جز8.mp3
4.12M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء هشتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
🌸ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸
🌸 #شهید_صیاد_شیرازی🌸🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
📸صحنه جالب در مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمدصادق دارائی بزدی»
کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارم حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد. تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز میکرد دوباره باز میگشت و مینشست بر پیکر شهید، با وجود شعارهای بلند مردم و تکانهای بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهارم
🛑با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد از خجالت داشتم میمردم دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم توی دلم خدا خدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
🛑چند روز از آن ماجرا گذشت صبح یک روز بهاری بود توی حیاط ایستاده بودم حیاطمان خیلی بزرگ بود دور تا دورش اتاق بود، دو تا در داشت؛ یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه، پر از درخت آلبالو بود به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم سایه ای از روی دیوار دوید و آمد رو به رویم ایستاد باورم نمی شد صمد بود با شادی سلام داد دستپاچه شدم چادرم را روی سرم جا به جا کردم، سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم دو پا داشتم دو پا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود وقتی دیده بود خبری از من نیست با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: انگار قدم اصلا مرا دوست ندارد من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد تا مرا دید، فرار کرد و رفت.
🛑نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: قدم عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام. عصر رفتم خانه شان، داشت شام می ریخت، رفتم کمکش غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد از دست خدیجه کفری شدم، گفتم: اگر مامان و حاج آقا بفهمند هر دویمان را می کُشند، خدیجه خندید و گفت: اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب نیست رفته سر زمین آبیاری، بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد زیر چشمی نگاهش کردم چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد، باز هم نتوانستم جوابش را بدهم بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم توی آن یکی اتاق خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت من ماندم و صمد کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ایستاد وسط چهارچوب در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم با لبخندی گفت:کجا؟ چرا از من فرار می کنی؟ بنشین باهات کار دارم سرم را پایین انداختم و نشستم او هم نشست البته با فاصله خیلی زیاد از من.
ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : پنجم
🛑بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن، گفت دوست دارم زنم این طور باشد آن طور نباشد. گفت: فعلاً سربازم و خدمتمم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: شاید هم بمانم همین جا توی قایش از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم چیزی نمی گفتم صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: « تو هم چیزی بگو حرفی بزن تا دلم خوش شود. چیزی برای گفتن نداشتم چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو وقتی دید تلاشش برای حرف در آوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سئوال کردن. پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی؟ جواب ندادم، دست بردار نبود. پرسید: دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟ بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه : نه! بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در آورد او هم دیگر حرفی نزد از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم اما من زیربار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود سر سفره هم پیش خدیجه نشستم بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه ، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: ناراحت نباش این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد به تو علاقه مند می شود باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.
🛑صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت به خدیجه گفتم: از او خوشم نمی آید کچل است، خندید و گفت: فقط مشکلت همین است دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش در می آید. بعد پرسید: مشکل دوم؟ گفتم: خیلی حرف می زند خدیجه باز خندید و گفت: این هم چاره دارد صبر کن تو که از لاکت در آیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی دیگر اجازه حرف زدن ندارد. از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
🛑 چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها با یک بقچه لباس، مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چند تایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم همان طور که بقچه را باز کردم بودم لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم مادر صمد فهمید اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده اما چیزی نگفتم. بق کردم و گوشه اتاق نشستم مادر صمد رفته بود همه چیز را برای او تعریف کرده بود چند روز بعد صمد آمد کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: قابلی ندارد بدون اینکه حرفی بزنم ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین، دنبالم آمد و صدایم کرد، ایستادم دم در اتاق، کاغذی از جیبش در آورد و گفت قدم تو را به خدا از من فرار نکن ببین این برگه مرخصی ام است به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم، آمده ام فقط تو را ببینم به کاغذ نگاه کردم اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: مرخصی ام است یک روز بود ببین یک را کرده ام دو تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم خدا کند کسی نفهمد اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را در می آورند.
ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
جزء نهم.mp3
4.2M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء نهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
🌸ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸
🌸 #شهید_مهدی_زین_الدین🌸🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :ششم
🛑هراس داشتم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق، نمی دانم چرا نیامد تو از همان جلوی در گفت: پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم. باز هم جوابی برای گفتن نداشتم، آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد ، رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود، رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود از سلیقه اش خوشم آمد، نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط، صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
🛑یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
🛑 یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان، مثل تمام خانه های روستایی، در حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. دیدم یک نفر از پشت در صدا می زند:
یا ﷲ...یا ﷲ... صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیایید تو، صمد تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو، تا اومد من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا بروم توی اتاقی که او نشسته.
🛑صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم خیلی زحمت دادم به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: قدم باز که گند زدی، چرا نیامدی تو؟ بیچاره ببین برایت چی آورده و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده است.
🛑آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. در اتاق را از تو چفت کردیم و در چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود با دیدن عکس من و خدیجه زدیم زیر خنده، چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا به لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشه قدم، خوش به حالت چقدر دوستت دارد.
🛑ایمان که دنبالمان آمده بود به در می کوبید با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم خدیجه تعجب کرد : چرا قایم کنیم؟ خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند فکر می کند منهم به او عکس داده ام. ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟ باز کنید ببینم با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس چقدر از خودش متشکر است. ایمان چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد ایمان که شستش خبر دار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان، صمد برای قدم چی آورده بود؟ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی من می دانم و تو. خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🏝سلام روزه دار غریبم،
مهدی جان
اگر هنوز پس از قرنها
عطرنام خدیجه
در کوچه باغهای تاریخ
به مشام میرسد
از آنروست که در غربت حجت زمانش
ازهرآنچه داشت گذشت
دعا کنید امام زمانم
که ازخودم بگذرم
درراه غربت شما
ای آرزوی حضرت طاها
ظهورکن
نوردل خدیجهٔ غرّا
ظهورکن
ای افتخارحیدرکرار
العـجل
خورشیدعشق ام ابیها
ظهـورکن🏝
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هفتم
🛑روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده بود. بهار تمام شد پاییز هم آمد و رفت زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم اما همین که از راه میرسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم اما توجه پیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
🛑چند روزی بیشتر به عید نمانده بود مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت از محبتش هیچ کس سیر نمی شد به همین خاطر، همه صدایش می کردند: شیرین جان. آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دم غروب دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند، بچه ها آمدند و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند آن ها دست زدند و گفتند: قدم یا ﷲ بقچه را بگیر. هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید. یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: زود باش چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم با خودم گفتم: الان نشانت می دهم خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید به یک چشم برهم زدن برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد که بازی را باخته بود طناب را شل تر کرد مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
🛑صمد بازهم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن. به ناچار صدا زدم: آقا ... آقا... آقا... خودم لرزش صدایم را می شنیدم از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود جوابی نشنیدم ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا...آقا صمد!» قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯