♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و چهار♦️
🌻«راوی فرزند شهید :»
⭕️گوشی را از مامان گرفتم، رفتم لب حوض نشستم. چشمم به صفحه گوشی بود و گوشم منتظر صداش، اما خبری نشد. حواسم رفت، به گوشه حیاط به یاد شبهایی افتادم که زیرانداز پهن میکردیم و مینشستیم با هم گل یا پوچ بازی میکردیم، سوار کولش میشدم به من میگفت:
ـ میوه دل بابا، بیا روی پاهام بشین.
مینشستم، بهم میگفت:
ـ ببین توی آسمون چقدر ستاره است.
به آسمون نگاه میکردم و بابا زیر گلوم را قلقلک میداد و من میخندیدم.❄️
⭕️خیلی منتظر تماسش ماندم؛ اما زنگ نزد اول از دستش دلخور بودم فکر کردم، انتظار من براش مهم نیست. بعداً فهمیدم شهید شده و نتونسته زنگ بزند، یعنی اصلاً نبوده که زنگ بزنه، از شهادتش ناراحت نیستم؛ اما اینکه، دیگه نمیتونم، ببینمش دلم براش تنگ میشه.❄️
⭕️بعضی شبها من را مینشوند، روی پاهاش برام قصه میخوند. اون روز که مامانی برام چادر دوخت، بابام تا منو دید، خیلی خوشحال شد. بغلم کرد، سفت فشارم داد و گفت:
ـ خدایا شکر که به آخرین آرزوم رسیدم.
تا خونه باهام حرف زد. گفت:
ـ که هیچوقت چادر را از سرم برندارم.
به هم گفت: دخترم شاید این حرفها برات زود باشه؛ اما میدونم که دختر باهوشی هستی و حرف بابا را میفهمی.
برگشتم بهش نگاه کردم و پرسیدم:
چه حرفی باباجون؟
خم شد و مرا بوسید و گفت:
ـ همه اونهایی که شهید شدند، مثل من دوست دارند که دختر خانمها چادر سر کنند. من هم دوست دارم، این چادر را مثل یک چیز مهم که خیلی دوستش داری، برای خودت نگه داری. وقتی مردم تو را میبینند، بهت افتخار کنند. تو هم سرت را بالا بگیری و با افتخار بگی من فرزند شهید حسن غفاری هستم.
بابا گفت:
ـ مهلای عزیزم از شهادت بابا اصلاً ناراحت نباش فکر نکن که نیستم من کنارِ شما هستم مییام و میرم. حواسم به تو و داداش علی و مامان هست.❄️❄️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️اول تیر 1394 بود چهار روز از رفتن حسن میگذشت مهلا را برده بودم، دارالقرآن حضرت عبدالعظیم(ع). بیکار نشسته بودم، گفتم نگاهی توی اینترنت کنم تصویر سه تابوت را دیدم. سه شهید مدافع حرم حمیدی، امرایی، غفاری. گمان کردم، اشتباه میبینم چشمانم را کمی مالیدم که شاید غبار گرفته باشد. خسته باشد دوباره، سهباره نگاه کردم؛ اما درست بود خبر شهادت در صفحه مجازی بود؛ اما اینکه چند درصد صحت داشت، نمیدانستم. چیزی نگفتم، مهلا را آوردم منزل یک خانمی زنگ زد، گوشی را برداشتم. گفت:
_ میخواهیم بچههای شما را ببریم عمو پورنگ.❄️
⭕️خانمهای همکاران حسن پشتسرهم زنگ میزدند حال حسن را میپرسیدند. مات مانده بودم که خدایا چه شده است؟ آیا حقیقت دارد؟ تا اینکه یکی از همکارانش تماس گرفت و شماره تلفن آقا داوود، برادر حسن آقا را خواست. مطمئن شدم که خبر صحت دارد. زنگ زدم، به آقا داوود اول انکار کرد؛ اما فهمید که قضیه را میدانم، واقعیت را گفت.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_سیزدهم
💢#خطاب به خانواده شهدا(۱)...
♦️فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من #آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای#فرزندان_شهدا بود که بعضاً روزانه با آن#مأنوس بودم؛ صدای پدر و مادر#شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان#احساس میکردم.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و پنج♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️از مدرسه که تعطیل شدم، آمدم پیش فاطمه. توی مسیر دوستان قدیمیام مدام زنگ میزدند، حالم را میپرسیدند چندبار تلفن مشکوک بهم شد. نمیدانستم، چه شده است رسیدم پیش فاطمه، گفت:
ـ مامان یه چیزهایی میگن.
ـ چی میگن مادر؟!
ـ میگن شهید آوردند.
ـ درباره حسن آقا هم حرفی زدند؟
ـ نه!
انگار دلش نمیآمد، به من بگه. طاقت ناراحتی فاطمه را نداشتم، باورم نمیشد که مهلا و علی دیگه بابا ندارند. اون لحظه را اصلاً دوست نداشتم فضا برایم خیلی سنگین بود.❄️
⭕️میخواستم، بروم خانه خودمان، حاج آقا را توی راه دیدم. پرسید:
ـ چه خبر؟
ـ هیچی.
یکدفعه گفت:
ـ حسن شهید شده.
ـ دروغ نگو!
ـ دروغ چیه! حسن شهیده شده!
دوباره با حاج آقا برگشتیم، خونه فاطمه که تنها نباشد.❄️❄️
🌻«راوی خواهر خانم شهید :»
⭕️ساعت دو بود، فاطمه زنگ زد، گفت:
ـ آبجی یک اوضاعی شده.
ـ مگه چی شده فاطمه جان؟
ـ بابا خسته شدم از صبح زنگ میزنند سراغ داداشای حسن را میگیرند. شماره تلفن میخوان یکی زنگ میزنه از حسن میپرسه یکی زنگ میزنه میگه میخواهیم، بچهها را ببریم عمو پورنگ نمیدونم چه خبره؟! احساس میکنم، اتفاقی افتاده.
هرچه میگفتم به دلت بد نیار انشاءالله چیزی نیست، اصلاً قبول نمیکرد. میگفت:
ـ نه؛ میدونم، حتماً یه چیزی شده!❄️
⭕️آژانس خبر کردم دخترم را برداشتم، رفتم پیش فاطمه، دیدم یک گوشه نشسته، سرش را تکان میده و گریه میکنه. گفت:
ـ رفت، آبجی، حسن رفت، حسن شهید شد بچههام دیگه بابا ندارند.❄️
⭕️وقتی که شنیدم، حسن آقا شهید شده، باورم نشد. نمیدانستم چطور به چشمان فاطمه و بچههایش نگاه کنم خجالت میکشیدم یاد چند روز پیش افتادم که گفت:
ـ آبجی حسن دیگه رفت، حسن برنمیگرده.❄️
⭕️حضور حسن برای ما یک نعمت بود خیلی کم میدیدمش؛ اما بهقدری پررنگ ظاهر میشد که انگار هر لحظه کنارمون بود. هنوز کنار ما هست وجود دارد، تکرار میشود.❄️
⭕️وقتی میرم منزل خواهرم، انگار اولین کسی که در را به رویم باز میکند، حسن آقاست. بدون بسمالله وارد منزلشان نمیشوم ناخودآگاه این اتفاق میافتد. مثل یک زیارتگاه که وارد میشویم، بیاختیار دست را روی سینه میگذاریم، منزل خواهرم همین حکم را دارد. از رفتنش دلتنگم؛ اما ناراحت نیستم برای رفتن، چگونه رفتن مهم است. حسن آقا طوری رفت که لایقش بود. وقتی برایش گریه میکنم، حس خوبی دارم. اصلاً اشک ریختن برای شهید حال آدم راخوب میکند. شاد و سبکبال میشوم.❄️✨❄️
ادامه دارد ...........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید احمد کاظمی میگوید...
♦️راهی جز شهیده زنده بودن در این عصر نداریم...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : شصت و شش♦️
🌻«راوی پدر خانم شهید :»
⭕️مهلا بابایی بود. علی هم که تازه یک سالش تمام شده بود خیلی متوجه قضایا نبود. دوتایی وارد خونه شدیم چشمم به فاطمه و بچهها افتاد. یکدفعه احساس سنگینی کردم انگار یکباری روی دوشم گذاشته شد که باید به امانت نگه دارم مراقبش باشم که نیفتد، نشکند، آسیب نبیند. وای خدای من! چه لحظات سختی بود.❄️
⭕️ساعت دو بعدازظهر بود که خبر شهادت سه شهید به گوشم رسید. هنوز باورم نمیشد، نمیدانستم، راسته یا دروغ گاهی توی فضاهای مجازی اشتباهاتی میشد. به همین دلیل مطمئن نبودم با سپاه تماس گرفتم به برادرانش زنگ زدم، خبر را تأیید کردند، رفتم سپاه شهرری که تصمیم بگیریم، چهکار کنیم.❄️
⭕️وقتی مطمئن شدم که خبر کاملاً صحت دارد، برگشتم که دوباره برم پیش فاطمه پاهام یاریم نمیکردند. نمیدانستم، به فاطمه چی بگم، نمیتوانستم توی چشمان مهلا و علی نگاه کنم؛ مانند افراد مجرم و گناهکار میماندم که از میدان فرار میکنه. توی مسیر خونه تلوتلو میخوردم گاه کوچه را اشتباهی میرفتم انگار که راه گم کرده باشم، گیج بودم.❄️
⭕️رفتم، دیدم فاطمه نشسته و آرام گریه میکند. تا مرا دید، از حالتم متوجه شد که خبر دقیق است. بغضش ترکید:
ـ دیدی بابا حسن رفت؟ دیدی گفتم، دو شب زنگ نزده، مشکوک میزنه؟ دیدی بابا؟ حالا من چهکار کنم؟ جواب مهلا را چی بدم؟ مهلا هنوز منتظر شنیدن صدای باباشه. جواب علی را چی بدم که دوست داشت، باباشو توی لباس خادمی ببینه؟!
سنگینی بغضم، اجازه نداد، حرف بزنم. رفتم طبقه بالا دیدم، مهلا روی تختش دراز کشیده و گریه میکنه. بغلش کردم، ساکت نمیشد من هم طاقت نیاوردم و گریه کردم. اون یکذره شکی هم که توی وجودشان بود که شاید اشتباه باشد، با ناراحتی و گریه من به یقین رسید.❄️
⭕️اول تیر 1394 شهید شده بود، دوم تیر آوردند دو روز معراج شهدا ماند. اطلاعیه دادند، پلاکارد زدند. هر جای شهرری را سر میچرخاندم، عکس و اسم حسن بود.❄️
⭕️تشییع جنازه هم انجام شد، مردم سنگتمام گذاشتند. از سال 1351 که در شهرری ساکن هستم و زندگی میکنم؛ همچنین، جمعیتی ندیده بودم. حتی 22 بهمن. به یاد روزهایی افتادم که از مردم فراری بود از جلوی دوربین و روزنامه فرار میکرد. مهلا که مات مانده بود نه باورش میشد و نه طرف جنازه میآمد؛ اما علی را بردم پهلوی جنازه.❄️
⭕️پیکرش را گذاشتم، توی قبر و خودم هم رفتم داخل. آقای سید موسوی دورچهای میخواست، تلقین بده، دنبال سرش میگشت که روی خاک بذاره. گفتم:
ـ حاجی دنبال چی هستید، شما این طفلک که سر نداره.
پرسیدم: من کجای شهید را تکان بدم؟ اینکه هیچی نداره.
گفت:
ـ هر جا که به قسمت اصلی بدن مربوط میشه.
ساق پایش را گرفتم. تنها قسمتی از بدن که باقی مانده بود، ایشان تلقین میدادند و من تکان میدادم. یاد روزی افتادم که بیهوش شده بودم، حسن پایم را گرفته بود، ماساژ میداد. اون ماساژ میداد که زنده بمانم؛ اما من تکان میدادم که توی قبر بگذارم.❄️
⭕️مراسم تمام شد همه رفتند، سراغ زندگیشان. بچهها تا چهلم پیش خودم بودند. بعد از چهلم هم تنهایشان نگذاشتم و تا عمر دارم، نوکریشان را میکنم.❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋