✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلوهفت♦️
👈این داستان⇦《 تیلههای رنگی 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
📎جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده میشد ...
- تو چقدر نماز میخونی ... خسته نمیشی❓ ...
🔹از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگهای صخرهای کنارم ...
🔸یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت میگشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی⁉️ ...
🔻چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچهها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو میدونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
💢با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر میکنه ...🤔
🔹آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومیهای صحرانشین آفریقا از وجودش بیخبر بودن ... اولین گروههای سفید که پاشون به اونجا رسید ... میدونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشههای کوچیک رنگی ...😳
🔸رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشههای رنگی دادن ... یه چیزی توی مایههای تیلههای شیشهای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگیها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطنهاشون رو ... با تیلهها و شیشههای رنگی عوض کردن ...😱😱
🔻نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
🔹این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
💢فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزشتر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
🍃این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمیکنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر میکنه که خواب رو از چشمهات میبره ...🍃✨
💠سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهرهاش رو درست تشخیص نمیدادم ... فکر میکردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ...😳🤔
🔸در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...🍃✨
🔹بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
🔻یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
⚡️مثل برق گرفتهها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که میگفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...🍃
🍀نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت میکنی ... یه رکعت نماز وتر میخوانم قربت الی الله...🍃✨
😍و ایستادم به نماز ... فکر میکرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
🔹به ساده ترین شکل ممکن ... ۵ تا استغفرالله ... ۱۴ تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
❤️و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...🌸🌸
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلوهشت ♦️
👈این داستان⇦《 الهام نیامد؟! 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...😍
🔹مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
🔸از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامهاش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام میشد⁉️...
🔻به هر کسی که میشناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...🌸
🔹هر بار که تلفنی باهاش حرف میزدم ... خیلی پای تلفن گریه میکرد 😭... مدام التماس میکرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من میخوام پیش شما باشم ...
🔸مادرم پای تلفن میسوخت ... و من هر بار میپریدم وسط و تلفن رو میگرفتم ... اونقدر مسخره بازی در میآوردم تا میخندید ... هر چند، دردی رو دوا نمیکرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
💢حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی📞 از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
❤️دل توی دلم نبود ... علیالخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... میتونم باهاش صحبت کنم❓ ...
▫️دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
🔻مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز🛩 میان مشهد ... ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش ...
💢جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن⁉️ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و چهلونه♦️
👈این داستان⇦《 دسته گل 》🔻
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*
📎از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنتهای کودکانهاش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگتر شده بود ...👧
🔹توی سالن بالا و پایین میرفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...💔
🔸پرواز نشست ... و مسافرها با ساک میاومدن ... از دور، چشمم بینشون میدوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت میاومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگتر از اون دختر بچه ریزه میزهی سیزده، چهارده ساله قبل میاومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من میرسید ...😍
🔻مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشمهای سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گلهای توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...💐
💢برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمیدونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت میکرد⁉️...
🔹کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...💐
🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
▫️سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...😳
🔻حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
💢دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاه ♦️
👈این داستان⇦《 آدم برفی 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
📎اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشهگیر شده بود... با کسی حرف نمیزد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...😔
🔹الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمیشد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر میدادم ... مغزم دیگه کار نمیکرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو میشناختم ... دیگه مغزم کار نمیکرد ...
🍃✨خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...😔
🍀بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، رأس شش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگهای درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایدهای توی سرم جرقه زد ...❄️⚡️
🔸سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر میکرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش میکنم بیدار نمیشه ...😴😴
💢رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...😲
- من نمیخوام برم مدرسه ...
🔻با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...☃☃
🔹زل زد توی چشمهام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصلهات رو ندارم ...😔
🔸اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برفها ...❄️❄️
🔻پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...😵😲
💢این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی میکنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...😃😬
🍃✨الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهویک♦️
👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》🔻
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
📎صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁
❄️🌨امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل میباشد ... از مادرهای گرامی تقاضا میشود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...
🍃یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد میخوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...❄️❄️
🔸حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم میگفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برفها ... جیغ میزد و بالا و پایین میپرید ...😵
🔻خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...😲
🔹و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگهای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...❄️
سومی رو در حالی که همچنان جیغ میکشید ... جاخالی داد ...
🔸سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😴😴
🔻گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...📚
💢الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برفها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...❄️
🔻تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گولههای برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل میشد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دستکش و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برفها بالا و پایین میپریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...👨🚒
🚨از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمههاش ...✌️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهودو ♦️
👈این داستان⇦《 بهار 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خندههای الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود 😂😂... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...
🔹طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...❄️❄️❄️
🔸وقتی رفتیم تو ... دست و پای همهمون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو
خشک کردیم ...
🍃بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخالهام رو قرض گرفتم ... چرخها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...👨👨👧
🔻اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید میتونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند ...
💢اوایل زیاد راه نمیرفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سختتر از زمین خاکی ... مخصوصا که بیحالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین میبرد ...
🔹اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض میکرد ...
هر جا حس میکردم داره کم میاره ... دستش رو محکم میگرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...☺️
کوه بردنهای الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمتهای دیگه اون استخارهها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده میشد ... 🍃✨
🔸چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان میشد گرمای زندگی رو توش دید ...😍🌸
🔹و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجرهها رو برای عید میشستم ...💦
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...
🔻نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
🌸عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل میکردیم ...
💢اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... اونقدر چهرهات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر⁉️ ...
و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهوچهار♦️
👈این داستان⇦《 کفشهای بزرگتر 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگتر از خودم ...
🔹زود اومدید ... مصاحبه از ۹ شروع میشه ... اسمتون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
🔸شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید⁉️
🔻تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...
من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کنندهها باشم ...😊
🔹تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگهها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...☎️
-آقای فضلی اینجان ...
🔹گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
🔸تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس میکردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه میکنه ...😳
🔻حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیقتر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب میشدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچهای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...😐
💢آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
🔹به شدت معذب شده بودم ... نمیدونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😳😔
🔸و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکیشون چرخید سمت من ...
💠آقای فضلی ... عذر میخوام میپرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه⁉️ ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهوپنج ♦️
👈این داستان⇦《 چهارمین نفر 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- ۲۱ سال
🔸نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... میترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهرهشون ببینم ...
🔹اولین نفر وارد اتاق شد ... محکمتر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس میکردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد میشدم و روم فشار میاومد ...😔
🔻یکی پس از دیگری وارد میشدن ... هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش میدادم و نگاه میکردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
💢میدونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید میدونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...🍃✨
🍀بعد از نماز، ده دقیقهای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیتها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیاتشون حرف میزدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
🔹آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر میکنم در برابر اساتید و افراد خبرهای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگهای برای عرضه نداره ...😁
🔹کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ... اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو میسنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه میشی ... و میتونی از نقاط قوتت تفکیکشون کنی ...😐
💠حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگهها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگهای که به نظرم میرسید ...
🔻زیر چشمی بهشون نگاه میکردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش میکردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ...😳
🔸تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدیای بهم نگاه کرد ...😳
🔻شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیصتون کاری ندارم ... ولی چرا علیرغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو میدید⁉️ ...
🔹نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمیداشت ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ..
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهوشش♦️
👈این داستان⇦《 سنجش یا چالش... 》🔻
*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*
📎آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...
- چقدر سخت میگیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده ...🤔
🔹افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ...
- تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بیتجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما میخوام بدونم چی تو چنته داره ...😳
🔸پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضحتر بشه ...
🔻نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی میکنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خندههاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی میکنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...✨
💢شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمیتونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر میگذاره ... و افراد زیر دستشون رو هم عصبی میکنن ...
🔹لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد 😊... و سرش چرخید سمت افخم ...
آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد...
🔸از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبهگرها هم از خودش کوچکتره ... فکر نمیکنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی میکنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت میتونه طبیعی باشه‼️ ...
🔻نمیدونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط میخواد من رو به چالش بکشه؟ ...
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد میکرد ... از طرفی چهرهاش طوری بود که نمیشد فهمید واقعا به چی داره فکر میکنه ...😳
💢توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین میکرد ... و به جوابهای مختلف ... متناسب با دریافتهای مختلفی که داشتم فکر میکرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️
🔹حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل میشناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...
💢چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی⁉️...
نمیدونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدمها که نگاه میکردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ...🍃✨
🔻چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبهها شروع شد ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهوهفت ♦️
👈این داستان⇦《 چند مرده حلاجی 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
🔹اصلا فکر نمیکردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علیالخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علیرغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تأثیر قرار داد ... شیوه سوال کردنهاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...😳😳
🔸از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدمها اصلا کار سادهای نیست ... و با سنی که داری ... نمیدونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...😳
🔻بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال میبخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید میفهمیدم چند مرده حلاجی ...👌💪
💠خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد⁉️ ...
- با خنده زد روی شونهام ...
- فردا ببینمت انشاءالله ...
🔹از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو شکر میکردم ... خدا رو شکر میکردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط میاومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمیشناخت ... محکم میایستاد ...
🔸روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...👌
🔹هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب میکنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بیکار بمونه ...
🔸یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش میگذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...😊
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم❓ ...
🔻به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول میکردی که تشخیص من جای شک داشت ...
💠از اونجا که خارج میشدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
- نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ... هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
🍃خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
💢حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر میکرد که حسم میگفت ...
- حتما باید ازش خبردار بشی ...
💠سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول میکنی❓...
🔻هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صد و پنجاهوهشت♦️
👈این داستان⇦《 خارج از گود 》🔻
_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_
📎حس کردم دقیق زدم وسط خال ... میخواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا میکنه ...
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر میکنم برای من که خیلی بیتجربهام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...😔
🔹ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ... من بیست ساله مرتضی رو میشناسم ... فوقالعاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری میکنه نه همین طوری تصمیم میگیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو میسنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو میگیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...😊😊
▫️سکوت کرد ...
- به نظر حرفتون اما داره ...
🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- ولی تو به درد اونجا نمیخوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... میتونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ...
🔻خیلی آروم به تک تک جملات و حرفهاش گوش میکردم...
- قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر میکنید کجا جای منه؟ ...
- فقط با بچه مذهبیها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری⁉️...
💠ناخودآگاه خندهام گرفت ...
- رزومهای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همینجا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊
💢بلند خندید ...
- اون رو که میگفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...
حالا مرد و مردونه ... صادقانه میپرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره⁉️ ...
💠چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه میکرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان میسوزه ... داشتم قدمهایی بزرگتر ظرفیتی که فکرش رو میکردم برمیداشتم ...
💢بستگی داره ... به اینکه سوالتون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت : صد و پنجاهونه ♦️
👈این داستان⇦《 جوانترین چهره》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری میپرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی❓ ...
🔻نگاهم جدیتر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم میرسه ... به داشتههامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که میگید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... مؤثر و تأثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...😊
🔹من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچهها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
🔸شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش❓...
🍃خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض میکنی❓ ...
💢آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدمهاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... میتونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...👌
🍃بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبههای مختلف بهم میداد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیتها ... روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب📘 میخوندم ... و خودم و یافتههام رو در عرصه عمل میسنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
💢نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامهها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچههای گروه راهی شدیم ... کارتها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...⚡️⚡️
🍃✨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
🔻وارد سالن که شدم ... جوانترین چهرهها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ۲۳ نشده بودم ...😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨