مماس با شانهاش رد شده و کتفش خراش برداشته است.🍃
🌸از حرفهایش متوجه شدیم زخمیها و بچههای بهداری را با آمبولانس فرستاده عقب به سمت خَلصه و خودش مانده پیش نیروهای پیاده فاطمیونِ زیتان.
آنطور که میگفت بچههای فاطمیون به دلگرمی او دوام آورده بودند و اصرار💥 داشتند که بماند. حاج یعقوب، پشت بیسیم به داوود گفت:«دو پا میفرستم
سریع برگرد!» او هم چند بار پرسید: «دو پا چیه؟!!»
وقتی متوجه شد منظور از دو پا همان موتور است، جواب داد:«آخه انصاف نیست! یا چهار پا بفرست همگی برگردیم، یا من تا آخرش با نیروها میمونم اینجا!»🍃
🌺همان طور که با داوود در ارتباط بودیم به سرعت به خلصه رفتیم که بهامور آنجا برسیم. فاصله بین خَلصه و زیتان و بِرنه، هر کدام حدودا بیست دقیقه بود، اما مسیر شدیداً پر خطر و ناامن جاده شرایط را سخت میکرد، برای همین چراغ خاموش حرکت کردیم سمت برنه برای بررسی اوضاع.🍃✨🍃
#ادامه_دارد.............
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐