eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و پنجاه‌ونه ♦️ 👈این داستان⇦《 جوان‌ترین چهره》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می‌پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی❓ ... 🔻نگاهم جدی‌تر از قبل شد ... - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می‌رسه ... به داشته‌هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می‌گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... مؤثر و تأثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...😊 🔹من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ... - شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه‌ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ... 🔸شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ... - رو هوا زدیش❓... 🍃خندید ... - تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می‌کنی❓ ... 💢آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم‌هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می‌تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...👌 🍃بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه‌های مختلف بهم می‌داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت‌ها ... روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب📘 می‌خوندم ... و خودم و یافته‌هام رو در عرصه عمل می‌سنجیدم ... هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ... 💢نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه‌ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه‌های گروه راهی شدیم ... کارت‌ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...⚡️⚡️ 🍃✨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ... 🔻وارد سالن که شدم ... جوان‌ترین چهره‌ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ۲۳ نشده بودم ...😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و شصت ♦️ 👈این داستان⇦《 حرف‌هایی برای گفتن 》🔻 *☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆* 📎برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون‌های مقابلشون رو روشن می‌کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می‌کردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می‌کردم ...😳 🔹هر چی توی ذهنم می‌گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیکتر می‌شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگتر و وسیع‌تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلب💓م، وسط دهنم می‌زد ... چی برای گفتن داشتم❓... هیچی ... 🔸نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می‌کردن ...👀 با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...🎤 🔻- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متأسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...🍃✨ 🔹میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...😔 💢- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی❓ ... هیچی ... 🔸حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی‌ای که حس می‌کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می‌کشه ...😔😔 🔻سالن بعد از سکوت چند لحظه‌ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می‌کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...😳 💢برنامه اصلی شروع شد ... صحبت‌ها، حرفها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه‌های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می‌کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... 💠هر کدوم رو که می‌نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می‌گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مؤمن، ناله نمی‌کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می‌کردیم ...👌 🔻محو صحبتها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف‌ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ... - شما چیزی برای گفتن ندارید❓ ... چهره‌تون حرف‌های زیادی برای گفتن داره ...😁 🔸شخصی که حرف می‌زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...😳😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صدو شصت‌ و یک♦️ 👈این داستان⇦《 ایده‌های خام 》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ... ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ... - نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...😊 🔹با لبخند خاصی بهم خیره شد🙂 ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ... - پس یه ساعته اون پشت داری چی می‌نویسی❓... 🔸مکث کوتاهی کرد ... - چشمهات داد می‌زنه توی سرت غوغاست ... می‌خوام بشنوم به چی فکر می‌کنی❓ ... 🔻دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخها، صندلی رو کشیدم جلو ... 🍀- بسم الله الرحمن الرحیم ... با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می‌کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه‌ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... 🔹برای این نشستها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیه‌هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه‌های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...👌 🔸سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ... - خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می‌نوشتی‌❓ ... 🔻کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ... 🔹- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می‌کنیم ... خودمون واست می‌پزیمش ...😁ناخودآگاه از حالت جمله‌اش خنده‌ام گرفت ... 🍃✨بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می‌رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می‌دادم ... 🔻چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی‌ها تهاجمی به نظراتم حمله می‌کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می‌کردند و خلاءهاش رو می‌گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می‌دادن ...😳 و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن✍ حرف‌های جمع بود ... 🔸اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می‌کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه‌های سخت، ارزشش رو داشت ...😊 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
مآ همـیشہ مدیون امنیتے هستیمـ ڪہ شمآ بہ مآ هدیہ دادید😌🌿 -یادمـ نمیره،تو خواب ناز بودمـ ڪہ رفتی "💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و شصت‌ و دو♦️ 👈این داستان⇦《 فروشی نیست 》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...👥 🔹شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می‌کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه‌ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می‌ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...⚡️ 🔸غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد... - این نیروتون چند❓ ... بدینش به ما ...😳 🔻علمیرادی خندید ... - فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...😁 - ولی گفته باشم‌ها ... مال گرفته شده پس داده نمی‌شود... 🔹و علمیرادی با صدای بلند خندید ...😂 - فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه‌اش❓ ... 🔸مرتضوی چند لحظه‌ای لبخند زد ... و جمعش کرد ... - این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی‌خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی❓... 💢پیشنهاد و حرفهایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می‌گیره و کنکوری میشه ... نه می‌تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می‌تونم با اونها بیام ...😔😔 🔹بقیه‌اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سؤال داشت ... اما فهمیده‌تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن‌های من رو نگهداشت ...👌 🔸من نمی‌تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی‌اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می‌کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می‌شد ... 🔻خودم هم اگه تنها می‌رفتم ... شیرازه زندگی از هم می‌پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می‌شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه‌ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می‌اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می‌زد☎️ که ... - زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
5fca40e36ed74_42880501.mp3
4.17M
: ای بی‌نشونِ من کجایی؟😔 🎤: حاج محمود کریمی 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا