🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و سه🌹
«فصل سی و نهم»
🌹تهرانی نبودهام و نیستم!
بچه شهرکردم، در تهران نفس کم میآورم...🍃
🌷دو هفتهای میشود که آمدهام ایران، به امید اینکه زود برگردم سوریه. مجروح اعزامی را تحویل دادم اما بنا به ملاحظاتی شرایط پروازم فراهم نشد✨
رفتم شهرکرد و برای شبهای قدر مثل سابق با جواد و محمدرضا رفتیم به پاتوق همیشگیمان، تپه نور الشهدا.🍃
🌹حال و هوای ماه رمضانم امسال انگار یک جور دیگر است. شور و حال قرآن سر گرفتن؛ آن هم در جوار شهدای گمنام🕊 در بالاترین نقطه شهر و دیدن چراغهای یکی در میان روشن خانهها از بالای کوه، اشکهای😭 آرام و بیصدا و..
دلم با هر«بِکَ یا اللّه» شعله میکشید و شاید آخرین شب قدرم باشد!🍃
🌻بچههای مسجد امام حسن(ع)، مدام سراغم را میگرفتند ولی من که دلم میخواست امسال، شبهای قدر برای خودم خلوت💫 کنم، گفتم میخواهم تنهایی بروم سمت کوه شاید کمی آرام شوم...🍃
💐حالا که برگشتهام تهران، حسابی کلافهام. امروز تماس گرفتند و گفتند برای ساعت 4 بعدازظهر پرواز ✨داریم. راهی بیمارستان خودمان میشوم؛ چندین ماه است نرفتهام سر بزنم. باید با دوستان دیداری تازه کنم، شاید برای آخرین بار...🍃
🌸داخل اتاق عمل میروم و میایستم جلوی در رختکن آقایان. هادی با لبخندی☺️ برلب میآید سمت در ورودی و من یاد روز اولی میافتم که با محمد آمدم اینجا و گم شدم در دنیای پر جنب و جوش اتاق عمل و نامه شروع به کارم را دادم دست هادی و گفتم سفارش من را بکند برای اعزام به سوریه!🍃
🌷کمکم همه خبردار میشوند و دورم حلقه میزنند و همگی میرویم غذاخوری. همکارانی که در غذا خوری نشستهاند مرا که میبینند یک صدا میگویند:«تو هنوز شهید نشدی؟؟»
و همه با هم میخندیم...😊
سلیمانی میپرسد:«پس کی برمیگردی؟ جات خیلی خالیه توی اتاق عمل.» و من ناخودآگاه از دهانم میپرد و میگویم:«تا دو ـ سه هفته دیگه شهید❣ نشدم حتما برمیگردم!»🍃
🌺سید حسین محکم بغلم میکند و میگوید:«چه خبره؟ چقدر لاغر شدی!» با خنده ☺️میگویم:«بس که خوش میگذرد!»
آقای مفید از پرسنل قدیمی و بازنشسته بیهوشی میآید کنارم مینشیند و در مورد اوضاع منطقه و شرایط نیروهای ایرانی و رزمندههای سایر کشورهای اسلامی میپرسد و من آنقدر گرم حرف زدن با او شدهام که وقتی به خودم✨ میآیم، میبینم همه دارند به حرفهای ما دوتا با اشتیاق، گوش میدهند.🍃
🍃خانم خانی که قبلا همیشه باهم شیفت بودیم میآید به سمت من و نمیدانم چرا گریهاش گرفته؟! با خنده احوالش را میپرسم و او مثل مادری مهربان مدام سفارش می کند که مراقب خودم باشم.🍃
🌸بچه ها در مورد حقوقم میپرسند و من فقط با یک جمله پاسخ میدهم و میگویم:«آدم باید برای رضای خدا🙏 کار کنه!»
🌹یکی هم هست که آرام و بیصدا از کنارم رد میشود، سرش را میاندازد پایین و بدون هیچ سلامی💫میرود به سمت اتاق عمل دی کلینیک و من میدانم که به خاطر حلقهای که دورم زدهاند رویش نشده! همانی که یک روز نه چندان دور، اگر رفتنی شدم، شاید خیلی از کارهای نیمه تمامم را به او بسپارم و بروم....🍃
🌻حرفهایمان با دوستان تمامی ندارد، اما من دلم جایی گرفتار شده فراسوی خاک کشورم.....
باید دلم را بردارم و بروم دنبال آن بیانتهایی که انتظارم را میکشد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️ #پیام_شب_شهید
♦️شهید حسین خرازی از عشق به اباعبدالله میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و چهار🌹
«ادامه فصل سی و نهم»
🌹ساعت 3 بعدازظهر شده، هادی میگوید:«حسن دیرت نشه!»
کاملاً متوجه شدهام یک جوری حرف میزند که انگار به سختی دارد از من دل❣ میکند؛ نگاهش، لحن حرف زدنش، دستی که روی شانهام گذاشته...با همه همکارانم خداحافظی میکنم و میروم بیرون.🍃
🌸قبل از رفتن، پرده آبی جلوی راهروی اتاق عمل را کنار میزنم و از گوشهاش، دوباره زل میزنم به رفت و آمد بچهها ✨و عجلهای که همه برای رفتن به سر عمل دارند؛ به برانکاردهایی که رویشان، بیماران، تند و تند جابهجا میشوند و آنهایی که میروند جراحی بشوند و آنهایی که عملشان تمام شده است وآمدهاند ریکاوری.🍃
🌺گوشم دوباره با صدای پیجهای پی در پی اتاق عمل آشنا میشود. نگاهم گره میخورد به زندگی که همچنان جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی در آن
جریان دارد و دلم را میبینم که زندگی💥 در آن انگار از حالا به بعد می رود به سمت توقف هیاهو و رسیدن به آرامش مطلق....🍃
🌻از حیاط بیمارستان که بیرون میزنم، پنجرههای بخشها معلوم است و دوباره چشمم به تابلوی سردر میافتد و آیه «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ» و آرم سپاه پاسداران🌟 و...
خاطره آن روز اولی که با یک ساک دستی، ایستاده بودم همین جایی که اکنون ایستادهام، زنده میشود...
دوباره غرق میشوم در رؤیاهای ناتمام، اما این بار از خودم راضیام.🍃
💐حالا امدادگری هستم با افتخار پاسداری!
بیرون میروم.
اینجا، تهران!
شهر دود و ترافیک!
با مردمی خسته که توی این شلوغیهای بیپایان، عادت کردهاند به انتظارهای طولانی و روزمرگیهای تکراری!
نفسم بالا نمیآید.🍃
🌷هوا عجیب گرم و آلوده است و من به بوی دود تهران عادت ندارم، چرا که مدتهاست مشامم از بوی خون و باروت پر شده است.
دست راستم برج میلاد معلوم است، با خودم میگویم: «خداحافظ تهران✨
پرماجرا!»
فرقی نمیکند که من دوباره برگردم یا نه، ولی یادت باشد مدافعان حرم، کیلومترها دورتر از برج میلاد و هتلها و پارکها و شهر بازیهایت، در کشوری دیگر میجنگند و جان🕊 میدهند تا هیچ حرامی و حرامزادهای نگاه چپ به خانه و کاشانه شهروندانت نیندازد و حتی آشیانه گنجشکها و یاکریمهایت هم امن و امان بماند و آب توی دل هیچ آکواریومی تکان نخورد چه برسد به مردم!
حواست باشد تهران بزرگ!
عادلانه قضاوت👌 کنی سربازهای فرامرزی وطن را و خطاهای شخصی هیچ کس را به پای آرمانها ننویسی...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
🌹تاریخ ولادت: 11 بهمن 1343
🌹محل تولد : ماهشهر (خوزستان)
🌹تاریخ شهادت: 11 ارديبهشت 1365
#شهید_حمید_مسیحی
وی دردعملیاتهای متعددی از جمله والفجر مقدماتی، والفجر ۸، فتحالمبین، بیتالمقدس و عملیات مربوط به جزیره مجنون و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال داشت تا اینکه سرانجام در تاریخ یازدهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی در فاو با اصابت گلوله توپ به سنگرش در سن بیست و دو سالگی، به شهادتـــــــــــ رسید
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل وپنجم 🌹
«فصل چهلم»
🌹اللّهُمَ عَمّن سَواک حَتی لا أرجوا و لا أخاف الّا ایّاک...
شرایط پرواز بالاخره بعد از مدتی تأخیر، جور میشود و من دوباره برمیگردم سوریه.🍃
🌷به خاطر بعضی مسایل و کمبود نیروی بیهوشی، این بار میگویند بروم بیمارستان عامر و بدون مسئولیت،🌿 به عنوان کارشناس هوشبری مشغول خدمت شوم.🍃
🌺فعلاً اوضاع منطقه خیلی آرام است تقریباً همه بچهها بیحوصله شدهاند.
اصلاً خاصیت کادر پزشکی همین است، مخصوصاً ما پرسنل شاغل دراتاق عمل که حتی در شرایط عادی و صلح، درگیر اورژانس و بیمار بدحال و کار پراسترس جراحی و بیهوشی✨ بودهایم، که واقعاً اگر یکی ـ دو روز بیکار بمانیم، فکر میکنیم یک چیزی از زندگیمان کَنده شده است.🍃
🌻به هر حال اینجا در شرایط جنگی، یک مسئله کاملاً طبیعی است که چند روز به شدت درگیر مجروحین ❄️عملیاتها هستیم و حتی پیش میآید که یک شبانه روز نمیخوابیم و بعدش به دلیل آرام شدن منطقه، بهداری هم خلوت میشود.🍃
🌸یادم میآید که دکتر حمیدرضا (متخصص طب اورژانس)میگفت یکبار سی و هشت ساعت همگی سر پا بودهاند و حتی فرصت غذا خوردن ⚡️هم نداشتهاند و نیروهای دیگر بین کار آب و آب میوه و غذا را برایشان از بالای ماسک به خوردشان میدادند تا از شدت ضعف از پا در نیایند و در آخر کار 99 درصد مجروحین نجات یافته بودند و اگر هم رزمندهای به شهادت🕊 رسیده بود قبل از رسیدن به اورژانس بوده است.🍃
💐بیشتر اوقات دکتر وحید و دکتر حمید رضا یک کارتن پهن میکردند کف اورژانس و تا صبح همانجا میخوابیدند😴 که اگر مجروح بیاید معطل نشود و اقدامات لازم به سرعت انجام شود.
در این بین، جرقه بازی والیبال، به فکر دکترعلی (پزشک ایرانی ساکن بعلبک) میرسد و من، هنوز حرفش تمام نشده، سریع بلند میشوم و میروم حیاط
بیمارستان را آماده میکنم و خلاصه با یک طناب به عنوان تور و یک توپ فوتبال⚽️! بازی والیبال ما با دوستان فاطمیون، شروع میشود.🍃
🌹روزهای خوب و آرامی داریم و با جنب و جوشی که ورزش، ایجاد کرده، روحیه نیروهای بیمارستان عامر کمی بهتر شده است.🍃
🌺من با دکتر علی - فوق تخصص عروق- که او هم مثل من رزمی کار است، گاهی یک راند کامل مبارزه میکنیم و هیجان تماشای مبارزه ما همه را به وجد میآورد.🍃✨🍃
#ادامه_دارد.........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل وششم🌹
«ادامه فصل چهلم»
🌹دلم گواهی میدهد همه اینها، آرامش قبل از طوفان است...⚡️
چه کسی میداند روزهای بعد چه در انتظار ماست؟!🍃
🌷محمد مسئول چیدن شیفتهاست و طبق روال معمول، ما دو تا هر شب تا صبح بیداریم با حرفهایی که هیچگاه تمام نمیشوند. من هم شیفتهای شب🌙 را برای خودم برداشتهام که بچهها شبها استراحت کنند. مأموریت محمد رو به اتمام است و تقریباً شبهای آخری است که با هم هستیم.🍃
🌺قرار است چهارم مرداد برگردد ایران و ما از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکنیم. از هر دری حرف✨ میزنیم! کارهای فرهنگی، دغدغههای اجتماعی، ازدواجمان و اینکه قرار گذاشتهایم بعد از ازدواج حتماً کنار هم خانه بگیریم، برنامههایی که برای ادامه تحصیل ریختهایم و...خلاصه همه چیز!
اما نمیدانم 🤔چرا هر چه تلاش میکنم نمیتوانم رازی که در سینهام دارم به او بگویم؛ شاید هم هنوز وقتش نشده است که فعلاً زبانم به گفتنش نمی چرخد این روزها محمد میخواهد کمکم راضیام کند که این بار مأموریت❄️ آخرم باشد و وقتی برگشتیم تهران، جهاد علمی و فرهنگیمان را که با هم قرارش را گذاشته بودیم دنبال کنیم❗️
البته بیراه هم نمیگوید! تازگیها داوطلب اعزام آنقدر هست که بشود از نگرانی بحران نیروی درمان رها شد.
اکنون فرصتی پیش آمده که کمی تنها باشم و در خلوت خودم چند خط بنویسم!بیمارستان عامر، ناکجا آباد زندگی...🍃
💐حالا من اینجا نشستهام جلوی در بیمارستان. هوای منطقه حلب، صاف و بیدود و دم است و در تاریکی شب به ستارهها خیره شدهام.
حس میکنم ستارههای⭐️ آسمان، آنقدر پایین آمدهاند که اصلاً میشود دستهایم را دراز کنم و دانه، دانه همهشان را بچینم. اما حجم هوای اطرافم و آسمان بالای سرم که انگار سقفش پایین آمده است، روی سینهام سنگینی میکند و قلبم را در هم میفشارد.🍃
🌸عجیب بیقرارم...
بیقرار حضرت عشق!
مدام با خودم میگویم:«حسن!
با خودت چند چندی؟!
یه وقت جا نمونی؟»...
امشب دلم، دیوانهای شده
که نمیدانم چگونه آرامش کنم!❗️
عاشقانه زمزمه میکنم:
اللّهُمَ إنی اسئَلُکَ یا مَن لا تراه العُیون✨
وَ لا تُخالِطُه و لا تَصِفُه الواصِفُون✨
وَ لا تُغیّره الحَوادِث✨
وَ لا تُفْنی عَلی الدُّهور✨
وَ انتَ تَعْلَمُ مَثاقیَل الجِبال✨
وَ عَدَد قَطراتِ الأمْطار✨
وَ عَدَد وَرَق الأشْجار✨
وَ مِکیال البَحار✨
انتَ الّذی سَجَد لَک سَواد الّیل و نُورُ النَهار✨
وَ شُعاع الشَّمس وَ ضُوء القَمَر و دَوِیَّ الماء✨
وَ خَفیفَ الشَجر✨
انتَ الذی نجَّیتَ نوحا من الغَرق✨
وَ عَفَوت عَن داوود ذَنبِه✨
وَ کَشفْتَ عَن ایوبِ ضُرّه✨
وَ نَفَّسْتَ عن یونُس کُربَته فی بَطنِ حُوت
أن تُصَلی عَلی محمَّد و أن تَقضی حاجَتی
برحمَتِکَ یا أرحَم الراحِمین...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐