eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه آیه‌ ، وَ جَعَلْنا را زمزمه می کرد ‌گفتم : آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه ، اینجا که دشمن نیسٺ ! نگاه داری کرد و گفٺ : دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود داره ؟ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و پنجاه‌وشش♦️ 👈این داستان⇦《 سنجش یا چالش... 》🔻 *☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆* 📎آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می‌گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده ...🤔 🔹افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ... - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی‌تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می‌خوام بدونم چی تو چنته داره ...😳 🔸پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح‌تر بشه ... 🔻نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده‌هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می‌کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...✨ 💢شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی‌تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر می‌گذاره ... و افراد زیر دستشون رو هم عصبی می‌کنن ... 🔹لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد 😊... و سرش چرخید سمت افخم ... آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد... 🔸از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه‌گرها هم از خودش کوچک‌تره ... فکر نمی‌کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می‌کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می‌تونه طبیعی باشه‼️ ... 🔻نمی‌دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می‌خواد من رو به چالش بکشه؟ ... حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می‌کرد ... از طرفی چهره‌اش طوری بود که نمی‌شد فهمید واقعا به چی داره فکر می‌کنه ...😳 💢توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می‌کرد ... و به جوابهای مختلف ... متناسب با دریافت‌های مختلفی که داشتم فکر می‌کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️ 🔹حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می‌شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ... 💢چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی⁉️... نمی‌دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم‌ها که نگاه می‌کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ...🍃✨ 🔻چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه‌ها شروع شد ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و پنجاه‌وهفت ♦️ 👈این داستان⇦《 چند مرده حلاجی 》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... 🔹اصلا فکر نمی‌کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علیالخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علیرغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تأثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن‌هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...😳😳 🔸از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم‌ها اصلا کار ساده‌ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی‌دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...😳 🔻بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می‌بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می‌فهمیدم چند مرده حلاجی ...👌💪 💠خندیدم ... - حالا قبول شدم یا رد⁉️ ... - با خنده زد روی شونه‌ام ... - فردا ببینمت ان‌شاء‌الله ... 🔹از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو شکر می‌کردم ... خدا رو شکر می‌کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می‌اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی‌شناخت ... محکم می‌ایستاد ... 🔸روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...👌 🔹هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می‌کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بیکار بمونه ... 🔸یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می‌گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...😊 - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم❓ ... 🔻به افخم نگاهی کرد و خندید ... - اگه در جا و بدون فکر قبول می‌کردی که تشخیص من جای شک داشت ... 💠از اونجا که خارج می‌شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ... هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... 🍃خندید ... - سوار شو کارت دارم ... 💢حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می‌کرد که حسم می‌گفت ... - حتما باید ازش خبردار بشی ... 💠سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می‌کنی❓... 🔻هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه❓ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و پنجاه‌وهشت♦️ 👈این داستان⇦《 خارج از گود 》🔻 _♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_ 📎حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می‌خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می‌کنه ... - در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می‌کنم برای من که خیلی بی‌تجربه‌ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...😔 🔹ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ... من بیست ساله مرتضی رو می‌شناسم ... فوق‌العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می‌کنه نه همین طوری تصمیم می‌گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می‌سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می‌گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...😊😊 ▫️سکوت کرد ... - به نظر حرف‌تون اما داره ... 🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ... - ولی تو به درد اونجا نمی‌خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می‌تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ... 🔻خیلی آروم به تک تک جملات و حرف‌هاش گوش می‌کردم... - قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می‌کنید کجا جای منه؟ ... - فقط با بچه مذهبی‌ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری⁉️... 💠ناخودآگاه خنده‌ام گرفت ... - رزومه‌ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همینجا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊 💢بلند خندید ... - اون رو که می‌گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ... حالا مرد و مردونه ... صادقانه می‌پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره⁉️ ... 💠چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می‌کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ... اونقدر که حس کردم الان می‌سوزه ... داشتم قدم‌هایی بزرگتر ظرفیتی که فکرش رو می‌کردم برمی‌داشتم ... 💢بستگی داره ... به اینکه سوالتون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹 👈 : صد و پنجاه‌ونه ♦️ 👈این داستان⇦《 جوان‌ترین چهره》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - پس اینطوری می‌پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی❓ ... 🔻نگاهم جدی‌تر از قبل شد ... - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می‌رسه ... به داشته‌هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می‌گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... مؤثر و تأثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...😊 🔹من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ... - شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه‌ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ... 🔸شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ... - رو هوا زدیش❓... 🍃خندید ... - تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می‌کنی❓ ... 💢آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم‌هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می‌تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...👌 🍃بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه‌های مختلف بهم می‌داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت‌ها ... روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب📘 می‌خوندم ... و خودم و یافته‌هام رو در عرصه عمل می‌سنجیدم ... هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ... 💢نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه‌ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه‌های گروه راهی شدیم ... کارت‌ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...⚡️⚡️ 🍃✨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ... 🔻وارد سالن که شدم ... جوان‌ترین چهره‌ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ۲۳ نشده بودم ...😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا