✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : یازدهم✨💥
منیژه هفت ساله شد، روزی که او را برای ثبت نام به مدرسه 🎒ابتدایی «ناهید» بردم، علاقهاش را به کتاب و قلم و نوشتن حس کردم. میدیدم چقدر به خواندن و نوشتن📝 وابسته شده، اخلاق خاصی داشت. برخلاف همهٔ بچهها به بازی کردن علاقه نشان نمیداد؛ اما با بچههای هم سن و سال خودش رابطه خوبی🌸 داشت. دخترهای همسایه و فامیل را در حیاط جمع میکرد با هم مشق مینوشتند. قالیچهای شش متری داشتیم که برایش شده بود همه چیز، در حیاط میانداخت و مینشست با کتابها و دفترهایش 📚سرگرم بود. میخواند و مینوشت، گاهی وقتها آنقدر به نوشتههای کتابها خیره میشد که حواسش به دور و برش نبود. انگار تمام روز برایش کم بود، یک کلمه جدید که از روی کتاب یاد میگرفت 👌برایم میخواند. شیرین زبان و کنجکاو بود حرف که میزد حظ میکردم. البته شوقی را هم که در منیژه میدیدم، برایم خیلی عجیب بود.❤️
دخترها در یک دبستان درس میخواندند
منصوره با یک پایه عقبتر، چون یک سال با منیژه اختلاف سنی🌿 داشت. او کلاس سوم بود منیژه چهارم، منصوره دختر بازیگوشی بود. همیشه اول صبح که میخواستند به مدرسه بروند به منیژه میگفتم: «مواظب خواهرت باش.»🌹
یک روز که از مدرسه به خانه آمدند منیژه گفت: «مادر! منصوره به حرف معلما گوش نمیده 🤔پای تخته سیاه نقاشی میکشه، با دوستاش دور تادور حیاط میدوند. زخم و زیلی میشه ها! باهاش حرف بزن، امروز زنگ تفریح🔔 خانم ناظم جلوی منصوره ایستاد و دستش را محکم فشارداد. با عصبانیت بهش گفت: «اگه بخوای اینجوری اذیت کنی باید مادرت رو بیاری مدرسه.»✨
من از خانم ناظم معذرت خواهی کردم با دستش به من اشاره کرد وگفت: «مگه این خواهرت نیست، ببین چقدر مؤدبه!»☺️
بعد با ابروهای گره خوردهاش به ما نگاهی انداخت و رفت. به منصوره گفتم: «ببین چهکار کردی! به بزرگتر از خودت باید احترام بذاری به حرف خانم ناظم گوش بده.»👌
زنگ کلاس که خورد انگار چند لحظه پیش هیچ اتفاقی نیفتاده بود دوباره دوید، امروز چند بار خانم ناظم بهش تذکر داده.»🍃
به منصوره نگاهی انداختم و گفتم: «آخه من از دست تو چهکار کنم دختر!.»
منیژه هول شده بود. با عجله آمد جلو گفت: «مادر ناراحت 😔نشو، خب با دوستاش بازی میکرد خانم ناظم هم عصبانی شد.»
منیژه از یک خواهر بیشتر با منصوره دوست بود توی درسها کمکش میکرد. با علیرضا هم همینطور که تازه رفته بود کلاس اول .🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
رهبرم بهار 81 سالگیات مبارک!
❤️عاشقانه ترین ترین پُستم👆💐👆
✨او تولد یافت جانبازی کند
✨میهنم ایران سرافرازی کند
✨او تولد یافت تا رهبر شود
✨ما همه عشّاق،او دلبر شود
✨او تولد یافت گردد نور عین
✨برترین آقا پس از پیر خمین
✨ما همه عمّار،او باشد ولی
❤️جان ما قربان تو،سیدعلی❤️
🔸بنا به تایید دفتر حفظ و نشر آثار امام سید علی حسینی خامنه ای ایشان در ٢٩ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشودند. (۲۴ تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است)
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💢 خوش تیپ شدی
🔹 برخورد خاص "پدر موشکی ایران" با جوانی که لباسهای اَجق وَجق پوشیده بود.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : دوازدهم✨💥
بهترین مدرسه👌ٔ خصوصی علیرضا را ثبتنام کرده بودیم، «دبستان معرفت» صبح که میشد غلامعلی علیرضا را با خودش میبرد مدرسه و ظهر هم🌸 میرفت دم در مدرسه دنبالش و او را به خانه میآورد. علیرضا هم شاگرد زرنگ و درسخوانی بود. یک روز غلامعلی با روزنامهای که دستش بود با خوشحالی 😇به خانه برگشت و گفت: «عکس علیرضا رو زدن توی روزنامه! شاگرد ممتاز شده بچهام کجاست این پسر بابا؟»🤓
گفتم: «مگه توی کوچه نبود!»
گفت: «نمیدانم! بچهها رو دیدم فوتبال بازی میکردن، ولی علیرضا رو ندیدم!.»
چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط، غلامعلی آمد دنبالم گفت: «فاطمه کجا داری میری!»🤔
گفتم: «دارم میرم علی رو ببوسم»
دخترها هم یکییکی با خوشحالی ☺️آمدند پِیِ ما، دم در ایستادم و علیرضا را صدا میزدم. علیرضا صورتش را برگرداند. وقتی ما را دید، از ته کوچه بدو بدو آمد دستهایم را به طرفش دراز کردم و در آغوش❤️ گرفتمش، صورتش را با دستم گرفتم و در چشمانش نگاه کردم. پشت سرهم قربان صدقهاش😘 میرفتم، عرق صورتش را با چادرم پاک کردم، نفس نفس زنان گفت: «مادر، بچهها منتظرم هستن، میخوام برم.»
بچهها وقتی دیدند علیرضا را دارم این
طوری ناز و نوازش ✨میکنم ایستادند و به ما نگاه کردند. به او گفتم: «علیرضا! عکست رو زدن تو روزنامه! شاگرد ممتاز شدی، ببین! بیا ببر به دوستانت نشان بده.»☺️
روزنامه را که از دستم گرفت، رفتم توی خانه و یک پارچ شربت خنک درست کردم و آوردم دم در، علیرضا وسط🌸 بچهها ایستاده بود و میخندید. روزنامه هم دست به دست بین بچهها میچرخید چه روزی بود.
خیلی دوست داشتم در کنار درس و مشقشان قرآن 🌷خواندن را هم یاد بگیرند. من و غلامعلی برایمان مهم بود که این مسائل از همان کودکی در وجود بچههایمان شکل بگیرد.
وقتی که علاقهٔ ✅بچهها را به درس خواندن دیدم تصمیم گرفتم از همان دوران ابتدایی قرآن خواندن را یادشان بدهم.
علیرضا را فرستادم جلسه قرآنِ 🌹مسجد محلهمان و دخترها را بردم پیش بیبی زهرا کاظمینی، یک زن محجوب و با خدا با اینکه سن و سالی از او گذشته بود؛ اما شبانه روز در خانهاش جلسات قرائت قرآن 🌹برگزار میشد. خودش تدریس میکرد، ختم قرآن هم داشت.
بیبی هم محلهایمان بود. خانهاش با ما فاصله زیادی نداشت. از وقتی که با بیبی آشنا شدم به همراه همسایهها در جلسههایش شرکت ✅میکردیم. جلسهٔ بیبی طور دیگری بود. همه با شوق و ذوق به خانهاش میرفتیم. به زبان عربی مسلط بود، چون خودش اهل نجف عراق بود. خیلی خوب آیات🔅 را تلاوت میکرد، چهره نورانیاش را که میدیدم با آن اخلاق خوشی که همهٔ اهالی محل از او راضی بودند حیفم میآمد که در جلساتش حضور نداشته باشم. گاهی اوقات کار خیاطیام آنقدر زیاد بود که به جلسه بیبی نمیرسیدم؛ ✳️اما دلم پیش او بود. کارم که تمام میشد یک لحظه معطل نمیکردم و خودم را به جلسه میرساندم.🍃🌸🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : سیزدهم✨💥
بچه ها محصل بودند وقتی به تعطیلات تابستان☘ میرسیدند. میرفتم پیش بیبی و به او میگفتم: «بیبی جان، سرِ جَدِّت اونطوری که خودت اینقدر خوب و قشنگ قرآن🌹 میخونی به بچههای منم یاد بده»
او مثل همیشه با روی باز قبول میکرد و میگفت: «خیالت راحت به امید خدا یاد میگیرن.»☺️
صبح و بعد از ظهر، زنها و بچههای محله از پیر و جوان تا کوچک و بزرگ، قرآن به دست راهی خانهٔ بیبی🌻 میشدند. توی حیاط خانهاش قالی میانداخت و زنها و بچهها دور تا دورش مینشستند. یک خانهٔ ساده با حیاطی✳️ کوچک، بیبی که میآمد همگی صلوات میفرستادند و دستش را برای تبرّک میبوسیدند. او هم تشکر میکرد و خوشآمد میگفت، بعد از «بسمالله»✅
چند آیه را با معانی آنها میخواند و توضیح میداد. نکاتی که در بین هر آیه اشاره میکرد برایمان تازگی داشت. وقتی به خانه برمیگشتیم پر انرژی و سر حال بودیم.🔅
وقت جلسه بچهها با ما فرق داشت، ما به خاطر خانهداری و بچهداری بعد از ظهرها 🌷میرفتیم و آنها صبحها از ساعت 9 تا سر ظهر. منیژه را از کودکی به همراه خودم به آنجا میبردم؛ اما از وقتی که رفت مدرسه، به همراه خواهرهایش راه خانهٔ بیبی را میگرفتند و میرفتند. هم به درسهایشان میرسیدند و هم به جلسه قرآن🌷
تابستان که میشد دخترهای فامیل و همسایهها میآمدند پیشم که خیاطی یاد بگیرند. من هم با خوشرویی☺️ به آنها میگفتم: شما هم مثل دخترای خودم هستین، اول آموزش قرآن، بعد خیاطی»
نشانی بیبی را به آنها میدادم یا خودم به بیبی معرفیشان میکردم.👌
منیژه چندین سال شاگرد بیبی بود خیلی احترامش را داشت و قرآن را بارها در کنار او ختم کرد اگر گاهی وقتها دخترها نمیرفتند؛ اما او همیشه حاضر بود، روز به روز پیشرفتش در صحیح خواندن آیات 💐بیشتر میشد.
بیبی در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار قرآن به جوانان میآموخت. او با کمترین امکانات بیشترین معنویت را در وجودمان پرورش ♦️میداد. گاهی وقتها منیژه را صدا میزد برای شروع جلسه چند آیه از قرآن، دعای توسل یا اشعاری در مورد اهل بیت(ع) بخواند. او آنقدر آیات را زیبا تلاوت میکرد و اشعار را با شور خاصی میخواند که خود بیبی هم تعجب 😳کرده بود و میگفت: «منیژه خیلی دختر باهوش و با استعدادیه!» و به این ترتیب به بیبی کمک میکرد.🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️