••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و دوم🕊
فصل سوم : پاییز
چند روزی بود که ویلچر سید عوض شده بود. بنیاد شهید یک ویلچر مدل بالاتر برایش آورده بود. آن نیز مثل ویلچر قبلی با باتری کار میکرد و شارژ میشد. از ویلچر جدید راضیتر بود. میگفت هم نشیمنگاهش راحتتر است و هم تند و تیزتر است. با این ویلچر حتی به فرگ هم میرفت. بیشتر شبهای جمعه بر سر مزار پدرش میرفت.
اگر مراسمی در شهر برگزار میشد، با همین ویلچر میرفت و در مراسم شرکت میکرد. بیشتر خریدهای خانه را هم انجام میداد و از فروشنده میخواست که پلاستیک وسایل را به عقب چرخ ویلچرش ببندد. خوشحال بودم😇 از اینکه روحیهاش خوب است. خوب بودن روحیۀ او به معنی خوب بودن من و سمیه و روحالله بود. بچهها هم از اینکه پدر را شاد میدیدند، خوشحال بودند.😍 گاهی اوقات روحالله هم همراه پدرش بیرون میرفت. هم هوادار پدر بود و هم خودش دلی باز میکرد.
باز دوباره سید مجبور بود مدتی را به شکم باشد. تا دو سه روزی زخمها خوب میشدند، اما باز دوباره سر وکلهشان پیدا میشد. به شکم بودن را اصلاً نمیپسندید. گرچه هر چه بود از بیمارستان 🏨بهتر بود. دیگر طاقت نداشتم بچهها را بگذارم و با او به بیمارستان بروم. خودش هم وقتی زخمها شدید میشد، استرس رفتن به بیمارستان را میگرفت.
عصر روز پنجشنبه سیام اسفند در حالی سال تحویل شد🎊 و به استقبال سال 1376 رفتیم که زخمهای سید بهشدت عود کرده بود. خوب بود خودش نمیدید. من که میدیدم دل و تنم به لرزه 😱میافتاد و پاهایم سست میشد. چند باری پزشک آمد و کارهای درمانی را انجام داد و کمی بهتر شد. زخمهایش که خوب میشد باز درد معدهاش شروع میشد. کمتر روزی بود که فارغ از درد و ناراحتی باشد، اما باز هم در تمام این روزها صبور بود.
سمیه از زمانی که کلاس سوم راهنماییاش را تمام کرده بود، دیگر تمایلی به مدرسه رفتن🎒 نشان نداد. من و پدرش هم خیلی اصراری به رفتنش نداشتیم. تا اینجای کار هم از خیلی از
همسن و سالهایش در اقوام بیشتر خوانده بود و دیگر از عید به بعد مدرسه نرفت.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت وسوم🕊
فصل سوم : پاییز
دومین ماه از سال بود. من و سمیه و سید خانه بودیم و روحالله مدرسه🎒، قبل از اذان ظهر بود. داشتم داخل آشپرخانه غذا 🍜درست میکردم. سید مثل همیشه روی تخت بود، سمیه هم مشغول کارهای خودش که ناگهان احساس کردم زمین دارد تکان میخورد. اول فکر کردم ماشین سنگینی 🚚رد شده، بعد که کمی طولانیتر شد فهمیدم زلزله است. پنجرهها بهشدت تکان میخوردند. زمین زیرپایم میرفت و میآمد. کنار تخت 🛏سید ایستادم. با یک دستم دست سید را گرفتم و با دست دیگه سمیه را. زمین هنوز داشت میلرزید. از زمان مجروحیتش این چنین زلزلۀ شدیدی را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت به این نیندیشیده بودم که اگر زلزله آمد چه کنم.
فرصت سوار ویلچرکردن سید و رفتن به بیرون نبود. سید بلند لااله الاالله میگفت. همچنان زمین میلرزید. هر آن منتظر خرابشدن خانه🏠 بودیم. کلامی بینمان رد و بدل نمیشد؛ فقط نگاهم به لامپ بالای سرم بود که کی از حرکت میایستد. اگر سید میتوانست راه برود، الان توی حیاط بودیم، اما چارهای نداشتیم جز ماندن در خانه و منتظر ماندن برای پایان یافتنِ زلزله. لحظهای بعد زمین از حرکت ایستاد، اما هنوز تن و دل من میلرزید. نمیدانم لرزش زمین چند ثانیه طول کشید اما مدت زمانش برای همهمان تعجبآور بود، شاید بیشتر از بیست ثانیه بود.
سید مثل همیشه و با همان آرامشی که از
چهرهاش نمایان بود، فقط خدا را شکر🙏 میکرد و میگفت: «بخیر گذشت. فقط خدا کنه جایی خرابی نداشته باشه.» آنقدری که او در لحظۀ زلزله و بعد از آن آرام بود شاید کمتر کسی این حالت را داشت. دقایقی بعد از اتمام زلزله، چادر به سر کردم و بیرون از خانه رفتم. همسایۀ زیادی نداشتیم. اکثراً زمینهای نساخته بود، اما کمی دورتر از خانهمان، چند نفری جمع بودند. جلوتر کهش رفتم آنها هم داشتند از هیبت زلزله میگفتند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
چند وقتی بود که دیگر به وضعیت سید فکر نمیکردم و مثل سالهای قبل دیدن شرایطش آزارم نمیداد، اما با آمدن این زلزله باز دوباره در ذهنم همهچیز زنده شد. میدانستم زلزله اگر بخواهد خراب کند امان نمیدهد، اما دلم آرام نمیشد. با خودم میگفتم اگر موقع زلزله سقف خراب شود، اولین کاری که هرکس ناخودآگاه انجام میدهد این است که دستش را روی سرش اهرم میکند، اما سید همین کار را هم نمیتوانست انجام دهد. شاید اصلاً خود سید به این چیزها فکر نمیکرد و هیچ چیز نمیتوانست آرامشش را به هم ریزد. پانزده سال زندگیکردن در شرایطی که تحملش برای کمتر کسی راحت است، آرامش و صبوریاش را خدشه نکرده بود چه برسد به یک زلزلۀ چندثانیهای. کمی بعد مطلع شدیم مرکز زلزله، شهر قائن بوده و شدت آن ۷/۲ ریشتر. در قائن و بالاخص روستای اطراف، بسیاری از خانهها خراب شدند و تلفات جانی و مالی زیادی به بار آمد. سید علاقۀ زیادی به درسخواندن📚 نشان میداد، مثل همان روزهای اولی که از آلمان برگشته بود و معلم به خانه میآمد. هفتهای چند روز معلم میآمد و به او آموزش میداد. سید هم آخر سر، مثل بقیۀ دانشآموزان امتحان میداد. در اکثر درسها موفق بود. این کار ادامه داشت تا زمانی که به دیپلم رسید.
سمیه و روحالله هم صبر و تحمل سید را به ارث برده برده بود. آنها هیچ وقت از اینکه پدرشان متفاوت از پدرهای دیگر است، خم 🤨به ابرو نمیآوردند. مثل پدر هیچگاه زبان گلایه باز نمیکردند و کار سرنوشت را به خودش واگذار کرده بودند. با اینکه روحالله همان لحظۀ بعد از تولد، با دستان یک پرستار روی سینۀ پدر قرار گرفته بود و از لمس دستان پدر 🧔که خوب او را در بغل بفشارد بیبهره بود، باز هم دم نمیزد و هیچوقت از پدرهای دیگر نمیگفت.
سید برای من و بچهها همهچیز بود. او آنقدر کامل بود که این مشکل جسمانیاش گم میشد وسط همۀ نداشتهها. ناراحتی من فقط به خاطر خودش بود که میدیدم چه میکشد.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
بزرگ شدن سمیه بیشتر از روحالله به چشم 👁میآمد. همان کودک یکسالهای که روزی که تازه تاتی کردن را یاد گرفته بود، دیگر راه رفتن پدر را ندید، حالا برای خودش خانمی شده بود و بیشتر از پنج سال بود که نماز میخواند، روزه میگرفت، قرآن میخواند و چندین سال بود که چادر به سر میکرد. این بزرگ شدنش را لحظهای بیشتر احساس کردم که خواستگارها در خانه را زدند.😇
سمیه هفده ساله بود که یکی از همکاران سید به نا آقای آشناور، برای برادرش به خواستگاری سمیه آمد. سید به پاسداران علاقۀ 😍زیادی داشت نه به این خاطر که خودش پاسدار بود، من این علاقه را قبل از فروردین 1361که به استخدام سپاه درآید هم بارها و بارها در او احساس کرده بودم. اکنون که خودش هم پاسدار بود، با وجود اینکه از روز مجروحیتش به دلیل از کارافتادگی دیگر سرکار نمیرفت، رابطهاش با همکاران قدیمی و جدید از قبل هم حتی بیشتر و بیشتر شده بود.
موافق اصلی با ازدواج سمیه، پدرش بود. با خودش هیچ موقع راجع به ازدواج صحبت نکرده بودم اما هیچ وقت روی حرف من و سید هم حرفی نمیزد. وقتی دید ما موافقیم، او هم صحبتی از مخالفت نکرد و حسن آشناور که در ادارۀ راهنمایی رانندگی نیروی انتظامی کار میکرد، شد دامادمان.🤵
حالا سمیۀ کوچک من لباس سفید به تن کرده بود و داشت به خانۀ بخت میرفت
دختر کوچولوی من که بیشتر دوران کودکیاش را با پدربزرگ و مادربزرگش و در روستا گذرانده بود. دختر کوچک من که 24 روز بعد از یکسالگیاش، درست لحظهای که بابا گفتن را یاد گرفته بود و راهرفتن را آغاز میکرد، پدرش جانباز قطع نخاع گردنی شده بود. حالا همین موجود کوچک که بهناچار خیلی از روزها را در آغوش نگرفتمش و خیلی از شبها را کنارش نخوابیدم و برایش قصه نگفتم، خانمی شده بود برای خودش.
شهریور بود و این ماه مرا یاد دو چیز میانداخت؛ اولش سالگرد ازدواج من🎊 و محمد بود و آخرش آغاز جنگ. چه اول خوشی داشت و چه آخر ناخوشی این شهریورماه و حالا بعد از حدود هفده سال، در این ماه شاهد ازدواج دخترم بودم، دختری که حاصل ازدواج در همین ماه بود. یازدهم شهریور، سمیه و حسن آقا به عقد 💍همدیگر درآمدند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
مدت زیادی از عقد💞 سمیه نمیگذشت که متوجه بروز تغییراتی در سیستم بدنی سید شدم. بیشترین تفاوتی که چند روزی خیلی به چشم👁 میآمد، این بود که حریف عوض کردن کیسۀ ادراری متصل به سوند او نمیشدم. اگر روزهای قبل روزی سه بار کیسه را عوض میکردم، حالا شده بود شش هفت بار! روزهای اول این اتفاق را خیلی جدی نمیگرفتم، اما وقتی دیدم هر روز از روز بعد شدتش بیشتر میشود، پزشک👨⚕ را مطلع کردم. از سید آزمایش گرفتند. قبلاً آزمایشاتش خوب بود و مشکل نداشت اما اکنون در کمال ناباوری قندش 550 بود. قبل از اینکه دلیل ادرار زیادش را پزشک بگوید، خودم با شنیدن قند 550 متوجه شدم، حتی قبل از انجام آزمایش خون💉 با خودم گفتم نکند قند دارد اما چون در آزمایشات شش ماه پیش او، همهچیز نرمال بود و حتی قندش لب مرز هم نبود، فکرش را نمیکردم که حدسم درست باشد.
زبانش هم یک کاسه خون شده بود. پزشک 👨⚕گفت: «باید چند روزی بستری بشه تا قندش رو کنترل کنیم. چون سید تحرک زیادی نداره، این مقدار از قند خون خطرناکه و همین امروز باید بستری بشه.»
سید باز هم ترجیح داد به آسایشگاه مشهد🕌 برود تا اینکه در بیمارستان کاشمر مداوا شود. چون آسایشگاه مختص جانبازان بود، همیشه تمایل داشت آنجا درمان شود. بلافاصله او را به مشهد بردیم و در همان آسایشگاهی که بعد از مجروحیت و ترخیص از بیمارستان🏨 ده دی قریب به یک سال را تک و تنها گذراند، بستری شد.
اینجا مرا یاد اولین روزهای بعد از مجروحیتش میانداخت، یاد آن روزهایی که روحالله در آغوشم بود و آمدم جلو در آسایشگاه تا پیش سید بمانم، اما گفتند نمیشود. اکنون هم همان اتفاق افتاد و گفتند نمیشود، ما خودمان همراهش هستیم! آن روز 25 سال داشتم و حالا از مرز 40 سالگی نیز عبور کرده بودم. آن روز، تخت 🛏نشینی سید به یک سال نرسیده بود، اما حال 16 سال میگذشت.😔 سید را مثل همان دفعۀ اول تنها گذاشتیم و به همراه روحالله و سمیه و شوهرش به کاشمر برگشتیم.
هفتهای یکبار به ملاقاتش میرفتیم گاهی با سمیه و شوهرش و گاهی هم تنها میرفتم. با پا دردی که چند وقتی به سراغم آمده بود، رفت و آمد برایم دشوار شده بود. هر دفعه رفت و آمدمان بیشتر از ده ساعت طول میکشید. جاده باریک و دوطرفه بود. بیشتر اوقات با پیکان🚘 خودمان میرفتیم و حسنآقا راننده بود. آخر هفته میرفتیم و یک شب را هم در خانۀ سیدحسن میماندیم. باز هم مثل همۀ دفعات قبلی که بستری میشد، فکرش را نمیکردم اینقدر طولانی شود. با خودم میگفتم این بار فرق دارد. حتماً زود مرخص میشود، اما هر بار هم مثل دفعات قبل!
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و هفتم🕊
فصل دوم : پاییز
مدت درمان سید در آسایشگاه هشت ماهی طول کشید. هم قندش کنترل🌡 میشد، هم معدهاش درمان میشد و هم زخمهایش را مداوا میکردند. روزهای آخر حضور در آسایشگاه، خودش را به ترشی بسته بود و هر وقت تماس میگرفتم و میپرسیدم چیزی لازم نداری تا برایت بیاورم، فقط میگفت: «چیزهای ترش بیار! آبغوره🥃، قرهقروت...» با این کار میخواست قندخونش را پایین آورد. همینطور هم شد و روزی که از آسایشگاه به خانه برگشت، قندش به روال سابق برگشته و نرمال شده بود. حتماً خدا دوستم داشت 😊و نمیخواست علاوه بر رنج بیحرکت بودن دست و پاها، درد معده و زخمهای شدیدش، درد دیگری بر او ببینم.
سمیه 21 ماه در عقد بود و آخرین روز از بهار مقدمهای شد برای جدایی سمیه از من و پدرش.😔 قرار بود به خاطر شغل همسرش در مشهد زندگی کند. روز اولی که حسنآقا به خواستگاری سمیه آمد و جواب مثبت به او دادیم، به این دوری فکر کرده بودم، اما با اینکه یکسال و نُه ماه با این فکر زندگی کرده بودم، باز هم پذیرش دوریاش سخت بود.
بعد از عروسی، 💍دو سه روزی به همراه سمیه و خانوادۀ شوهرش به مشهد رفتیم. سختتر از لحظۀ رفتن او از کاشمر ، لحظهای بود که ما داشتیم از مشهد 🕌برمیگشتیم. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. اگر تا به امروز بغض میکردم و اشکم را قورت میدادم، موقع خداحافظی، دیگر جلوداراشکهایم 😭نبودم. وقتی برگشتیم و میدیدم سمیه همراهمان نیست، دلم میگرفت. دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم و فریاد بزنم. در گذشته بارها و بارها از سمیه جدا شده بودم و تنهایش گذاشته بودم اما این بار با همۀ دفعات قبل فرق داشت. حسی که در همۀ این چند سال موقع ترک سمیه به من دست میداد، با احساسی که الان داشتم، زمین تا آسمان فرق میکرد. میدانستم لااقل برای ده سال دیگر کاشمر بیا نیست و باید تعطیلی و شرایطی باشد تا بیاید و ببینمش. سه ماه از رفتن سمیه میگذشت، هنوز به نبودنش عادت نکرده بودم و خیلی از روزها وقتی کسی متوجه من نبود، برایش گریه 😭میکردم. دلم نمیخواست سید و روحالله را هم ناراحت کنم. گر چه سید مثل همیشه صبور بود در این مورد هم خیلی بیتابی نمیکرد، امامیتوانستم بفهمم در دلش چه میگذرد. احساس میکردم روحالله هم از روزی که خواهرش رفته، مثل قبل نیست.😔 همیشه با هم بودند. چون تفاوت سنیشان خیلی نبود، همبازیهای خوبی برای هم بودند و رابطهشان بهتر از خیلی از خواهر و برادرهای دیگر بود.
سه ماه دوری رو به پایان بود که شنیدن خبری همۀ خانواده را از حس و حالی که داشتیم خارج کرد و دوباره شادی 😇را به ما برگرداند. اصلاً فکرش را نمیکردم که به این زودی قرار است مادربزرگ شوم. شنیدن این خبر که قرار است یک عضو جدید به خانهمان اضافه شود، فکر و خیال جدایی سمیه را از یادم میبرد.
باز هم شهریور بود، انگار همۀ خاطراتم به این ماه دوخته شده بود. احساس میکردم این پایان خاطرات شهریور نیست.
روزهای زمستانی 🌨برای چشم انتظاری خوب بودند، اما شبهایش وحشتناک! آنقدر طولانی بودند که گذشتشان بیشتر از یک شب 🌙معمولی به چشم میآمد و خیلی دیر صبح 🌞میشد.
چشم انتظار دیدن نوهام بودم. باز هم برایمان بین دختر یا پسر بودن بچه فرقی نبود و وقتی شنیدیم طبق نتیجۀ سونوگرافی بچۀ سمیه پسر است کلی ذوق زده☺️ شدیم.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313