eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و سی‌ونه ♦️ 👈این داستان⇦《 یا رسول‌الله 》🔻 *☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆* 📎زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می‌فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره❓ ... 🔹حضرت میره و برمی‌گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می‌کنه ... یا رسول‌الله ... من هیچی ندیدم ... 🔸شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل‌شون تا فاصله زیادی می‌اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم❓... 💠پیامبر می‌فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشمهاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ... 💢مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می‌کرد ... به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...😊😑 🔻و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی‌دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...🍀 🔹بهش نگاه نمی‌کردم ... ولی می‌تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه‌ای اومده بود ... اما حالا ...😳 درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می‌کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ... 🍃✨به خدا التماس می‌کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد ... چی توی ذهنش می‌گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...😔 💢ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...😢 سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...😳 🔹ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان‌هایی که جوانیشون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می‌خندیدن ... وصیت همه‌شون همین بود ... خون من و ... ⭕️با حالتی بهم نگاه می‌کرد ... که نمی‌فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
ان شاءالله یه شب دوباره کنار این حوض بشینی هی آب رو ببینی هی با تموم قلبت بگی: بالاخره اومدم... ... 🍃🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى‌....🌺🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و چهل ♦️ 👈این داستان⇦《 سناریو 》🔻 _☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_ 📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می‌خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن‌هاش افتاده بودم ... یه حسی می‌گفت ... با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔 🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ... 🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ... مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒 🔻راه افتادم ... دکتر با فاصله‌ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ... 💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمی‌خوای؟ ... ▫️اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی‌الخصوص به فرهاد ... 💢نفهمیدم چند قدمی‌مون ایستاده ... خوب واسه خودت حال کردی‌ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ... 🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... 🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آرزوی مادر شهید مدافع حرم ، (ابومحمد) اولین ذبیح » 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و چهل‌ویک ♦️ 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎جا خورد ... نه قربانت ... خودت بخور ... 🔹این دفعه گرم‌تر جلو رفتم ... داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله‌ات سالم مونده باشه ... به کوله‌ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...😊 🔸دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب🌝 هم ملایم بود ... 🔻خوابم نمی‌برد ... به شدت خسته بودم ... بی‌خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه‌ای که بالاخره داشت تموم می‌شد ... 🍀صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می‌خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می‌کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... ▫️همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه‌اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...😔 💠برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم‌های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت‌هام خیلی آروم ... یونسیه می‌گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...🗣 🔹بچه ها ده دقیقه جلوتر می‌ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می‌خواید برید سرویس ... ▫️چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...🍃✨ 🔸ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ... 💠خانم‌ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از اونجا دور بشم ... نمی‌فهمیدم چرا باید اونجا می‌بودم ... و همین داشت دیوونه‌ام می‌کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می‌گذشت ... 🔻این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بدجور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁨ شهادت گوارای وجودت اقایانی که سینه چاک برجام بودند و اجازه ورود جاسوسان آژانس انرژی اتمی را دادند حال جواب دهند ، این بود توافق هسته ای؟؟؟⁩ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و چهل‌ودو♦️ 👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》🔻 _☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_ 📎با سرعت از پله‌های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونه‌ام ... 💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی‌تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه‌ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ... 🔹خسته‌تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ... توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳 🔸با اجازه‌تون من دیگه میرم ... خیلی خسته‌ام ...😞 ▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی‌رسیدیم... 🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع‌مون اضافه شد ...👥 🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ... 🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂 🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخی‌هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ... سعید آقا میای؟ ... 🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمی‌گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ... 🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی‌شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه... 💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشم‌هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨