♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت ♦️
🌻«راوی همرزم شهید :»
⭕️من و حسن غفاری و محمد حمیدی به سوریه اعزام شدیم. علی امرایی جلوتر رفته بود. بهمحض اینکه پایمان به زمین دمشق رسید، گفتند:
ـ بریم زیارت بیبی.
عطش عجیبی به این قضیه داشتند گفتم:
ـ اجازه بدهید، مستقر شویم بعد❄️
⭕️رفتیم «درعا» شهر مرکزی سوریه، داخل یکی از اتاقهای دانشگاه قاسیون مستقر شدیم. بعد، ماشین گرفتیم و رفتیم حرم بیبی زینب(س).
حسن بیصدا و جانسوز اشک میریخت؛ اما حمیدی و امرایی زجه میزدند.❄️
⭕️چهار شب با هم در یک اتاق بودیم شوخی میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم. روز چهارم شد حدوداً ساعت سه بعدازظهر، عقب نیسان دو کابینه را از مواد منفجره پر کردیم، جلوی ماشین نشستیم و بهسمت شهر «ازرع» راه افتادیم. قرار بود، مواد را در شهر ازرع تلهگذاری کنیم. راننده ماشین علی امرایی بود. دقایقی مانده بود که به مقصد برسیم. گفتم:
ـ علی وایستا. با حاج باقر کاری دارم، انجام بدم، بیام.
بهمحض اینکه پیاده شدم، حسن گفت:
ـ برو مصطفی ما بچه نمیبریم.
ماشین را روشن کردند و رفتند. با خودم گفتم، لابد دور میزنند. کارم انجام شد؛ اما خبری ازشان نبود، رفته بودند. ❄️
⭕️چند دقیقه بیشتر طول نکشید، خبر رسید که یک ماشین آتش گرفته خودم را رساندم. صحنه عجیبی جلوی چشمانم نمایان شد از ماشین چیزی نمانده بود. بچهها تکهتکه شده بودند از یکی پوتینش مانده بود از دیگری دستانش. حالم خیلی بد شد با شهادت بچهها، روی برگشت به ایران را نداشتم جنازهها را شناسایی کردم و آوردم دمشق. بعد به تهران اعزام کردیم. من در سوریه ماندم؛ اما شنیدم که تشیع جنازه بچهها خیلی باشکوه برگزار شده بود و مردم همیشه در صحنه، سنگتمام گذاشته بودند.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و یک♦️
🌻«راوی خواهر همسر شهید :»
⭕️حسن آقا روزهای آخر رو پای خودش بند نبود. انگار یک ندایی بهش میگفت: اینجا دیگه جای تو نیست، دیگه بسه، باید بری، بری جایی که خدا انتخاب کرده، خیلی مرتب کارهایش را انجام داد. به همه زنگ زد و خداحافظی کرد.❄️
⭕️زنگ زد و با همسرم صحبت کرد. همسرم گفت:
ـ چی شده حسن آقا، از ما یاد کردی؟
ـ ماه رمضان داره نزدیک میشه، زنگ زدم تبریک بگم.
ممنونم حسن آقا تو منو شهید کردی، بس که مهربونی.
خداحافظی کرد، انگار روش نشده بود، با من صحبت کند. به فاطمه گفته بود، کاشکی با آبجی زهرا هم خداحافظی میکردم؛ اما حالا دیگه روم نمیشه، دوباره زنگ بزنم.❄️
⭕️اصلاً سال آخر خیلی از شهادت حرف میزد، مدام به مهلا میگفت:
ـ روسری را درست سر کن، چادر بذار مردم با افتخار بگن، این دختر یک شهیدِ.
اما باور نمیکردم، شهدا از همین افراد عادی هستند. از بین خودمونند، توی اجتماع هستند. توی مهمونیها، مییان، میگردند، میخندند، میخورند، میخوابند، مسافرت میروند؛ اما به چشم خودم دیدم که همین انسانهای معمولی هم میتوانند، با پرهیزکاری و ایمان به خدا به عرش برسند.❄️❄️
🌻«راوی مادر شهید :»
⭕️هر زمان میآمد، به هم سر بزند مدام با تلفن حرف میزد. سرش خیلی شلوغ شده بود. بهش گفتم:
ـ مادر جان کارها را با یک نفر تقسیم کن خودت هم گاهی استراحت کن.
ـ نه مامان، نمیشه، باید تنهایی انجام بدم و ششدانگ حواسم جمع باشه که برنامهها به هم نخوره.❄️
⭕️وقتی مسئول اعزام به سوریه شد، میدونستم که حسن رفتنیه. توی سفر مشهد، نشانههای رفتنش ظاهر شد. توی همان سفر خواب دیده بود که شهید شده برای اینکه من ناراحت نشم، برایم تعریف نکرد. برای فاطمه همسرش تعریف کرده بود که با حمیدی دوتایی شهید شدند.
دوستش زنگ زد، حسن هم خوابش را تعریف کرد من صداشون را میشنیدم حسن گفت:
ـ خواب دیدم که با هم شهید شدیم.
ـ نامردی، اگر تنهایی بری.❄️
⭕️فاطمه غصه میخورد، سفر مشهد برایش تلخ شد؛ اما به روی خودش نمیآورد. گفتم:
ـ دخترم نگران نباش، همه چی دست خداست ، اگر قرار باشه اتفاقی بیفته، پس دعا کنیم، اتفاق قشنگی بیفته. دلش آرام شد و بالاخره هم با رفتن حسن کنار آمد. ❄️
⭕️موقع رفتن به فاطمه سفارش کرده بود که به مادرم سر بزن، بچهها را ببر مادر ببینه. عروسم نیازی به این سفارشها نداشت اون مثل حسنم، مهربان و باوفاست، گاهی وقتها محبت حسن را از همسر و بچههاش حس میکنم عطرش را میشنوم عین همان موقعها که بود.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوازدهم
💎#وصیت میکنم#اسلام را در این برهه که تداعییافته در#انقلاب_اسلامی و#جمهوری_اسلامی است، تنها نگذارید.#دفاع از#اسلام نیازمند هوشمندی و#توجه_خاص است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها#رنگ_خدا هستند؛#رنگ_خدا را بر هر رنگی#ترجیح دهید.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و دو♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️از سوریه دوبار به من زنگ زد با من و مهلا صحبت کرد، احوالپرسی کردیم. حسن خیال مرا راحت کرد که همه چی خوبه، من هم خیال او را راحت کردم که همه چی آرومِ؛ اما مثل روز روشن بود. حال هر دوی ما معلوم بود. حسن شوق رفتن داشت و من دلی پر از دلتنگی.❄️ ⭕️مدام صداش توی گوشهام میپیچید:
ـ فاطمه، عزیز، چادر سر کن، بیا توی حیاط بنشینیم. زیرانداز را گوشهای از حیاط پهن کن، کسی از بالا نبینه.
میپرسیدم:
ـ حسن جان من که چادر سرمه پس چرا اینجا؟
ـ فاطمه نمیخوام، از خونههای اطراف کسی ما را ببینه. شاید توی یکی از این خونهها، زنی همسر نداشته باشد. بچهای پدر نداشته باشد. با دیدن جمع خانواده ما دلتنگ بشوند، دلشون بسوزه، آه بکشند، اون وقت باید روز قیامت جوابگو باشیم.❄️
⭕️میگفت: فاطمه باید حواسمان به بچههایی باشه که پدر ندارند، مادر ندارند، وضع مالی خوبی ندارند؛ اگر نتونیم کمکشان کنیم، لااقل داشتههایمان را نباید، جلوی چشمانشان به نمایش بگذاریم. مبادا دلتنگ داشتههای ما
بشن و حسرت بخورند.
هاج و واج، مات و مبهوت نگاهش میکردم. اشک توی چشمان هر دوی ما حلقه میزد.❄️
⭕️حسن یک انسان بود، یک انسان خوب، کامل و دوستداشتنی
هر روز صبح که میرفت، سرکار برای مهلا نامه مینوشت، مهلا که از خواب بیدار میشد، سراغ نامه باباش را میگرفت باز میکردم و براش میخواندم:
ـ سلام میوه دلم، مهلای عزیزم، صبح تو خواب بودی، بوست کردم و اومدم بیرون.❄️
⭕️هر شب برای مهلا و علی لالایی میخواند، بچهها را خیلی دوست داشت به علی میگفت: مرد خونهام.
میگفت:
ـ فاطمه علی مردی برات بشه که مرا فراموش کنی.
اما آیا حسن فراموششدنی هست؟❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید علی اکبر شیرودی میگوید...
♦️اگر برای احیای اسلام نبود...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿