eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و یک✨💥 ◀️یادمه قبل از جنگ در حیاط خانه نشسته بودم و با مادرم که مشغول کوبیدن برگ‌های🌿 درخت سدر در هاون بود، حرف می‌زدم. معمولاً مادرم از بازار یا از آشنایانی که در خانه‌شان درخت سدر داشتند مقداری برگ 🌿درخت سدر، تهیه می‌کرد. خودش در خانه آن‌ها را می‌کوبید. بعد از کلی کوبیدن برگ‌ها، ختمی آماده می‌شد✅. همین‌طور که سر پا ایستاده بود و چوب هاون را بالا و پایین می‌کرد و برگ‌ها را می‌کوبید، محمد از راه رسید. موتورش🏍 را گوشهٔ حیاط گذاشت و آمد طرفمان سلام کرد. مادرم به محمد گفت: «پس چرا امروز زود آمدی؟»⁉️ محمد گفت: «مادر، دارن برای مردم فلسطین از کمک‌های مردمی لوازمی رو تهیه می‌کنن و می‌فرستن.»🔅 مادرم چوب هاون را کنار گذاشت و آمد کنار محمد ایستاد و گفت: «خب چیزی می‌خوای بگی؟»‼️ محمد نگاهی به دستان مادرم انداخت و گفت: «مادر یکی از این النگوهایت🔅 رو برای آخرتت می‌دی؟» هنوز حرف محمد تمام نشده بود مادرم یکی از چهار تا النگویی را که دستش بود درآورد و داد به محمد🌹، بی‌آنکه حتی سؤالی بپرسد یا ناراحتی در چهره‌اش باشد. وقتی النگو را به محمد داد، یک جمله گفت: «ببرش مادر، من راضی راضی‌ام.»❤️ مادر محمد گفت: «این پسر دلش برای همه می‌تپه خیلی مهربونه» ◀️مشغول حرف زدن بودیم که صدیقه خانم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «خیلی وقته مزاحمتون شدیم.»🌸 هر چی تعارفشان کردم که برای ناهار بمانند قبول نکردند و رفتند. هر چه که با خانوادهٔ محمد آشنا می‌شدیم، از خوشبختی دخترم و انتخابش مطمئن‌تر می‌شدم.✳️ یکی دو ساعت بعد که غلامعلی به خانه آمد موضوع را با او در میان گذاشتم. گفت: «هر جور عصمت دوست داره.»✅ خلاصه فردای آن روز مادر محمد، خواهرش و زن‌برادر بزرگش آمدند دنبال من و عصمت که برویم برای خرید🛍 عقد. محمد جبهه بود آماده شدیم و همراه آن‌ها راه افتادیم به طرف بازار. اوضاع شهر عادی بود. ماشین‌ها 🚗و موتورهای رزمنده‌ها توی خیابان تردد داشتند. یکی از جبهه بر می‌گشت، یکی به جبهه می‌رفت. صدای نوحه از مساجد🕌 می‌آمد صف اعزام نیرو خیلی شلوغ بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند. کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم ... سال ها از آن قضیه گذشت. بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و دو✨💥 ◀️پناهگاه‌هایی که در هر منطقه از شهر ساخته شده بود، همیشه 🌻درش باز بود. برای اینکه اگر عراق حمله کرد و مردم در خیابان‌ها بودند به آنجا پناه ببرند. شهر پر شده بود از تصویر شهدا 🌷و پرده و پلاکاردهای تبریک و تسلیت. هیچ خیابانی نبود که عکس چند شهید بر دیوارش نقش نبسته باشد.😔 تمام خیابان‌های شهر بوی شهادت می‌داد. رفتیم بازار قدیم، راستهٔ بازار پارچه فروش‌ها، پارچه‌های♦️ شیک و جالبی داشتند. جلوی هر مغازه که می‌ایستادیم، وقتی فروشنده می‌فهمید برای خرید عروسی🎊 آمدیم، پارچه‌هایی که ویژهٔ عروسی بود را طاقه طاقه می‌آورد و روی میز می‌گذاشت. شروع می‌کرد به تعریف کردن که این پارچه جنسش عالیه و... . ◀️فاطمه خانم مادر محمد کنار عصمت ایستاد و پارچه‌ها را به او نشان می‌داد و می‌گفت: «هر کدام را که می‌پسندی بردار.»🤓 عصمت هیچی نمی‌گفت فقط لبخند😌 می‌زد. وقتی فاطمه خانم با دخترش و عروس بزرگش پارچه‌ها را نگاه می‌کردند و روی رنگش نظر می‌دادند، عصمت آمد کنارم ایستاد و گفت: «من از چیزهای زرق و برق‌داری 💫✨که وابستگی این دنیا رو برام داشته باشه خوشم نمیاد.» مادر محمد صدایش را شنید. صورتش را برگرداند و گفت: «دخترم عروسیته! باید از این پارچه‌ها انتخاب کنی که برات بگیریم.»‼️ خواهر محمد و زن‌برادرش تعجب کرده بودند، خودم هم همین‌طور. عصمت مدام به ساعتش⏰ نگاه می‌کرد و می‌گفت: «دیرم شده الان به جلسه بسیج نمی‌رسم. امروز قراره کلاس کمک‌های اولیه برای خواهران تشکیل بشه.»🤔 لب گزیدم و گفتم: «مادر، عجله نکن الان مادرشوهرت ناراحت می‌شه» با صدای آرام گفت: «من به محمد گفتم که هیچی ازش نمی‌خوام.»😏 رفت کنار فاطمه خانم و دختر و عروسش, دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد و با احترام🌸 به آن‌ها گفت: «من به زرق و برق دنیا دل نمی‌بندم، خودتون رو اذیت نکنید من راضی نیستم به زحمت بیفتید.» مادر محمد به عصمت گفت: «دخترم هر جور خودت دوست داری هر وقت محمد از جبهه برگشت حداقل یه حلقه 💍بخرید.» من دست فاطمه خانم را گرفتم و کشیدم کنار، بهش گفتم: «از دست عصمت🌸 ناراحت نشین تو رو خدا او گفت: «نه اصلاً، عصمت دختر فهمیده‌ایه، چرا باید ناراحت بشم، تازه خوشحال شدم محمد رو درک می‌کنه از الان تو فکر آینده‌اس.» اما مگر فاطمه خانم راضی می‌شد برای عروسش چیزی نخرد. خودش یک قواره پارچه گرفت💐 و داد دستم گفت: «این رو برای عقد عصمت بدوز.» بعد از کمی خداحافظی کردیم. عصمت رفت بسیج، من هم برگشتم خانهٔ خودمان.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200417-WA0084.mp3
3.47M
🍃آروم جوونم میشه بدونم کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🍃با حال زارم دلهره دارم ی وقت صدات کنم منو بجا نیاری😭 🎤 جواد_مقدم سه_شنبه_های_مهدوی                🌼🍃🌺🍃🌼 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و سه✨💥 ◀️چهاردهم مهرماه سال 60، مراسم عقدکنان💞 عصمت و محمد بود. از روز قبل خانه را آب و جارو کردیم. ◀️قرار بود مراسم در خانهٔ ما برگزار شود. من و غلامعلی رفتیم چند نفر از آشنایان و فامیل💐 را دعوت کردیم میوه و شیرینی گرفتیم علیرضا هم از جبهه برگشته بود. تا آخر شب تمام کارها را انجام دادیم خودم لباس‌ها را اتو کردم و گذاشتم به چوب لباسی.🌻 ◀️فردا ساعت 10:30 صبح بود که خانواده محمد از راه رسیدند. غلامعلی و علیرضا، مردها را تعارف🤓 کردند توی هال، من هم زن‌ها را بردم داخل یکی از اتاق‌ها، چند لحظه بعد محمد⚡️ به همراه تعدادی از هم‌رزمانش و عاقد با صلواتی بلند وارد خانه شدند و در جمع مردها نشستند.⭐️ عاقد و محمد دم در اتاق نشسته بودند. صدای عاقد به ما می‌رسید. عصمت🌷 هم کنار ما نشسته بود. عاقد که خطبه را خواند، عصمت در جمع ما گفت: « بله.»🌟 ما صلوات فرستادیم و مردها هم صلوات فرستادند. خطبهٔ عقد جاری شد و چون دخترم می‌خواست رهرو راه حضرت فاطمهٔ زهرا(س)💫 باشد، مهریه‌اش را فقط یک جلد کلام‌الله مجید تعیین کرد. ◀️عصمت، به دنبال تجملات نبود و همیشه می‌گفت: «اینا خوشبختی نمیاره، مراسم ازدواجم باید در نهایت سادگی برگزار بشه.»✅ مردها بعد از اینکه میوه 🍌🍎و شیرینی خوردند یکی‌یکی رفتند. مادر محمد دست عصمت را گرفت و بردش پیش محمد، وقتی کنار هم ایستادند. خوشحال شد و دست زد،👏 بقیه هم با او گرم گرفتند و دست زدند. من هم رفتم اسپند آوردم و دور سرشان چرخاندم همه خوشحال بودیم . ◀️عصمت با مانتو و شلوار و چادر سفید🌟، محمد هم با یک لباس ساده و شلوار سبز جبهه‌ای کنار هم نشستند. تازه حرف از خرید حلقه 💍شد. محمد نگاهی به عصمت کرد و با شوخی گفت: «حالا حتماً باید انگشتر باشه؟»‼️ از نگاهش فهمیدم که نظرش با عصمت یکی بود؛ اما حُجب و حیای عصمت مانع می‌شد که حرفش را صریح بزند. محمد خندید😂 و به مادرش گفت: «باشه ولی من وقت ندارم. بعداً می‌خریم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا