eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و سوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 سید هفت هشت روزی در بیمارستان تهران بستری بوده و روز قبل از آمدن من از سرخس به مشهد، از تهران به بیمارستان قائم مشهد منتقل شده و در این چند روز که من بی‌خبر بودم، همه، از صاحب‌خانه‌مان گرفته تا برادر و خواهر، عمه و عمو و درواقع همۀ روستا مطلع بودند که سید مجروح است . روز دهمِ به‌دنیا آمدن روح‌الله، برای رفتن به حمام به خانۀ برادرشوهرم رفتم. چند ساعت بعد، سمیه را همان‌جا گذاشتم و با روح‌الله به بیمارستان رفتم . وارد اتاق که شدم ، سید را روی تخت ندیدم، با خودم گفتم حتماً اتفاق بدی برایش افتاده و برای یک لحظه از حال رفتم. چادر از سرم رها شد و در حالی که روح‌الله در بغلم بود، خود را به گوشه‌ای رساندم و نشستم. نمی‌دانم چه کسی پرستار را خبر کرده بود که بالای سرم آمد و گفت: «چی شده؟ چرا از حال رفتی؟ به‌خدا شوهرت خوبه، فقط از اینجا به بیمارستان ده‌دی منتقل شده، بیشتر جانبازان اونجا هستند.» با شنیدن این حرف کمی به حال آمدم. نگذاشتم حرفش تمام شود. به سمت در خروجی دویدم. روح‌الله زیر چادر بود و هر از گاهی تکانی می‌خورد اما من بی‌تفاوت به مسیر خود ادامه می‌دادم. یک تاکسی گرفتم و گفتم می‌خواهم بروم بیمارستان ده ‌دی، خیلی با مسیرها و خیابان‌های مشهد آشنایی نداشتم. خیلی در راه نبودیم، روح‌الله بیشترش را در خواب بود. وقتی رسیدم، از پذیرش پرسیدم: «جانباز سید محمد موسوی کدوم قسمته؟» اتاق را به من نشان داد به سمت اتاق دویدم. برای ورود روح‌الله به بخش خیلی سخت‌گیری نکردند. وارد اتاقی شدم سه‌ در چهار با دو تخت؛ روی یک تخت محمد بود و روی تخت دیگر جانبازی دیگر. هر دو دراز بودند و قدرت حرکت نداشتند. همان نگاه اول و با تکان‌هایی که آن جانباز می‌خورد، فهمیدم وضعیت جسمانی او بهتر است. به سید نزدیک شدم و گفتم: « دلم هزار راه رفت وقتی دیدم اونجا نیستی!» گفت: «منم نگران تو بودم، می‌دونستم اگه من رو اونجا نبینی می‌ترسی. گفته بودم با خونۀ سیدحسن تماس بگیرند و بِگن که من از اونجا منتقل شدم ، نمی‌دونستم خبرت نکردند». ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و چهارم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 خوب بود که در اتاق تنها نبود در این چند ساعتی که من نبودم، با هم‌اتاقی‌اش حسابی درد دل کرده بودند. این را خودش می‌گفت. آرام از سید پرسیدم: «فامیلش چیه و چه کارش شده؟» گفت: «آقای توکلیه. اتفاقاً بچۀ کاشمر هم هست. از ناحیۀ کمر قطع ‌نخاع شده و از کمر به پایین نمی‌تونه تکون بخوره.» در دلم گفتم: «خوش به حالش! وضعیتش از سید بهتره. لااقل می‌تونه دست‌ها و سرش رو تکون بده.» مرد خوب و خوش‌صحبتی بود. سن وسالش تقریباً مثل سید بود. آن روز سید یک ماهی می‌شد که وارد 25 سالگی شده بود. از همان روز اولِ مجروح‌شدن، به محمد سوند وصل بودند و یک کیسۀ ادراری به لولۀ سوند متصل بود که روزی دو سه بار باید تخلیه می‌شد. شب اول در بیمارستان ده‌دی،  فرش کوچکی را که مخصوص همراهان بیماران بود، کنارش پهن کردم تا بخوابم. روح‌الله را شیر داده بودم و تازه خوابش برده بود. تا آمدم دراز بکشم، متوجه شدم بدنم دارد خیس می‌شود. بلند که شدم دیدم کیسۀ ادرار، به سوند خوب متصل نشده و تمام ادراری که داخلش بوده به بیرون ریخته است. تمام لباس‌ها و وسایل من، که کنار تخت نشسته بودم و نیز موکت و کف اتاق را نجاست در بر گرفته بود. علاوه بر لباس‌های من، پارچۀ قنداقۀ روح‌الله هم خیس شده بود. بوی بدی اتاق را فراگرفته بود، طوری که مجبور بودم گوشۀ روسری‌ام را روی دهانم ببندم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. نمی‌دانستم با این لباس‌های نجس، که احساس می‌کردم از جوراب گرفته تا روسری‌ام احتیاطی است، در بیمارستان چه کنم هیچ لباسی نداشتم که بخواهم لباس‌هایم را عوض کنم؛ چون هنوز تکلیف‌مان مشخص نبود که قرار است چند روز اینجا باشیم. لباس و وسایل شخصی خود را همراه نیاورده و ساکم را هم روز قبل در خانهٔ برادرشوهرم گذاشته بودم . دو نفر از خدمۀ بیمارستان آمدند و کل اتاق را شستند و تمیز کردند. پارچۀ قنداقۀ روح‌الله را عوض کردم آقای توکلی هم به اتاق دیگری منتقل شد. آن شب را تا صبح به هر شکلی بود، سر کردم. صبح با منزل برادرشوهرم تماس گرفتم تا ساکم را بیاورند. همان‌جا، در بیمارستان، به حمام رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. سید همچنان همان وضع را داشت و غیر از تکان‌دادن چشم، بقیۀ قسمت‌های بدنش بدون حرکت بودند. برای ورود روح‌الله و سمیه به اتاق پدرشان دیگر خیلی سخت‌گیری نمی‌شد. آزادانه می‌رفتیم و می‌آمدیم. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و پنجم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🕊فصل دوم: تابستان 🕊 هر چه بیشتر می‌گذشت، دور و برمان خلوت‌تر می‌شد، تا اینکه من ماندم و روح‌الله. چون تر و خشک‌کردن هم‌زمان یک بچۀ یک‌ساله و در آغوش‌گرفتن نوزاد چند روزه و مراقبت از یک بیمار درازکشیده بر روی تخت برایم سخت بود، پدر و مادر سید، سمیه را با خودشان به فرگ بردند. چاره‌ای نداشتم جز اینکه برای مدتی دل از سمیه بکنم. امیدم این بود که سید زود خوب و مرخص می‌شود. هیچ وقت جرئت نمی‌کردم از پزشکش وضعیتش را بپرسم. می‌ترسیدم چیزی بگوید که ته دلم را در این غربت خالی کند. ترجیح می‌دادم سؤال نکنم و با خیال خودم زندگی کنم. باید خودم را خیلی محکم می‌گرفتم. هر وقت سید شروع به صحبت می‌کرد، آرامش عجیبی به من دست می‌داد. روح‌الله که می‌خوابید، سید سر صحبت را باز می‌کرد. از جبهه می‌گفت، از بچه‌ها، از جنگ. من نیز از روستا می‌گفتم، از سرخس، از سمیه. یک ماه از مجروحیتش می‌گذشت. فرقی در وضعیتش به‌وجود نیامد. مثل همان روز اول پس از مجروحیت بود. سعی می‌کردم دست و پاهایش را تکان دهم یا به سمت راست و چپ بچرخانم، تا زیر دست و پایش را زخم نگیرد. هر وقت روح‌الله خواب بود این کار را انجام می‌دادم، اما باز هم کمی روی کمرش را زخم گرفته بود. این زخم‌ها خیلی نگرانم می‌کرد. یک ماه بود که سمیه را ندیده بودم دلتنگش بودم. بچه‌ام هنوز یک سال و دو ماه بیشتر نداشت. تحمل این دوری سخت بود. گاهی اوقات دور از چشم سید، در تنهایی خود می‌گریستم بعد از چند روز پدر و مادر سید با سمیه به بیمارستان آمدند، سمیه را بغل کردم آن‌چنان گریستم که عقده‌های چندین روزه‌ام باز شد. برای دقایقی حواسم از او پرت شد به خود که آمدم دیدم دارد داخل سالن برای خودش راه می‌رود. راه‌ رفتنش را ندیده بودم. در این مدت که پیش من نبود، یاد گرفته بود خوب قدم بزند دفعۀ قبلی که دیدمش فقط یکی دو قدم می‌توانست راه برود. سمیه را روی سینۀ سید و نزدیک صورتش گذاشتم. او را بوسید. این لحظه پر از غصه بود. حالا هم از آغوش پدر محروم بود و هم از مادر. دو سه روزی سمیه پیش‌مان بود و بعد دوباره با پدربزرگ و مادربزرگش رفت. می‌گفتند خودش را با شرایط وفق داده و خیلی بهانه‌گیری نمی‌کند، چند روزی خانۀ پدر سید هست و چند روزی هم به خانۀ پدرم می‌رود . ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و ششم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 داشتم به زندگی در بیمارستان عادت می‌کردم. از روزی که آقای توکلی را از اتاق‌مان بردند، دیگر کسی روی تخت آقای توکلی نیامد و آن تخت شده بود مختص من و روح‌الله. روز به روز روح‌الله بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. سه ماهی از آمدن‌مان به بیمارستان می‌گذشت. برخلاف روزهای اول حالا دیگر کمتر به خانهٔ آقاسیدحسن می‌رفتم. سعی می‌کردم بیشتر پیش سید باشم. به‌علاوه دوست نداشتم مزاحمتی برایشان ایجاد کنم، گرچه آنها همیشه اصرار می‌کردند که پیش‌شان بروم.آن اتاق سه‌ در چهار شده بود خانۀ مشترک من و سید و روح‌الله. مقداری از لباس‌ها و وسایل شخصی‌ام را آورده و گوشه‌ای گذاشته بودم. بشقاب و لیوان، قاشق و لوازم ضروری هم داشتم. همان‌جا داخل بیمارستان لباس می‌شستم، حمام می‌رفتم، ظرف می‌شستم، مجبور بودم کهنه‌های روح‌الله را بشویم هر وقت مشغول کاری می‌شدم یا مجبور بودم برای دست‌شویی‌ یا حمام ‌رفتن یا پهن ‌کردن لباس‌ها بیرون از اتاق بروم، روح‌الله را بالای تخت می‌گذاشتم، با بند قنداقه به تخت می‌بستمش تا پایین نیفتد. نمی‌شد هر دقیقه یک پرستار را صدا بزنم که مراقب روح‌الله باشد مجبور بودم خودم کارهای خودم را انجام دهم. سید هم که نمی‌توانست مراقبش باشد. بعضی وقت‌ها که برمی‌گشتم، می‌دیدم از گریه خودش را دارد می‌کشد. روزها از پی هم می‌گذشت و همچنان ما همان‌جا بودیم. هفته‌ای یک‌بار دو پرستار می‌آمدند و سید را همان‌جا روی تخت حمام می‌کردند. زخم‌هایش داشت بیشتر و بیشتر می‌شد. چندین پزشک متخصص هر روزمی‌آمدند و وضعیتش را بررسی می‌کردند. می‌گفتند زخم‌هایش را کنترل می‌کنیم، بیشتر از این نخواهد بود. دیدن زخم‌ها آزاردهنده بود. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و هفتم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 زخم‌هایش داشت بیشتر و بیشتر می‌شد چندین پزشک متخصص هر روز می‌آمدند و وضعیتش را بررسی می‌کردند. می‌گفتند زخم‌هایش را کنترل می‌کنیم، بیشتر از این نخواهد بود. دیدن زخم‌ها آزاردهنده بود. دل‌خوشی‌ام این شده بود که سید دردش را احساس نمی‌کند وگرنه با وجود این زخم‌هایی که دهن باز کرده بودند، باید داد می‌زد. اقوام و دوستان و همکاران سید که در مشهد زندگی می‌کردند، هر از گاهی به دیدن‌مان می‌آمدند. برادرشوهرم اصرار داشت که به خانۀ آنها بروم و کمی استراحت کنم، اما می‌گفتم نمی‌توانم سید را تنها بگذارم. به آنجا عادت کرده بودم، روح‌الله هم همین‌طور، انگار خانه‌مان همان‌جا بود. آن‌قدر که این چند ماه سید را می‌دیدم و با او صحبت می‌کردم، در طول این سه سال که از ازدواج‌مان می‌گذشت، سید را ندیده بودم. شاید این مجروحیت دلیلی شده بود که بیشتر ببینمش، می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم. گریه می‌کردیم، گاهی هم دعوایمان می‌شد؛ مثل زن و شوهری که در خانه‌شان زندگی می‌کنند. در این مدت با خیلی از بیماران و همراهان‌شان آشنا شده بودم. هر بار که یکی از آنها مرخص می‌شد، خیلی دلم می‌گرفت. دور از چشم محمد در گوشه‌ای از بیمارستان می‌نشستم و گریه می‌کردم. چند ماهی می‌شد که غیر از بیمارستان جایی را ندیده بودم. روح‌الله هم از روز دهم تولدش بیرون را ندیده بود. غذای من مشابه غذای محمد بود مدت‌ها بود که غیر از غذای بیمارستان چیز دیگری نخورده بودم . ادامه دارد .... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و هشتم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 صبح وظهر و شب مجبور بودم باحجاب بخوابم و روسری‌ام را درنیاورم. موهایم کمتر به خود شانه می‌دید و ظاهر ابروها و صورتم نیز به دوران مجردی‌ام برگشته بود. گاهی حوصله‌ام داخل این چهار دیواری سر می‌رفت، اما به سید که نگاه می‌کردم و می‌دیدم چندین ماه روی همین تخت دراز است، از خودم خجالت می‌کشیدم. روحیه‌اش از همۀ بیمارانی که مرخص می‌شدند و می‌رفتند بهتر بود. انگار آب از آب تکان نخورده بود، انگار آنجا همان خانۀ پدری‌اش بود و ما تازه رفته‌ایم سر خانه و زندگی و زندگی مشترک را همین‌جا آغاز کرده‌ایم. خیلی وقت‌ها به سایر بیماران روحیه می‌داد. آن‌قدر خوش‌صحبت بود که همیشه دور و برش شلوغ بود. یکی می‌آمد و یکی می‌رفت. شاید اگر کس دیگری بود خیلی زودتر از اینها بریده بود. کم‌کم داشت حضور در بیمارستان برایمان عادی می‌شد. روح‌الله روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. تمام چیزهایی را که باید یاد می‌گرفت، داخل بیمارستان آموخته بود. یاد گرفته بود خود را به شکم بیندازد، غلت بزند و کمی بنشیند هفت‌ماهه شده بود. موقع اذان که می‌شد، وضو می‌گرفتم و بعد سید را وضو می‌دادم.کنارش می‌ایستادم تا نمازش را بخواند. هنگام سجده مهر را به پیشانی‌اش می‌زدم. نمازش را با چشم می‌خواند پلک که می‌زد یعنی رکوع و پلک بعدی یعنی سجده، همین بستن و ‌باز کردن چشمانش کلی طول می‌کشید. با حس و حال خاصی نماز می‌خواند. تا نمازش تمام نمی‌شد چشم از او برنمی‌داشتم، خیلی وقت‌ها هم نماز مستحبی می‌خواند. نماز که تمام می‌شد دقایقی را به دعا و قرآن ‌خواندن مشغول می‌شد. می‌دیدم که گوشۀ چشمانش خیس شده و اگر حواسم نبود اشکش تا زیر گردنش هم می‌آمد. برای ادرارش که به او سوند وصل بود اما مدفوعش را داخل شلوارش و بی‌اختیار انجام می‌داد و خودش متوجه نمی‌شد هر از گاهی نگاه می‌کردم ببینم مدفوع کرده که عوضش کنم یا نه؛ درست مثل سمیه و روح‌الله، اگر مدفوع کرده بود و اگر پرستار بیکار بود، صدایش می‌زدم تا بیاید و کمکم کند و اگر کسی داخل سالن نبود، خودم به هر شکلی بود شلوار و ملحفۀ زیرش را تعویض می‌کردم. تکان‌دادنش خیلی سخت بود چون وزنش زیاد بود. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا