🌹 #شهید_مدافع_حرمی_با_دو_قبر😳
🍃 در سوریه، ایمان به دوستانے که مداحے میکردند میگه برایــم روضہ حضرت ابوالفضل(س) بخونـید و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل یا به روش سرورمــون آقا امام حسین(ع) یا مثل خانم فاطمه زهرا.
🍃 ایمان به سہ روش شهـید شد: دستے ڪہ عبــارت یارقیه روی ان نوشته شــده بود مـثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلـو و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قـسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛
یعنے یک قسمت از وجود من در خاک سـوریه جـا ماند.😔
🎙 ﺭاﻭﻱ: ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ
🌹 #ﺷﻬﻴﺪ_اﻳﻤﺎﻥ_ﺧﺰاعی_ﻧﮋاﺩ
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدوچهارم
👈این داستان⇦ استوکیومتری 🔻
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
📎حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم ...✨
🔹نیم ساعت به زمان همیشگی ... بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ...
بلند شدم و نشستم ... قلبم آرام بود ... و این ... آغاز نبرد ما بود ...
🔸با اینکه شاگرد اول بودم ... اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمیگشتم ... حتی توی راه رفت و آمد ... کتاب📖 رو جلوتر میخوندم ...
♦️با مقوای نازک ... کارتهای کوچیک درست کردم ... و توی رفت و آمد، اونها رو میخوندم ...
هر مبحثی رو که میدیدم ... توی کتابهای📚 دیگه هم در موردش مطالعه میکردم ... تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود ...🔻
🔶کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش ... عدد اتمی و جرمی و ... حفظ کردم ...
توی خواب هم اگه ازم میپرسیدی عنصر * ... میتونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم ...🤓
💠 هر سوالی که میداد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند میشد ... مال من بود ... علیالخصوص استوکیومتریهای چند خطیش رو ...〰
⚪️من مخ ریاضی بودم ... به حدی که همه میگفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ... ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم✖️➗ میکردم ...
🔸بعد از نوشتن سوال ... هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود ... من، جواب آخرش رو میگفتم... و صدای تشویق بچهها👏👏 بلند میشد ...
کمکم داشت عصبی میشد ... رسما بچهها برای درس شیمی دور من جمع میشدند ... هر چی اون بیشتر سخت میگرفت تا من رو بشکنه ... من به خودم بیشتر سخت میگرفتم ... و گرایش بچهها هم بیشتر میشد...😊👌
بارها از در کلاس که وارد میشد ... من پای تخته ایستاده بودم ... و داشتم برای بچهها ... درس جلسات قبل رو تکرار میکردم ... تمرین حل میکردم و جواب سوالها رو میدادم ...🍃
✨توی اتاق پرورشی بودم ... که فرامرز با مغز اومد توی در ...
🔹- مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه ... همین الان سه نفر به نمایندگی از بچههای پایه دوم، دفتر بودن ... خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکالشون با تو باشه ... گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد میگیریم ... تازه اونم جلوی چشم👀 خود دبیر شیمی ... قیافهاش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ...👌
خبر به بچههای پایه اول که رسید ... صدای درخواست اونها هم بلند شد ...🗣🗣
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدوپنج ♦️
👈این داستان⇦《 عناصر آزاد 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
📎درگیریش با من علنی شده بود ... فقط بچهها فکر میکردن رقابت شیمیه ... بعضیها هم میگفتن ...
- تدریس تو بهتره ... داره از حسادت بهت میترکه ...😡😠
🔹کار به آوردن سوالهای المپیاد کشیده بود ... سوالها رو که مینوشت ... اکثرا همون اول ... قلمها رو میگذاشتن زمین ... اما اون روز ... با همه روزها فرق داشت ...✨
این سوال سال * المپیاد کشور * ...
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد😏 ...
- جزء سختترین سوالها بوده ... میگن عده کمی تونستن حلش کنن ...
نگاههای بچهها چرخید سمت من ... و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم ... به تخته گره خورده بود ...😐
🍃- خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته ... به دادم برس ...
🔻آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمیتونید حل کنید؟ ... گند میزنید به روحیه ما ‼️...
🔸و بچهها باهاش هم صدا شدن ... هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی میگفت ... و من همچنان به تخته زل زده بودم ... فرامرز از پشت زد روی شونهام و صداش رو بلند کرد...🗣
🔸- بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه ... المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده ...
بین سر و صدای بچهها ... یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...⚡️⚡️
🔻- آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن ... مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته❓ ...
⭕️میگم احتمالا طراح سوال ... موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات ... آقا یه زبون به برگهاش میزدید ... میدید مزه شراب میده یا نه❓ ...
🔹جملاتی که با حرف اشکان ... شرترین بچه کلاس کامل شد ...
- شایدم اونی که پای تخته نوشته ... دیشب زیادی خورده بوده ...😂
🔸و همه زدن زیر خنده ... برای اولین بار ... سر کلاس ... با حرفهایی که خودش میزد ... و جملاتی که دیگران رو مسخره میکرد ... مسخرهاش کردن ... جذبه و هیبتش شکست ⚡️... کسی که بچهها حتی در نبودش بهش احترام میگذاشتن ...
▫️از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچهها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ... ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود ...👌
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✍#خاطره
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...
🔹تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدوششم ♦️
👈این داستان⇦《 برده 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎به زحمت، خودش رو کنترل کرد ...
- نه من که طبیعی بودم ... ولی راست میگید ... شاید طراحش خورده بوده ...🍷🍷
و اشکان ول کن نبود ...
احتمالا اولش حسابی خورده ... پشت سرش هم حسابی ... خورده ... آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه ... به شکر خوردن میاندازنش ...😂
🔹آره احتمالا تو هم اونجا بودی ... داشتی کنار طرف، شکر میخوردی ... تا یه چی میشه اونجا این طوری ... اونجا اینطوری ... تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی❓ ...
کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج میشد ... دو بار با خودکار زد روی میز ...
- بسه دیگه ... ساکت ... تا مودبانه ازتون میخوام ... حواستون جمع باشه ...😐
و بعد رو کرد به من و خندید ...😄
- تو هم مخی هستیها ... اشتباهی ایران به دنیا اومدی... باید * به دنیا میاومدی ...
🔻محکم زل زدم توی چشماش ...
شما رو نمیدونم ... ولی من از نسل اون ایرانیهایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد ... و همه دنیا گفتن فقط بزرگترین مهندسهای امریکایی میتونن اون فاجعه رو مهار کنن ...💥🔥
🔸یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ... ایرانی اگر ایرانی باشه ... یه موی کارگر بیسوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه ... برده روحش آزاده، جسمش در بند ...⛓⛓
🔻اما ما مثل احمقها ... درگیر بردگی فکری شدیم ... برده فکری ... دیر یا زود خودش ... با دست خودش ... به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ...⛓
🔹کلاس یه لحظه کپ کرد ... اون مهران آرام و مودب ... که حرمت بداخلاقترین دبیرها رو حفظ میکرد ... جلوی اون ایستاده بود ...😳
🍃سکوت کلاس شکست ... صدای سوت و تشویق بچهها بلند شد ... و ورق برگشت ...
از اون به بعد هر بار که حرفی میزد ... چشم بچهها👀 برمیگشت روی من ...
🔻تایید میکنم یا رد میکنم یا سکوت میکنم ... و سکوت به معنای این بود که رد شد ... اما دلیلی نمیبینم حرفی بزنم ... جای ما با هم ... عوض شده بود ... و من هم صادقانه ... اگر نقدی که میکرد، صحیح بود ... میپذیرفتم ... و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود ... با صراحت میگفتم ...
باید در موردش تحقیق کنم ...✨🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز تولد شهید ابومهدی المهندس هست. ولادتت مبارک سردار دلها❤️
او عراقی بود اما در دفاع مقدس حق و باطل را شناخت و در مقابل رژیم بعث برای ایران جنگید. در سیل خوزستان شبانه روز برای رفع مشکلات مردم تلاش کرد و تجهیزات و نفرات حشدالشعبی را در اختیار مردم ایران گذاشت. او فرقی بین ایران و عراق نمیدید و یک امت میدانست و به ایران و عراق خدمت های بزرگی کرده است. ما همه مدیون تو هستیم.🌹
#سالروز_تولد
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدوهفتم ♦️
👈این داستان⇦《 حادثه بیخبر نیست 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...🗣
🔹از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمیکردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر میکردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ...😳
خندیدم ...😁
- که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن❓ ...
خنده اش کور شد ...😐
خیلی دست کم گرفته بودمت ...
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...👁
🔸میدونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو میکشتن ...
دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ...
بنگ ... یه گلوله میزدن وسط مخش ...🔫 هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ...
و زد تخت سینهام ...
🔻جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون میکنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون میکنه ... حادثه فقط بعضی وقتهاست که خبر نمیکنه ...
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...😂
اشکال نداره ... شهـــ🌹ــدا با رجعت برمیگردن ... حتی اگه روی سنگشون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...✨
هر کی یه روز داغ میبینه ... فرق مرده و شهیـــ🌹ــد هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ...🍃✨
🔹و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرفهاش فکر میکردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمیفهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی❓ ...
🔻به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرفهایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم☎️ به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
🔹شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨