🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_نهم)🌹🍃
💥رگهاي طلايي در مشرق در حال جان گـرفتن بـود. هـوا هنـوز خنكـاي شـب را داشت، دسته هاي پرنده پر سر و صدا در روشناي صبح در دل آسمان قيقاج ميرفتند. از روي بشكه هاي قير، بخار بلند ميشد انگار آتش زير بشكه ها را ميليسيد. بوي قير، لطافت و خنكاي هوا را ميگرفت. اسماعيل، رو به كارگرهاي شـهرداري كـرد و گفت: زود باشيد آفتاب درآمد هوا گرم بشود، نميشود كار كرد. يكي از كارگرها كه مردي جا افتاده و كمي چاق بود، گفت: انشاءاالله امروز اين خيابان را هم تمام ميكنيم. اسماعيل، كشفاش را كند، دمپايي پلاستيكي به پا كرد و گفت: اگر همه مثـل تو كار كنند، بله. جواني كه خميازه كشان دكمه هاي بلوزش را ميبسـت، چنـد مشـت محكـم بـه سينه زد و گفت: «منظورت به ماست؟ تو چرا به خودت ميگيري، اصغر خان؟ زود باش، آفتاب درآمد.
💥مهدي با قدمهاي بلند به آنها رسيد نگاهي به آنها انداخت و بعـد رو بـه يكـي از كارگرها گفت: آقا اسماعيل كجاست؟ اسماعيل جلو رفت و گفت: اسماعيل منم مهدي، برگهٔ تا شده اي از جيب درآورد و به اسماعيل داد. سلام... من براي كار آمده ام! اصغر، غلتك را هل داد و گفت: كار قحط بود، آمدي شهرداري... با ايـن حقـوق بخور و نميرش؟ اسماعيل به اصغر تشر زد. ـ سرت به كار خودت باشد. بعد رو به مهدي كرد و گفت: «ببين جوان، كار آسفالتكاري خيلي سخت اسـت. گرما دارد، كوفتگي عضلات و سوختگي دارد. تو مثل اينكه تا حـالا كارهـاي سـخت نكرده اي. فردا نيايي بگويي؛ آي كمرم درد گرفت، زانوم گزگـز مـيكنـد و گرمـا زده شده ام... مهدي لبخندي زد و گفت: «نه... مطمئن باشيد شكايت نميكنم. ـ دمپايي تو وانت است. پات كن، بيا اينجا. ـ چشم. مهدي لباس عوض كرد، دمپايي پا كرد و سر كارش رفت. آفتاب از افق جدا شده بود. كارگران شهرداري مشغول كار بودند. مهدي، شنهاي مخصوص را با فرغون بر كف خيابان پهن مـيكـرد مـرد جاافتـاده اي كـه آقـا مـراد صدايش ميكردند، روي شنها قير ميريخت و بعـد پيرمـردي ديگـر، غلتـك را روي آنها ميگرداند. بوي قير، همه جا را گرفته بود مهدي حواسش بود كه اصـغر و دو نفـر ديگـر، از اول كار با بهانه و روش هاي مختلف از زير كار شانه خالي ميكنند و طفـره مـيرونـد. مهدي به طرف نيسان رفت اصغر به بهانهٔ آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزه مـزه ميكرد. مهدي لبخندزنان گفت: «اخوي، شما چه قـدر آب مـيخوريـد و اسـتراحت ميكنيد؟ سپس به آقامراد و پيرمرد اشاره كرد و گفت: «اين بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را كشيدند، اصغر ترش كرد تندي پا شد و با صداي بلند گفت: «نفهميدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه كاره اي به من امر و نهي ميكني؟ بعد رو به جواني ديگـر گفـت: «تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه كـن... هنـوز نيامـده، ميخواهد رئيس بازي دربياورد! مهدي گفت: «مگر من حرف بدي زدم؟ اصغر گفت: من خوشم نميآيد كسي تو كارهـام فضـولي كنـد. مگـر چـه قـدر حقوق ميگيرم كه واسه اش جان بكنم؟ اسماعيل به طرفشان آمد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطي به پا كرده اي؟ اصغر با غيظ نيم نگاهي به مهدي انداخت و به سر كارش رفـت.
💥مهـدي، فرغـون شنها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پيشاني اش را با دستمال چهارخانه اش گرفـت و گفت: سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـي اسـت كـار امـروزش نيسـت. هميشه همينطور است. مهدي پرسيد: شما چه قدر حقوق ميگيريد؟ روزي پنجاه تومان! مهدي سرخ شد. لبش را گزيد. آقا مراد گفت: چرا ناراحت شدي؟ ـ هيچي... چيزي نيست.
ادامه دارد........
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۴ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_دهم)🌹🍃
💥آفتاب به وسط آسمان نزديك ميشد. اسماعيل به طرف مهدي كـه غلتـك هـل ميداد، آمد و گفت: بارك ﷲ جوان، ازت خوشم آمد. پولي كه مـيگيـري، حلالـت باشد از صبح حواسم بهت هست تو كارگر خوبي هستي، مهدي لبخندي زد. صداي اصغر بلند شد. ـ بازرس آمد! مهدي، رد نگاه اسماعيل را گرفت، ماشيني از دور به سويشـان مـيآمـد اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول كار شدند. پيرمرد كه از زور كار به نفس نفس افتاده بود، گفت: «ببين چه طوري به كار افتادند؟ هميشه بايد زور بالاي سرشان باشد. مهدي گفت: شايد زياد هم مقصر نباشند حقوق شماها كم است. پيرمرد با تعجّب به مهدي نگاه كرد.
💥ماشين به آنها رسيد و ترمز كرد دو نفـر از ماشـين پيـاده شـدند. اسـماعيل بـه طرفشان رفت و رو به يكي از آن دو كه لباس مرتبي پوشيده بود و عينكي دودي به چشم داشت، سلام كرد. مرد عينكي در حالي كـه آهسـته روي آسـفالت نـرم و داغ قدم برميداشت، از روند كار پرسيد و اسماعيل جـواب داد بـازرس ايسـتاد. تكـه اي چوب از زمين برداشت و كف كفشهايش را پاك كرد سر كه بلند كـرد، نگـاهش بـه مهدي افتاد كه بي توجه به آنها عرق ريزان در حال كار بود، بازرس مثل برق گرفته هـا خشكيد. مرد همراهش پرسيد: چي شده، آقاي نوري؟ نوري عينكش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: مـن درسـت مـيبيـنم، حيدري؟حيدري با تعجّب گفت: منظورتان را نميفهمم! نوري، مهدي را نشان داد و گفت: «مهندس باكري... حيدري دقيق شد: ـ يعني چه؟ بله... خودش است... مهندس باكري، رو دست خورديم قربان نوري و حيدري بسرعت به طرف مهدي رفتند و با ترس و احترام سـلام كردنـد. اسماعيل و ديگران با تعجّب نگاهشان كردند. سپس آهسـته بـه طـرف آنهـا رفتنـد. نوري، چاپلوسانه گفت: «جناب شهردار، دست مريزاد! شما چرا زحمت ميكشيد؟ اسماعيل جلو رفت وگفت: جناب شهردار، من شرمنده ام. تـو را بـه خـدا، مـا را ببخشيد. اصغر كه حسابي جا خورده بود، گفت: شرمنده ام آقاي شهردار... حلالم كن.... مهدي، غلتك را گوشه اي گذاشت و رو به اسماعيل و كارگرها گفت: مگـر شـما چه كرده ايد كه ببخشم يا حلال كنم؟ آنگاه رو به نوري كرد برق غضبِ چشمانش، دل نوري و حيدري را خالي كرد. ـ مگر شما مسئول رسيدگي به اينجا نيستيد؟ مگر من شما را مأمور نكـرده ام بـه كارگرها سر بزنيد و كم و كسريشان را گزارش كنيد؟ نوري با ترس و لرز گفت: «چه قصوري از بنده سرزده؟ چه قصوري؟! اين بنده خداها حقوقشان چه قدر است؟ رنگ از صورت نوري پريد. مهدي با صداي بلند گفت: تو چه طور دلت مـيآيـد از حقوق اين بنده خدا بدزدي؟ خودت كم حقوق ميگيري؟ نوري سرش را پايين انداخت. مهدي، لباسش را عوض كرد رو به نوري و حيدري گفت: شما اخراجيـد. فـردا براي تسويه حساب به شهرداري بياييد. بعد رو به اسماعيل و كارگرها كـرد و گفـت: حلالـم كنيـد قصـدم فضـولي تـو كارتان نبود، ميخواستم از نزديـك در سـختي كارتـان شـريك باشـم از حـالا، هـر مشكل و مسئله اي داشتيد، مستقيماً مرا در جريان بگذاريد. خداحافظ.مهدي، دست آنها را فشرد. شانهٔ اصغر را هم كه با شرمسـاري اشـك مـيريخـت نوازش كرد و به سوي شهرداري رفت. اسماعيل، نگاهي به نوري و حيدري انداخت و با صداي بلند رو به كارگرها گفت: برگرديد سر كارتان؛ اما اول يك صلوات براي سلامتي شهردار آقايمان بفرستيد، كارگرها صلوات فرستادند و مشغول كار شدند.
ادامه دارد.......
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
#شهدا_مرا_شفا_دادند!
🌷تا به حال از شهدا حاجتی برای خودم نخواسته ام. تنها یک بار شفا خواستم. آن هم وقتی بود که اسم من و حاج آقا (پدر شهید) برای مکه درآمده بود، همان موقع، بیماری عجیبی گریبانگیرم شد. به طوری که شنوایی ام را کاملاً از دست دادم.
🌷به دکتر مراجعه کردیم. از سر و گوشم نوار گرفتند اما فایده ای نداشت. شب جلوی عکس شهدایی که در منزل است ایستادم و گفتم؛ می خواهم با گوشهای شنوا در مکه ی معظمه حاضر شوم. از آنها خواستم شفای مرا از خداوند طلب کنند. وقتی خوابیدم یکی از دوستان محسن که شهید شده بود به خوابم آمد....
🌷فردای آن روز یکی از زنان همسایه به خانه ی ما آمد تا لباس احرام بدوزد. در همین حال صدای عجیبی در سرم احساس کردم. از همان لحظه گوشهایم شنید. وقتی به دکتر مراجعه کردیم، دکتر نگاهی به عکس و سپس به من انداخت و با تعجب گفت: چطور می شنوید؟ جواب دادم: شهدا مرا شفا دادند!
راوى: مادر شهيد معزز محسن عليخانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#سلام_مولای_مهربانم
نگو ڪه بیخبری درد هر دوای من است
ڪه زَهر بی خبری درد پُر بلای من است
نگو بــرای مــن از مــرگ و روزگار فـراق
بلای اعظــمِ من ، غیبتت برای مـن است
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_یازدهم)🌹🍃
💥چنــد دقيقــه بعــد، گروههــاي امــداد بــه سرپرســتي مهــدي بــه ســوي محلــه مستضعف نشيني كه گرفتار سيل شده بود، راهي شدند. تمامي محله را آب گرفته بود. حجم آب لحظه به لحظه بيشـتر مـيشـد. مـردم، هراسان و با شتاب به كمك مردمي كـه خانـه و زنـدگيشـان اسـير آب شـده بـود، ميآمدند. آب در بيشتر نقاط تا كمر مردم بالا آمده بود. سقف چند خانه فرو ريختـه بود و تيركهاي چوبي بيرون زده بود. گل و لاي و فشار شديد آب، گروههاي امدادي را اذيت ميكرد.
💥مهدي، پرجنب و جوش به اين سو و آن سـو مـيرفـت و بـه امـدادگرها دسـتور ميداد. چند رشته طناب از اين طرف تا آن طرف خيابان كشيده شد. مهدي و چنـد نفر ديگر، طناب را گرفتند و در حالي كه فشار آب ميخواست آنها را ببرد، به سـوي ديگر خيابان رفتند. چند زن و كودك روي بامي رفتـه بودنـد و هـوار مـيكشـيدند نيروهاي امدادي با سعي و تقلا به كمك سيل زدگان كه وسايل ناچيز خانه شـان را از زير گل و لاي بيرون ميكشيدند، شتافتند.
💥مهدي به خانه اي رسيد كه پيرزني در حياطش فرياد ميكشيد. مهدي در را هـل داد. آب تا بالاي زانوانش رسيده بود. پيرزن به سر وصـورتش مـيزد. مهـدي گفـت: چه شده مادر؟ كسي زير آوار مانده؟پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: قربانت بروم پسـرم... خانه و زندگي ام زير آب مانده... كمكم كن. چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين مانده. با بدبختي جمع كردمش. مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: ياﷲ، جلـو درِ خانـه سد درست كنيد... زود باشيد. احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتشنشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت: خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد... مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد. ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم... چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز دعايش ميكرد.
💥گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيلزدهها تقسيم ميكردنـد. مهـدي رو به پيرزن گفت: خب مادر جان،با من امري نداريد؟ پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: پسرم، انشاﷲ خير از جواني ات ببيني برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟ مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!
💥رضا روي جدول كنار خيابان نشسـت و گفـت: «مـن كـه از پـا افتـادم... شـما را نميدانم. عبدﷲ با پر چفيه، عرق پيشاني را گرفت و گفت: آي گفتي. مجتبي، بلوز فرمش را تكان داد تا بدن خيس اش كمي هوا بخورد. خورشيد در وسط آسمان انگار آتش ميريخت. بدن هـر سـه خـيس عـرق بـود. پشت بلوز فرم عبدﷲ و رضا، ردعرق مثل رشـته كـوهي وارونـه نقـش بسـته بـود. مجتبي گفت: كمي طاقت بياوريد... داريم ميرسيم. بعد از آن خيابان، بـه يكـي از مقرهاي لشكر ميرسيم. نماز ميخوانيم، ناهار ميخوريم و برميگرديم پادگان. عبدﷲ بسختي بلند شد و رو به رضا گفت: «پاشو رضا... مغزم جوشيد. رضا با بيحالي دسـت بـه سـوي مجتبـي دراز كـرد و بـا كمـك او بلنـد شـد و غرغركنان گفت: «حالا نميشد آقايان با معرفت كمي كمتر سفارش خريد ميدادنـد و اين قدر ما را به دردسر نمي انداختند. صابون بخر، دفتر و خودكـار و لبـاس زيـر و .... مجتبي گفت: تند نرو آقا رضا. خُب ديگر... بندگان خدا تقصير نداشتند. خـودت گفتي هر كسي سفارشي چيزي دارد، بگويد. نگفتي؟ رضا گفت: كاش كمي بيشتر پول برميداشتيم تا بـه بـي پـولي نخـوريم. لااقـل همين دور وبر، چيزي ميخورديم و با ماشين شخصي برميگشتيم پادگان، عبدﷲ گفت: يا قمر بني هاشم... باز فك رضا به كار افتاد. مجتبي بي رمق خنديد و هر سه پا كشان به راه افتادند. رضا در زير سايه درختي روي زمين ولو شد و گفت: بفرما... ايـن هـم از اينجـا. مجتبي، تو كه ميگفتي اينجا دوست و آشنا داري؛ پس چي شد؟ شديم سـكه يـك پول.
ادامه_دارد........
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۲ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴
گر چه دیدم محنت ایام را
فتح کردم کوفه را و شام را
خصم، پای گریۀ ما خنده کرد
صوت قرآن تو ما را زنده کرد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_دوازدهم)🌹🍃
💥مهدي، خشاب سلاحش را عوض كرد نورﷲ به آرامي سربلند كرد و از فـراز تپـه به روبه رو نگريست، ناگهان صداي چند شليك بلند شد و گلوله هايي به تخته سنگي كه مهدي و نورﷲ پشت آن پناه گرفته بودند، خورد و تكـه هـاي سـنگ بـه اطـراف پاشيد، مهدي، دست نورﷲ را كشـيد نـورﷲ بـر زمـين غلتيـد باريكـهاي خـون از پيشاني اش ميجوشيد چي شد، نورﷲ؟ نورﷲ، دست به پيشاني گرفت و گفت: چيزي نيست فكر كنم تكه اي سنگ به پيشاني ام خورده. مهدي، پايين پيراهنش را كند و پيشاني نورﷲ را بست.
💥صداي احمد از بالا بلنـد شد، دارند فرار ميكنند، آقا مهدي! مهدي سريع بلند شد. رگباري به سوي افراد ضـد انقـلاب شـليك كـرد و فريـاد كشيد: نگذاريد فرار كنند، بزنيدشان. بار ديگر صداي شليك گلوله ها، كوهستان را پر كرد. مهدي و نورﷲ گربـه وار بـه پايين سرازير شدند پشت سرشان، احمد و هاشم ميآمدند.
💥صبح زود بود كه به مهدي خبر رسيد تعدادي از نيروهاي ضد انقلاب بـه يكـي از روستاهاي اطراف اروميه آمده اند. مهدي، نيروهايش را آماده كرده و سوار بر جيپ بـه سوي روستا رفته بودند؛ اما زماني به روستا رسيدند كه ضد انقلاب گريخته بود. چنـد زن بر گرد سه نعش شيون ميكردنـد و چنـگ بـه صورتشـان مـيزدنـد. آن سـه، از بسيجيان روستا بودند كه مسئوليت حفاظت از روستا را داشتند. در كنار جـاده نيمـه تمامي كه به سوي روستا مي آمد، پنج نفـر از بچـه هـاي جهادسـازندگي اعـدام شـده بودند. مهدي فرصت را از دست نداد و به همراه نيروهـايش بـه تعقيـب اشـرار رفـت.
💥ساعتي بعد، در نزديكي رودخانه اي به آنها رسيدند و نبردي سخت آغاز شد. مهدي دريافت كه اشرار ميخواهند از رودخانه كف آلـود و پرخـروش بگذرنـد رو به هاشم كه راكت انداز بر دوش داشت، فرياد زد: هاشم، بزن! هاشم كه نفس نفس ميزد، چند نفس عميق كشـيد، لـرزش دسـتان خسـته اش را گرفت و آر،پي، جي را رو به آنها نشانه رفت، يا مهدي... موشك باردي سفيد به سوي اشرار به پرواز درآمد و لحظه اي بعد در نزديكي آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چنـد نفـر بـر زمـين غلتيدنـد. مهدي پا تند كرد يكي از اشرار كه مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلوله هـاي مهـدي سينه اش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شـد. دو نفـر ديگـر بـه آب زدنـد و همراه جريان شديد آب رفتند. نيروهاي مهدي به سويشان شليك كردنـد؛ امـا آنهـا ديگر از تيررس گذشته بودند، مهدي به جنازه ها رسـيد. سـه نفـر بودنـد؛ خـونين و بي جان. صداي آذرخش در كوهستان پيچيد مهدي به آسمان نگاه كـرد بـاران آغـاز شد. رودخانه پر صدا و خروشان در زير بارش قطرات باران قوت گرفت. مهدي با دل نگراني گفت: رودخانه خيلي پرزور شده.
💥آن شب تا صبح باران باريد. مهدي، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع نشده بود. قطرات باران به شيشهٔ پنجره مـيخـورد و صـدا مـيكـرد. مهـدي رو بـه همسرش كه پشت سرش نشسته بود و ذكر ميگفت، كرد و گفت: قبول باشد مـن امروز زودتر به شهرداري ميروم. همسرش، چادر سپيد نمازش را برداشت و گفت: تو خسته اي آقـا مهـدي يـك كم استراحت كن، مهدي بلند شد لباس عوض كرد و گفت: «استراحت بماند براي بعد، سرم خيلي شلوغ است. سماور جوشيد... لااقل يك تكه نان بخور بعد برو، مهدي لبخندي زد و نشست باران تازه قطع شده بود. مهدي از پنجرهٔ اتاقش به خيابان نگاه مـيكـرد جوي هـا لبريز شده و آب در خيابان و كوچه هاي مجاور سرازير شده بود.
💥مهـدي پشـت ميـز نشست. پرونده اي را كه مطالعه ميكرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـورﷲ وارد اتاق شد هول كرده بود، مهدي بلند شد و گفت: چه شده، نورﷲ؟ نورﷲ پيشاني اش را پانسمان كرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: «سـيل آمـده، آقـا مهدي... سيل. مهدي سريع گوشي تلفن را برداشت».
ادامه دارد.......
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
ڪاش روزی خبر آید...
ڪہ تسلای دل خلق خدا
از فراسوی افق می آید...
مہدی، آن یوسف گم گشتہ ی زهرا و علی...
از شب هجر بہ ڪنعان دلم می آید...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊