🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل وششم🌹
«ادامه فصل چهلم»
🌹دلم گواهی میدهد همه اینها، آرامش قبل از طوفان است...⚡️
چه کسی میداند روزهای بعد چه در انتظار ماست؟!🍃
🌷محمد مسئول چیدن شیفتهاست و طبق روال معمول، ما دو تا هر شب تا صبح بیداریم با حرفهایی که هیچگاه تمام نمیشوند. من هم شیفتهای شب🌙 را برای خودم برداشتهام که بچهها شبها استراحت کنند. مأموریت محمد رو به اتمام است و تقریباً شبهای آخری است که با هم هستیم.🍃
🌺قرار است چهارم مرداد برگردد ایران و ما از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکنیم. از هر دری حرف✨ میزنیم! کارهای فرهنگی، دغدغههای اجتماعی، ازدواجمان و اینکه قرار گذاشتهایم بعد از ازدواج حتماً کنار هم خانه بگیریم، برنامههایی که برای ادامه تحصیل ریختهایم و...خلاصه همه چیز!
اما نمیدانم 🤔چرا هر چه تلاش میکنم نمیتوانم رازی که در سینهام دارم به او بگویم؛ شاید هم هنوز وقتش نشده است که فعلاً زبانم به گفتنش نمی چرخد این روزها محمد میخواهد کمکم راضیام کند که این بار مأموریت❄️ آخرم باشد و وقتی برگشتیم تهران، جهاد علمی و فرهنگیمان را که با هم قرارش را گذاشته بودیم دنبال کنیم❗️
البته بیراه هم نمیگوید! تازگیها داوطلب اعزام آنقدر هست که بشود از نگرانی بحران نیروی درمان رها شد.
اکنون فرصتی پیش آمده که کمی تنها باشم و در خلوت خودم چند خط بنویسم!بیمارستان عامر، ناکجا آباد زندگی...🍃
💐حالا من اینجا نشستهام جلوی در بیمارستان. هوای منطقه حلب، صاف و بیدود و دم است و در تاریکی شب به ستارهها خیره شدهام.
حس میکنم ستارههای⭐️ آسمان، آنقدر پایین آمدهاند که اصلاً میشود دستهایم را دراز کنم و دانه، دانه همهشان را بچینم. اما حجم هوای اطرافم و آسمان بالای سرم که انگار سقفش پایین آمده است، روی سینهام سنگینی میکند و قلبم را در هم میفشارد.🍃
🌸عجیب بیقرارم...
بیقرار حضرت عشق!
مدام با خودم میگویم:«حسن!
با خودت چند چندی؟!
یه وقت جا نمونی؟»...
امشب دلم، دیوانهای شده
که نمیدانم چگونه آرامش کنم!❗️
عاشقانه زمزمه میکنم:
اللّهُمَ إنی اسئَلُکَ یا مَن لا تراه العُیون✨
وَ لا تُخالِطُه و لا تَصِفُه الواصِفُون✨
وَ لا تُغیّره الحَوادِث✨
وَ لا تُفْنی عَلی الدُّهور✨
وَ انتَ تَعْلَمُ مَثاقیَل الجِبال✨
وَ عَدَد قَطراتِ الأمْطار✨
وَ عَدَد وَرَق الأشْجار✨
وَ مِکیال البَحار✨
انتَ الّذی سَجَد لَک سَواد الّیل و نُورُ النَهار✨
وَ شُعاع الشَّمس وَ ضُوء القَمَر و دَوِیَّ الماء✨
وَ خَفیفَ الشَجر✨
انتَ الذی نجَّیتَ نوحا من الغَرق✨
وَ عَفَوت عَن داوود ذَنبِه✨
وَ کَشفْتَ عَن ایوبِ ضُرّه✨
وَ نَفَّسْتَ عن یونُس کُربَته فی بَطنِ حُوت
أن تُصَلی عَلی محمَّد و أن تَقضی حاجَتی
برحمَتِکَ یا أرحَم الراحِمین...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
بازگشت بعد از ۳۶ سال گمنامی در ماه محرم🏴
#شهید_حسن_اسماعیلی🌷
▪️تاریخ تولد: ۲۵ / ۱ / ۱۳۴۳
▪️تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
▪️محل تولد: تهران
▪️محل شهادت: منطقه سومار
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و هفت🌹
«فصل چهل و یکم»
🌹امشب، آشفتگیهایم را سر و سامان میدهم...
امشب آخرین شبی است که میتوانم کنار محمد باشم. مأموریتش تمام شده است و فردا عازم تهران میشود انشاءالله.🙏
ترالی و تجهیزات اورژانس را چک میکنم، همه چیز مرتب است.💐
🌷شب و سکوت بیمارستان عامر و باز ما دو تا بیدار... محمد دارد برنامه شیفتها را مینویسد و من هم بی دلیل با موبایلم بازی میکنم.
فکرم بد جوری درگیر😔 است. رازی در سینهام دارم که مدام قلب خستهام را میخراشد. فکر میکنم دیگر امشب باید به محمد بگویم!🍃
🌺این روزها حس و حال قاصدکی سبکبال را دارم که با جریان نسیم حوادث، بیهیچ مقاومت و نقزدن، بیخیال دنیا، این سو و آن سو میچرخد...✨
میگویم:« هوای اینجا خفه ست بریم بیرون!»
میرویم و روی حصارهای بتُنی جلوی بیمارستان 🌿مینشینیم. ورودی بیمارستان، بتنهای بزرگی چیدهاند که هم سرعت ماشینها کم شود و گرد و غبار وارد محوطه نشود و هم حفاظی باشد برای جلوگیری از حملات انتحاری.
حرفهایمان گل🌸 میاندازد، از اخبار بهداری و روحیات جهادی بعضی از مدافعان حرم و قضایای خلصه تا اوضاع منطقه و توان و تجهیزات تروریستهای تکفیری.🍃
🌻با همان مربای شیرینی که مدتها در
یخچال مانده بود و هیچ کس نگاهش نمیکرد، شربت خوشمزه 😋و خنکی درست میکنم که با هم بخوریم.
تا من یک لیوان بخورم، محمد امان نمیدهد، ظرف خالی شربت❄️ را بالا میگیرم و متعجب، خطاب به ظرف میگویم:«الفاااااااتحه!!!» و هر دو میخندیم.🍃
💐ساعت یک و چهل دقیقه نیمه شب است. میرویم بیرون از محوطه بیمارستان قدم بزنیم. حالا جادهای را پیش گرفتهایم که ما را میکشاند به سوی ناکجا...❗️❗️
به سمت خاطراتی که میدانم یک روز بالاخره جاودانه میشوند. در حرفهایمان غرق✨ میشویم و پیش میرویم به طرف حرف های ناگفته...
محمد خیلی جدی میگوید:«حسن! من شاید دیگه نیام مأموریت!»
یک لحظه جا میخورم،😳 ولی بعد میگویم:«آره! تو دیگه نیا؛ به خانواده برس!» میگوید:«نه!! هدف من این نیست. الان اوضاع منطقه روبهراهه و
دغدغه من و تو هم که درس خوندنه، اگه بخوایم بخونیم باید از همین الان شروع کنیم، بعداً دیره!»🍃
🌺با حرفهایش موافقم. میگویم: «راستش منم همین فکرو دارم. از اینکه میبینم بعضی افراد بیدغدغه، فقط به خاطر داشتن مدرک تحصیلی بالا، پستهایی گرفتن که لایقش نیستن، زورم میاد😔!!! مشکل ما بچه مذهبیا اینه که خودمون رو وقتی درگیر کارهای فرهنگی واینا میکنیم، از درس و ادامه تحصیل جا میمونیم و میشه وضعیت موجود!»🍃
🌹حرکت میکنیم به سمت سه راهی عِبطین که جایی میان الحاضر و خانات است. اطراف جاده، خانههای تخریب شده و خالی از سکنه است و سکوت محض.🍃
🌷مسیر تاریک است و گاهگاه ماشینهای تویوتا از کنارمان با سرعت رد میشوند و وقتی ما را با لباس کادر درمان میبینند بوق ⚡️میزنند و دست تکان میدهند. چقدر مردم جنگزده این حوالی، خستهاند از آتش سالهای جنگ و خون!
ادامه میدهم:«منم اگه این مأموریت آخر نباشه ، مکث میکنم، «یه بار دیگه بیشتر نمیام، بعدش بشینیم پای درس ایشالا!»🤲
این را میگویم و...
در دلم غوغاست!
بعدش حرف از ازدواج ❣میزنیم و میگویم:«همفکر بودن همسر آیندهام خیلی مهمه، که اگه یه روز شرایطِ این جوری پیش اومد، به عنوان پاسدار باهاش به مشکل برنخورم!»🍃
🌸قرار میگذاریم محمد برود تهران و پیگیر خانه باشد برای هر دوتایمان، که بعد از ازدواج، همسایه دیوار به دیوار باشیم!🍃✨🍃
#ادامه_دارد........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
▪️قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی
▪️قبیله ما پای "زینب" ماند ...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🖤🕊🖤🕊🖤🕊🖤🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهل و هشت🌹
«ادامه فصل چهل و یک»
🌹و...
اما، من...
باز هم چیزی چنگ میاندازد به سینهام!
از بحث ازدواج✨ که خارج میشویم، میبینیم مسیرمان خیلی طولانی شده است. ساعت سه و نیم شب است و تاریکی مطلق و جادهای خاموش! آنقدر خاموش که انگار دارد با تمام وجود به حرفهایمان گوش میدهد.🍃
🌷حالا دیگر رسیدهایم نزدیک سه راهی که نیروهای حاجز (نگهبانهای سوری) پست میدهند.
برای اینکه اشتباهی تیراندازی 💥 نکنند، دور میزنیم و از سینه کش خاکی جاده، برمیگردیم به سمت بیمارستان.🍃
🌺با یک تأکید خاصی میگویم: «ایشالا برگردم باید پیگیر اون مدرسه اسلامی باشیم، که نیروهای کادر درمانِ پاسدار، از دوران مدرسه متعهد بار بیان و بعدش وارد جامعه و سیستم سپاه بشن. نگرانم😔 برای مدرسه و کارهای نیمه تمامش. محمد! نکنه کار رها بشه؟؟ باید روی اخلاق و تحصیلات خودمون کار کنیم، بعدش یه یا علی بگیم و کارها رو شروع کنیم🍃
🌺و...
من، باز هم دلم امان نمیدهد...
امشب، شب عجیبی است!
بیهوا گریزی میزنیم به همه خاطرات دور و نزدیک مشترکمان.🍃
💐ولی من مدام دارم دل دل میکنم که بحث را بکشانم به حرف اصلی!
حرفهایمان میرود به سمت شهادت🕊 و لیاقت... اولین باری است که با هم این طوری داریم صحبت میکنیم. قبل از امشب، همیشه آخر حرفهایمان، یا توی سر هم میزدیم یا دیوانهبازی و اینها!
ولی این دفعه، من کاملاً جدیام، جدی و مصمم!👌
میگویم:«محمد! چند تا حرف توی دلم هست که رازه، ولی خودمم نمیدونم چرا میخوام بگم!»🍃
🌻محمد مثل همیشه میزند به مسخره بازی و با خنده😊 جواب میدهد:«منو گرفتی؟ نکنه میخوای شهید بشی از این ادا و اطوارا در میاری؟ فیلم بازی نکن!»
ولی باز، من...
با خنده نگاهی به صورتم میاندازد و وقتی هیچ تغییری در من نمیبیند، لبخند از صورتش پر میکشد و در تاریکی شب، گم میشود.❄️
میگویم:«اول یه قرار بذاریم!»
و....🍃
🌸یکباره میزنم به سیم آخر و رازی را به محمد میگویم که مدتهاست روی قلبم سنگینی میکند.
و میگویم برایش هر چه را که باید بداند! راز من از امشب در سینه محمد✨ جا خوش میکند و قول میگیرم تا زنده است به کسی نگوید.🍃
🌹به چشمهایش زل میزنم...معلوم است دلش لرزیده، اما مثل قضیه نوشتن وصیتنامه به روی خودش نمیآورد. هول شده و سخت نفس میکشد و من دارم صدای نامنظم نفسهایش را میشنوم...
دستم را محکم گرفته!
کاش میدانست که...🍃✨
#ادامه_دارد..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐