🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و پنجم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
🕊فصل دوم: تابستان 🕊
هر چه بیشتر میگذشت، دور و برمان خلوتتر میشد، تا اینکه من ماندم و روحالله. چون تر و خشککردن همزمان یک بچۀ یکساله و در آغوشگرفتن نوزاد چند روزه و مراقبت از یک بیمار درازکشیده بر روی تخت برایم سخت بود، پدر و مادر سید، سمیه را با خودشان به فرگ بردند. چارهای نداشتم جز اینکه برای مدتی دل از سمیه بکنم. امیدم این بود که سید زود خوب و مرخص میشود. هیچ وقت جرئت نمیکردم از پزشکش وضعیتش را بپرسم. میترسیدم چیزی بگوید که ته دلم را در این غربت خالی کند. ترجیح میدادم سؤال نکنم و با خیال خودم زندگی کنم. باید خودم را خیلی محکم میگرفتم. هر وقت سید شروع به صحبت میکرد، آرامش عجیبی به من دست میداد. روحالله که میخوابید، سید سر صحبت را باز میکرد. از جبهه میگفت، از بچهها، از جنگ. من نیز از روستا میگفتم، از سرخس، از سمیه.
یک ماه از مجروحیتش میگذشت. فرقی در وضعیتش بهوجود نیامد. مثل همان روز اول پس از مجروحیت بود. سعی میکردم دست و پاهایش را تکان دهم یا به سمت راست و چپ بچرخانم، تا زیر دست و پایش را زخم نگیرد.
هر وقت روحالله خواب بود این کار را انجام میدادم، اما باز هم کمی روی کمرش را زخم گرفته بود. این زخمها خیلی نگرانم میکرد.
یک ماه بود که سمیه را ندیده بودم دلتنگش بودم. بچهام هنوز یک سال و دو ماه بیشتر نداشت. تحمل این دوری سخت بود. گاهی اوقات دور از چشم سید، در تنهایی خود میگریستم بعد از چند روز پدر و مادر سید با سمیه به بیمارستان آمدند، سمیه را بغل کردم آنچنان گریستم که عقدههای چندین روزهام باز شد. برای دقایقی حواسم از او پرت شد به خود که آمدم دیدم دارد داخل سالن برای خودش راه میرود. راه رفتنش را ندیده بودم. در این مدت که پیش من نبود، یاد گرفته بود خوب قدم بزند دفعۀ قبلی که دیدمش فقط یکی دو قدم میتوانست راه برود.
سمیه را روی سینۀ سید و نزدیک صورتش گذاشتم. او را بوسید. این لحظه پر از غصه بود. حالا هم از آغوش پدر محروم بود و هم از مادر. دو سه روزی سمیه پیشمان بود و بعد دوباره با پدربزرگ و مادربزرگش رفت. میگفتند خودش را با شرایط وفق داده و خیلی بهانهگیری نمیکند، چند روزی خانۀ پدر سید هست و چند روزی هم به خانۀ پدرم میرود .
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و ششم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
داشتم به زندگی در بیمارستان عادت میکردم. از روزی که آقای توکلی را از اتاقمان بردند، دیگر کسی روی تخت آقای توکلی نیامد و آن تخت شده بود مختص من و روحالله. روز به روز روحالله بزرگ و بزرگتر میشد. سه ماهی از آمدنمان به بیمارستان میگذشت. برخلاف روزهای اول حالا دیگر کمتر به خانهٔ آقاسیدحسن میرفتم. سعی میکردم بیشتر پیش سید باشم. بهعلاوه دوست نداشتم مزاحمتی برایشان ایجاد کنم، گرچه آنها همیشه اصرار میکردند که پیششان بروم.آن اتاق سه در چهار شده بود خانۀ مشترک من و سید و روحالله.
مقداری از لباسها و وسایل شخصیام را آورده و گوشهای گذاشته بودم. بشقاب و لیوان، قاشق و لوازم ضروری هم داشتم. همانجا داخل بیمارستان لباس میشستم، حمام میرفتم، ظرف میشستم، مجبور بودم کهنههای روحالله را بشویم هر وقت مشغول کاری میشدم یا مجبور بودم برای دستشویی یا حمام رفتن یا پهن کردن لباسها بیرون از اتاق بروم، روحالله را بالای تخت میگذاشتم، با بند قنداقه به تخت میبستمش تا پایین نیفتد. نمیشد هر دقیقه یک پرستار را صدا بزنم که مراقب روحالله باشد مجبور بودم خودم کارهای خودم را انجام دهم. سید هم که نمیتوانست مراقبش باشد. بعضی وقتها که برمیگشتم، میدیدم از گریه خودش را دارد میکشد.
روزها از پی هم میگذشت و همچنان ما همانجا بودیم. هفتهای یکبار دو پرستار میآمدند و سید را همانجا روی تخت حمام میکردند.
زخمهایش داشت بیشتر و بیشتر میشد. چندین پزشک متخصص هر روزمیآمدند و وضعیتش را بررسی میکردند. میگفتند زخمهایش را کنترل میکنیم، بیشتر از این نخواهد بود. دیدن زخمها آزاردهنده بود.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و هفتم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
زخمهایش داشت بیشتر و بیشتر میشد چندین پزشک متخصص هر روز میآمدند و وضعیتش را بررسی میکردند. میگفتند زخمهایش را کنترل میکنیم، بیشتر از این نخواهد بود. دیدن زخمها آزاردهنده بود.
دلخوشیام این شده بود که سید دردش را احساس نمیکند وگرنه با وجود این زخمهایی که دهن باز کرده بودند، باید داد میزد.
اقوام و دوستان و همکاران سید که در مشهد زندگی میکردند، هر از گاهی به دیدنمان میآمدند. برادرشوهرم اصرار داشت که به خانۀ آنها بروم و کمی استراحت کنم، اما میگفتم نمیتوانم سید را تنها بگذارم. به آنجا عادت کرده بودم، روحالله هم همینطور، انگار خانهمان همانجا بود.
آنقدر که این چند ماه سید را میدیدم و با او صحبت میکردم، در طول این سه سال که از ازدواجمان میگذشت، سید را ندیده بودم. شاید این مجروحیت دلیلی شده بود که بیشتر ببینمش، مینشستیم و با هم حرف میزدیم، میخندیدیم. گریه میکردیم، گاهی هم دعوایمان میشد؛ مثل زن و شوهری که در خانهشان زندگی میکنند.
در این مدت با خیلی از بیماران و همراهانشان آشنا شده بودم. هر بار که یکی از آنها مرخص میشد، خیلی دلم میگرفت. دور از چشم محمد در گوشهای از بیمارستان مینشستم و گریه میکردم. چند ماهی میشد که غیر از بیمارستان جایی را ندیده بودم.
روحالله هم از روز دهم تولدش بیرون را ندیده بود. غذای من مشابه غذای محمد بود مدتها بود که غیر از غذای بیمارستان چیز دیگری نخورده بودم .
ادامه دارد ....
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و هشتم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
صبح وظهر و شب مجبور بودم باحجاب
بخوابم و روسریام را درنیاورم. موهایم کمتر به خود شانه میدید و ظاهر ابروها و صورتم نیز به دوران مجردیام برگشته بود. گاهی حوصلهام داخل این چهار دیواری سر میرفت، اما به سید که نگاه میکردم و میدیدم چندین ماه روی همین تخت دراز است، از خودم خجالت میکشیدم. روحیهاش از همۀ بیمارانی که مرخص میشدند و میرفتند بهتر بود. انگار آب از آب تکان نخورده بود، انگار آنجا همان خانۀ پدریاش بود و ما تازه رفتهایم سر خانه و زندگی و زندگی مشترک را همینجا آغاز کردهایم. خیلی وقتها به سایر بیماران روحیه میداد. آنقدر خوشصحبت بود که همیشه دور و برش شلوغ بود. یکی میآمد و یکی میرفت. شاید اگر کس دیگری بود خیلی زودتر از اینها بریده بود.
کمکم داشت حضور در بیمارستان برایمان عادی میشد. روحالله روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. تمام چیزهایی را که باید یاد میگرفت، داخل بیمارستان آموخته بود. یاد گرفته بود خود را به شکم بیندازد، غلت بزند و کمی بنشیند هفتماهه شده بود.
موقع اذان که میشد، وضو میگرفتم و بعد سید را وضو میدادم.کنارش میایستادم تا نمازش را بخواند. هنگام سجده مهر را به پیشانیاش میزدم. نمازش را با چشم میخواند پلک که میزد یعنی رکوع و پلک بعدی یعنی سجده، همین بستن و باز کردن چشمانش کلی طول میکشید. با حس و حال خاصی نماز میخواند. تا نمازش تمام نمیشد چشم از او برنمیداشتم، خیلی وقتها هم نماز مستحبی میخواند. نماز که تمام میشد دقایقی را به دعا و قرآن خواندن مشغول میشد. میدیدم که گوشۀ چشمانش خیس شده و اگر حواسم نبود اشکش تا زیر گردنش هم میآمد.
برای ادرارش که به او سوند وصل بود اما مدفوعش را داخل شلوارش و بیاختیار انجام میداد و خودش متوجه نمیشد هر از گاهی نگاه میکردم ببینم مدفوع کرده که عوضش کنم یا نه؛ درست مثل سمیه و روحالله، اگر مدفوع کرده بود و اگر پرستار بیکار بود، صدایش میزدم تا بیاید و کمکم کند و اگر کسی داخل سالن نبود، خودم به هر شکلی بود شلوار و ملحفۀ زیرش را تعویض میکردم. تکاندادنش خیلی سخت بود چون وزنش زیاد بود.
ادامه دارد .......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و نهم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
هرچه روحالله بزرگتر میشد، تحرکش هم بیشتر میشد. دوست نداشت زیاد در آغوش بگیرمش، اما چارهای جز این نداشتم. روی تخت خیلی نمیتوانست چهاردست و پایی کند و باید مدام مراقب بودم که نیفتد. روی پایم مینشاندمش و کنار سید، روی صندلی مینشستم. سید با او حرف میزد و بازی میکرد،او هم کلی ذوق میکرد و میخندیدند. هر از گاهی روحالله را به صورت سید نزدیک میکردم تا او را ببوسد. بعضی وقتها هم کنار سید میگذاشتمش و با همان بند قنداقه یا روسریام دستش را به تخت گره میزدم تا بروم و برگردم.
دلم میخواست هر چه زودتر از آنجا خلاص شوم. شرایط بیمارستان بد نبود، اما دلم دیگر طاقت ماندن نداشت. وقتی که به بیمارستان آمدم بهار بود و حالا زمستان هم به نیمه رسیده بود. میترسیدم بهارها و خزانها بیایند و بروند و ما همانجا باشیم. سمیه داشت دو ساله میشد و روحالله هم یازدهماهه، گاهی اوقات حریف روحالله نمیشدم. یک موکت روی زمین پهن میکردم و میگذاشتم کمی آزاد باشد عرض موکت آنقدر زیاد نبود که بتواند زیاد رویش چهار دست و پا برود. تا کمی میرفت، به انتها میرسید. بعضی وقتها خسته میشدم از اینکه بگیرمش و نگذارم ازموکت بیرون رود. او هم همانطور سرش را بالا میگرفت و حتی تا توی سالن چهار دست و پا میرفت. سعی میکردم بگیرمش تا روی کف آلودۀ بیمارستان نرود، اما وقتی میدیدم گریه میکند و داد میزند، رهایش میکردم و با عصبانیت میگفتم: «برو ببینم کجا میخوای بری!» او هم خسته شده بود. خسته شده بود از این اتاق تکراری، از این روزها و شبهای مثل هم. یاد گرفته بود که دست بگیرد و بلند شود. هنوز نمیتوانست راه برود، اما گوشۀ تخت محمد را میگرفت و حرکت میکرد. روزهای اول تا چشم از او برمیداشتم، به زمین میافتاد یا سرش به گوشۀ تخت برخورد میکرد. روزی نبود که جایی از بدنش سرخ و کبود نشود. دیگر عادت کرده بود و بیشتر وقت ها گریه هم نمی کرد.
وضعیت سید نسبت به روزهای اول فرق کرده و کمی در دستانش تغییر به وجود آمده بود. از روزی که به بیمارستان ده دی آمده بودیم، بیشتر روزها دستها و پاها و بدنش را فیزیوتراپی میکردند و ورزش میدادند. زخمهایش هم تقریباً کنترل شده بودند و چند پرستار فقط مخصوص شستوشوی زخمها بودند.
ادامه دارد .....
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : سی ام 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
در یازدهمین ماه حضورمان در بیمارستان اتفاقی که خستگی این چند ماه را از تنم بیرون میکرد، تکانخوردن دستهای سید بود که میتوانست آنها را کمی بالا و پایین آورد. گرچه هنوز قدرت زیادی برای حرکت دادنشان نداشت، اما اتفاقی بود که یازده ماه منتظرش بودم و پزشکان نویدش را داده بودند. میگفتند احتمال تکان خوردن دستهای جانباز قطع نخاع گردنی زیاد هست و حالا همان طور شده بود که گفته بودند. نوید تحرک بیشتر دستانش را هم داده بودند. امیدوار بودم که معجزۀ دیگری رخ دهد و سایر اعضای بیحرکت بدنش هم روزی به حرکت درآید، اما هیچ کدام از پزشکان امید این اتفاق را نداده بودند.
گلوله هنوز داخل گردنش بود و همۀ پزشکان، بهاتفاق، نظرشان بر این بود که بیرون آوردن گلوله ممکن است به قیمت جانش تمام شود. به همین خاطر فعلاً کاری به کارش نداشتند. فقط هر چند روز یک بار عکس میگرفتند تا ببینند حرکتی کرده یا نه. داخل عکس قشنگ میشد گلوله را دید.
یک ماهی میشد که اکثر جانبازان را از بیمارستان دهدی به آسایشگاه جانبازان منتقل کرده بودند و تقریباً اتاقها خالی بودند، اما به سید و چند نفر دیگر هنوز اجازۀ ترخیص نمیدادند. این امر بهخاطر وجود زخمهای بستر در بدن سید و آن چند نفر بود. میگفتند تا زخمها مداوا نشود نمیتوانیم مرخصشان کنیم. خسته شده بودم. با وجود یک بچۀ کوچک شیرخوار که هر روز فضولیهایش بیشتر میشد، خیلی سختم بود که بیشتر از این بمانم. دوست داشتم زودتر ما را هم مثل بقیه به آسایشگاه بفرستند. اگر آنجا میرفتیم، لااقل سمیه هم کنارمان بود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. از آخرین باری که با پدربزرگ و مادربزرگش آمده بود، خیلی میگذشت، میگفتند خیلی برای من و پدرش بیتابی نمیکند. به شرایط عادت کرده بود. دلم میخواست همه کنار هم باشیم اما اینجا نمیشد. وقتی دیدم بیشتر جانبازان رفتند و ما ماندیم خیلی ناراحت شدم پیش پرستاران رفتم و کلی سر و صدا کردم. وقتی دیدم این کار جواب نداد، آدرس بنیاد جانبازان را پرسیدم و به آنجا رفتم. آنجا هم ناراحتیام را با فریادزدن ابراز کردم و گفتم: «توروخدا کاری بکنید، یک بچهام توی بیمارستان داره تلف میشه، دخترم هم توی یه شهر دیگه.» به خاطر فشار زیادی که متحمل میشدم، این گونه از کوره در رفتم. بعدها که با خودم فکر میکردم، میدیدم هیچکدام مقصر نبودند. وضعیت سید ایجاب میکرد که در بیمارستان بمانیم، گرچه دعواهای آن روز من خیلی زود کارساز شد و دو روز بعد سید را به آسایشگاه جانبازان یا همان مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره) مشهد منتقل کردند.
ادامه دارد ......
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹