eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
114 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دهم✨💥 منیژه شش سال و نیمش بود که مریض🤒 شد. یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم، عذرا و کبری همراه پدرشان به مدرسه رفتند. منیژه و منصوره و علیرضا هم خوابیده بودند، طبق عادت همیشگی قبل از بیدار شدن بچه‌ها،🌻 پارچه‌ها را برش می‌زدم و لباس‌های آماده را اتو می‌کردم. پای چرخ خیاطی نمی‌رفتم که با صدایش از خواب بیدار نشوند.👌 دو سه ساعت بعد، منصوره بیدار شد و آمد کنارم نشست و به من تکیه داد. گفتم: «برو دست و صورتت رو بشور و خواهرت رو بیدار کن که با هم صبحانه بخورید.»😊 رفت توی اتاق و کمی بعد برگشت و گفت: «خوابه! بیدار نمی‌شه.» بلند شدم رفتم توی اتاق، از خواب بیدارش کردم رنگ و رویش پریده❌ بود. دستش را گرفتم و به زور از رختخواب جدایش کردم. همین که دستش را رها کردم، نشست. دوباره دستش را گرفتم بدنش گرم⭕️ بود. بغلش کردم و روی پایم نشاندمش، موهایش را کنار زدم و پیشانی‌اَش را لمس کردم. بدجور تب 🤒کرده بود. بریده بریده گفت: «مادر! پام درد می‌کنه.» به پایش نگاه کردم دیدم که دمل بزرگی به اندازهٔ یک گردو😯 روی زانویش سبز شده، شاید هم بزرگتر. دست و پایم را گم کرده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم. علیرضا خوابیده بود، دلم نیامد بیدارش کنم.🌸 منیژه را بغل کردم اصلاً رمق راه رفتن نداشت ، لنگان لنگان راه می‌رفت یک طبیب خانگی نزدیکای محله‌مان بود. نمی‌دانم ❗️چطور در را بستم وخودم را با دو بچه به خانهٔ طبیب رساندم. در راه مدام با خودم می‌گفتم: «خدایا این بچه طوریش نشه، این مریضی نَمونه بهش خدایا خودت کمک🙏 کن زود خوب بشه.» وقتی به خانهٔ طبیب رسیدم خیلی شلوغ بود. منتظر شدم و دم در اتاقش نشستم منیژه هم روی دستم بی‌حال😔 خوابیده بود. قلبم داشت از جا کَنده می‌شد دستم را روی صورتش ‌کشیدم؛ اما حرارت بدنش هنوز پایین نیامده بود. مدتی گذشت تا نوبت به ما رسید. منصوره را گذاشتم بیرون اتاق و رفتم تو، طبیب پرسید: «بچه‌ات مریض شده؟»⁉️ گفتم: «آره، روی زانویش دمل زده, تو رو خدا هر کاری که از دستت برمیاد انجام بده.»🙏 طبیب پایش را دید و با خنده گفت: «اینکه چیزی نیست، خوب می‌شه ان‌شاءالله.»🙏 بعد با ایما و اشاره گفت: «صورتش را برگردان.» چادرم را انداختم روی صورتش و با دستم نوازشش می‌کردم که بی‌تابی نکند طبیب یک تیغ آورد. دمل را چهار تکه 😟 خط انداخت. خون و چرک دمل را به طور کامل تخلیه کرد. دلم برای بچه‌ام می‌سوخت. طبیب داروی خانگی روی زخم مالید و با یک پارچهٔ تمیز زانوی منیژه را محکم بست.👌 از ترس تمام بدنم می‌لرزید؛ اما این بچه انگار نه انگار، صدایش هم در نمی‌آمد. طبیب که تعجب کرده بود گفت: «این بچه خیلی صبوره، خدا بهتون ببخشه.»🌷 گفتم: «ممنون، تو رو خدا پاش خوب می‌شه؟» توی شیشه‌ای کوچک یک داروی خانگی گذاشت، درش را محکم بست، داد دستم و گفت: «زخمش را با آب خوب شستشو بده، بعد این مرهم را روی زخم بذار زود خوب می‌شه.»✅ بغلش کردم و به خانه برگشتیم. چند روزی گذشت، زخمش خوب شد. با خودم گفتم: «الحمدلله دست طبیب برا بچه‌ام شفا بود.»✅✅ ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
23.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه تولد...(به مناسبت تولد رهبر انقلاب)🎊🎊🎊❤️ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : یازدهم✨💥 منیژه هفت ساله شد، روزی که او را برای ثبت نام به مدرسه 🎒ابتدایی «ناهید» بردم، علاقه‌اش را به کتاب و قلم و نوشتن حس ‌کردم. می‌دیدم چقدر به خواندن و نوشتن📝 وابسته شده، اخلاق خاصی داشت. برخلاف همهٔ بچه‌ها به بازی کردن علاقه نشان نمی‌داد؛ اما با بچه‌های هم سن و سال خودش رابطه خوبی🌸 داشت. دخترهای همسایه‌ و فامیل را در حیاط جمع می‌کرد با هم مشق می‌نوشتند. قالیچه‌ای شش متری داشتیم که برایش شده بود همه چیز، در حیاط می‌انداخت و می‌نشست با کتاب‌ها و دفترهایش 📚سرگرم بود. می‌خواند و می‌نوشت، گاهی وقت‌ها آن‌قدر به نوشته‌های کتاب‌ها خیره می‌شد که حواسش به دور و برش نبود. انگار تمام روز برایش کم بود، یک کلمه جدید که از روی کتاب یاد می‌گرفت 👌برایم می‌خواند. شیرین زبان و کنجکاو بود حرف که می‌زد حظ می‌کردم. البته شوقی را هم که در منیژه می‌دیدم، برایم خیلی عجیب بود.❤️ دخترها در یک دبستان درس می‌خواندند منصوره با یک پایه عقب‌تر، چون یک سال با منیژه اختلاف سنی🌿 داشت. او کلاس سوم بود منیژه چهارم، منصوره دختر بازیگوشی بود. همیشه اول صبح که می‌خواستند به مدرسه بروند به منیژه می‌گفتم: «مواظب خواهرت باش.»🌹 یک روز که از مدرسه به خانه آمدند منیژه گفت: «مادر! منصوره به حرف معلما گوش نمی‌ده 🤔پای تخته سیاه نقاشی می‌کشه، با دوستاش دور تادور حیاط می‌دوند. زخم و زیلی می‌شه ها! باهاش حرف بزن، امروز زنگ تفریح🔔 خانم ناظم جلوی منصوره ایستاد و دستش را محکم فشارداد. با عصبانیت بهش گفت: «اگه بخوای اینجوری اذیت کنی باید مادرت رو بیاری مدرسه.»✨ من از خانم ناظم معذرت خواهی کردم با دستش به من اشاره کرد وگفت: «مگه این خواهرت نیست، ببین چقدر مؤدبه!»☺️ بعد با ابروهای گره خورده‌ا‌ش به ما نگاهی انداخت و رفت. به منصوره گفتم: «ببین چه‌کار کردی! به بزرگتر از خودت باید احترام بذاری به حرف خانم ناظم گوش بده.»👌 زنگ کلاس که خورد انگار چند لحظه پیش هیچ اتفاقی نیفتاده بود دوباره دوید، امروز چند بار خانم ناظم بهش تذکر داده.»🍃 به منصوره نگاهی انداختم و گفتم: «آخه من از دست تو چه‌کار کنم دختر!.» منیژه هول شده بود. با عجله آمد جلو گفت: «مادر ناراحت 😔نشو، خب با دوستاش بازی می‌کرد خانم ناظم هم عصبانی شد.» منیژه از یک خواهر بیشتر با منصوره دوست بود توی درس‌ها کمکش می‌کرد. با علیرضا هم همینطور که تازه رفته بود کلاس اول .🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبرم بهار 81 سالگی‌ات مبارک! ❤️عاشقانه ترین ترین پُستم👆💐👆 ✨او تولد یافت جانبازی کند ✨میهنم ایران سرافرازی کند ✨او تولد یافت تا رهبر شود ✨ما همه عشّاق،او دلبر شود ✨او تولد یافت گردد نور عین ✨برترین آقا پس از پیر خمین ✨ما همه عمّار،او باشد ولی ❤️جان ما قربان تو،سیدعلی❤️ 🔸بنا به تایید دفتر حفظ و نشر آثار امام سید علی حسینی خامنه ای ایشان در ٢٩ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشودند. (۲۴ تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است) http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 خوش تیپ شدی 🔹 برخورد خاص "پدر موشکی ایران" با جوانی که لباس‌های اَجق وَجق پوشیده بود. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دوازدهم✨💥 بهترین مدرسه👌ٔ خصوصی علیرضا را ثبت‌نام کرده بودیم، «دبستان معرفت» صبح که می‌شد غلامعلی علیرضا را با خودش می‌برد مدرسه و ظهر هم🌸 می‌رفت دم در مدرسه دنبالش و او را به خانه می‌آورد. علیرضا هم شاگرد زرنگ و درس‌خوانی بود. یک روز غلامعلی با روزنامه‌ای که دستش بود با خوشحالی 😇به خانه برگشت و گفت: «عکس علیرضا رو زدن توی روزنامه! شاگرد ممتاز شده بچه‌ام کجاست این پسر بابا؟»🤓 گفتم: «مگه توی کوچه نبود!» گفت: «نمی‌دانم! بچه‌ها رو دیدم فوتبال بازی می‌کردن، ولی علیرضا رو ندیدم!.» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط، غلامعلی آمد دنبالم گفت: «فاطمه کجا داری می‌ری!»🤔 گفتم: «دارم می‌رم علی رو ببوسم» دختر‌ها هم یکی‌یکی با خوشحالی ☺️آمدند پِیِ ما، دم در ایستادم و علیرضا را صدا می‌زدم. علیرضا صورتش را برگرداند. وقتی ما را دید، از ته کوچه بدو بدو آمد دست‌هایم را به طرفش دراز کردم و در آغوش❤️ گرفتمش، صورتش را با دستم گرفتم و در چشمانش نگاه ‌کردم. پشت سرهم قربان صدقه‌اش😘 می‌رفتم، عرق صورتش را با چادرم پاک کردم، نفس نفس زنان گفت: «مادر، بچه‌ها منتظرم هستن، می‌خوام برم.» بچه‌ها وقتی دیدند علیرضا را دارم این‌ طوری ناز و نوازش ✨می‌کنم ایستادند و به ما نگاه ‌کردند. به او گفتم: «علیرضا! عکست رو زدن تو روزنامه! شاگرد ممتاز شدی، ببین! بیا ببر به دوستانت نشان بده.»☺️ روزنامه را که از دستم گرفت، رفتم توی خانه و یک پارچ شربت خنک درست کردم و آوردم دم در، علیرضا وسط🌸 بچه‌ها ایستاده بود و می‌خندید. روزنامه ‌هم دست به دست بین بچه‌ها می‌چرخید چه روزی بود. خیلی دوست داشتم در کنار درس و مشقشان قرآن 🌷خواندن را هم یاد بگیرند. من و غلامعلی برایمان مهم بود که این مسائل از همان کودکی در وجود بچه‌هایمان شکل بگیرد. وقتی که علاقهٔ ✅بچه‌ها را به درس خواندن دیدم تصمیم گرفتم از همان دوران ابتدایی قرآن خواندن را یادشان بدهم. علیرضا را فرستادم جلسه قرآنِ 🌹مسجد محله‌مان و دخترها را بردم پیش بی‌بی زهرا کاظمینی، یک زن محجوب و با خدا با اینکه سن و سالی از او گذشته بود؛ اما شبانه روز در خانه‌اش جلسات قرائت قرآن 🌹برگزار می‌شد. خودش تدریس می‌کرد، ختم قرآن هم داشت. بی‌بی هم محله‌ای‌مان بود. خانه‌اش با ما فاصله زیادی نداشت. از وقتی که با بی‌بی آشنا شدم به همراه همسایه‌ها در جلسه‌هایش شرکت ✅می‌کردیم. جلسهٔ بی‌بی طور دیگری بود. همه با شوق و ذوق به خانه‌اش می‌رفتیم. به زبان عربی مسلط بود، چون خودش اهل نجف عراق بود. خیلی خوب آیات🔅 را تلاوت می‌کرد، چهره نورانی‌اش را که می‌دیدم با آن اخلاق خوشی که همهٔ اهالی محل از او راضی بودند حیفم می‌آمد که در جلساتش حضور نداشته باشم. گاهی اوقات کار خیاطی‌ام آن‌قدر زیاد بود که به جلسه بی‌بی نمی‌رسیدم؛ ✳️اما دلم پیش او بود. کارم که تمام می‌شد یک لحظه‌ معطل نمی‌کردم و خودم را به جلسه می‌رساندم.🍃🌸🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️