☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_سیزدهم)🌹🍃
💥مجتبي، بسته هاي خريد را در دست جابه جا كرد و گفـت: دسـتم را بـو نكـرده بودم. خب، شنيدي كه گفتند ناهارشـان تمـام شـده و رفـتن مـا تـو مقـر برايشـان مسئوليت دارد. دوست و دشمن يكي شده تا دلت بخواهد، منافق فراوان شده. عبدﷲ، دست رضا را كشيد و بلندش كرد، مجتبي گفت: كمي جلوتر، يك مقـر ديگر هست انشاﷲ فرجي ميشود راه بيفتيد، بار ديگر هر سه لك و لك كنان راهي شدند.
💥كنار رود اصلي كه دو طرفش ديوار سختي تا انتها قد كشيده بود، اتاقك دژبـاني جا خوش كرده بود. يكي از نگهبانها كه لباس پلنگي پوشيده بود و بـا تكـه كـارتني خودش را باز ميزد، به مجتبي گفت: كجا اخوي؟ مجتبي و رضا و عبدﷲ ايستادند. عبدﷲ گفـت: سـلام مـا از نيروهـاي گـردان حضرت زهرا، لشگر هستيم، آمـديم خريـد. پولمـان تمـام شـده گشـنه و تشـنه مانده ايم معطل. نگهبان بيرون آمد تكه كارتن را روي سر گرفت و گفت: شرمنده ام اخوي، اينجا دست كمي از اتيوپي ندارد. بابـت ناهـار، خيالتـان راحـت باشـد بـه خودمـان هـم نميرسد! اما براي نماز و استراحت حرفي نيست. دم دماي غـروب، يـك ماشـين بـه طرف پادگان ميرود با آن ميتوانيد برويد مجتبي گفت: «ما نماز خوانده ايم؛ فقط... در همين حين، ماشيني از مقر بيرون آمد. مجتبي و عبدﷲ كنار رفتند مهـدي، نگاهي به آن سه انداخت و گفت: چي شده؟ نگهبان، ماجرا را گفت مهدي در ماشين را باز كرد و گفت: اتفاقاً من هم ناهـار نخورده ام، بياييد بالا؛ بلكه جايي پيدا كرديم. رضا نيم نگاهي به مجتبي و عبدﷲ انداخت و آهسته پرسيد: سوار شويم؟ عبدﷲ به طرف ماشين رفت و سوار شد. مجتبي و رضا هم كنار عبدﷲ نشستند. مهدي گفت: سلام، آن سه جواب دادند ماشين به راه افتاد. رضا آهسته زيـر گـوش مجتبـي گفـت: مجتبي، اين بابا كيست؟ مجتبي شانه بالا انداخت رضا سؤالش را از عبدﷲ پرسيد. عبدﷲ هم شـانه بـالا انداخت. رضا بيقراري ميكرد كمي ميترسيد. ماشين چند خيابان را طي كرد و بـه كوچه اي پيچيد و جلو خانه اي ترمز كرد. مهدي گفت: اين طور كه بـوش مـيآيـد، جايي به ما ناهار نميدهند همه مهمان من هستيد. بياييد تو... ياﷲ.... رضا با ترس به عبدﷲ و مجتبي نگاه كرد. مجتبي گفت: بابا، پياده شو مُردم از گرما، هر سه پياده شدند.
💥مهدي به طرف در خانه رفـت. رضـا سـريع و آهسـته گفـت: بچه ها، بياييد فرار كنيم، نكند اين يارو منافق باشد. عبدﷲ گفت: نه بابا... مگر نديدي از مقر بيرون آمد؟ تازه، مثـل خودمـان آذري حرف ميزند، مجتبي گفت: چهره اش خيلي آشناست، نميدانم كجا ديدمش. عبدﷲ گفت: آره... براي من هم آشنا به نظر ميرسد. مهدي از خانه بيرون آمد و گفت: بفرماييد، خوش آمديد. هر سه وارد خانه شدند رضا دلش به عبدﷲ و مجتبي قرص بود كه از او بزرگتـر و قد بلندتر بودند. مهدي آن سه را به اتاقي راهنمايي كرد. كـف اتـاق، موكـت سـبز رنگي پهن بود و دور تا دور اتاق، پتويي دولا جا گرفته بود. مهدي تعارف كـرد و آن سه نفر نشستند. پنكه اي در گوشه اتاق كار ميكرد و هر چند لحظه پرده آويخته به پنجره بزرگ اتاق را تكان ميداد. مهدي بيرون رفت مجتبي گفـت: عبـدﷲ، حـالا يادم آمد كجا اين بنده خدا را ديده ام. رضا با هول و ولا گفت: كجا؟ مهدي، سفره به دست آمد و آن را پهـن كـرد. مجتبـي نـيم خيـز شـد و گفـت: اخوي، راضي به زحمت نبوديم مهدي گفت: اين حرفها چيست؛ تعارف نكنيـد.
ادامه_دارد.....
✨
🌈
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌈
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
مداحی آنلاین - نماهنگ رفیق جا نمونی - حاج محمد سامانی.mp3
5.36M
⏯ #نماهنگ #جاماندگان #اربعین
🍃رفیق جا نمونی
🍃بره اسم تو بین جامونده ها
🎤 #محمد_سامانی
👌بسیار دلنشین
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃:🌷
میانِ مـــزارشـــان
سرگردان که شـــدی ...
دلــــِ💔 حیرانت را بردار
و کناری بـنـشــــین ...
🕊
دلت اگــــر گرفته
کمی اشــــکـ بریز
نه برای حال دلــــت ... نه!
برای جــامــانـدنـتــــ|😔✋|
آری!
سخت اســـــت جاماندن!
#پنج_شنبه_یاد_شهدا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_چهاردهم)🌹🍃
💥نـان و پنيـري هسـت، بـا هـم ميخوريم. مهدي بيرون رفت رضا گفت: نگفتي كجا ديديش مجتبي گفت: پسر، مگر روي آتش نشسته اي، اين قـدر وول مـيخـوري؟ بعـداً برايت تعريف ميكنم. مهدي، بشقابهاي غذا را آورد كنار آن سه نشست و چهارتايي شروع كردند بـه خوردن، رضا اول با ترديد اما بعد با اشتها دست به غذا برد. بعد از غذا، مهدي كمي با آن سه گپ زد و بعد گفت: كمي استراحت كنيد، بعد خودم به پادگان مي رسونمتون. عبدﷲ گفت: نه اخوي، راضي به زحمت شما نيستيم مهدي خنديد و گفت: شما چه قدر تعارفي هستيد؟! مهدي بالش آورد و بيرون رفت، آن سه دراز كشيدند رضا گفت: خب مجتبـي، حالا بگو مجتبی گفت: عبدﷲ، يادت هست روزهاي اولي كه به پادگان آمديم؟عبدﷲ گفت: «همچين ميگويي روزهاي اول كه انگار چند سال است در جبهـه هستيم! هنوز سه هفته نشده خب، بابا... منظورم همان روزهاي اول است، يك روز صبح زود وقتي كنار منبع آب داشتم دست و صورتم را ميشستم، اين بنده خدا را ديدم كه سـطل سـطل آب ميبرد و توي دستشويي ها ميريخت بعد محوطـهٔ دور آنجـا را بـا جـارو تميـز كـرد. عبدﷲ، تو هم بودي... نه؟ ـ آره... حالا يادم آمد. دو ساعت است فكر ميكنم كجا ديـدمـش نگـو نيـروي خدماتي است! رضا گفت: پس چه طور خانه و زندگي اش اينجاست؟» مجتبي در بين خواب و بيداري گفت: نميدانم شايد.... كلمه آخر حرفش كش آمد و خوابش برد. چند لحظـه بعـد، آن سـه بـه خـواب عميقي فرو رفتند رضا از خواب پريد. اول منگ و گيج به اطراف نگاه كرد، نميدانست در كجاسـت. عبدﷲ و مجتبي در كنارش خواب بودند همه چيز به يادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه كرد رنگ از صورتش پريد. با هول و ولا عبدﷲ و مجتبي را تكان داد. ـ بچه ها، بلند شويد ديرمان شد. مجتبي... عبدﷲ... مجتبي و عبدﷲ نشستند عبدﷲ گفت: خيلي بد شد حسابي دير كرديم، در اتاق باز شد و مهدي وارد شد هر سه بلنـد شـدند. مهـدي گفـت: همچـين خوابيده بوديد كه دلم نيامد بيدارتان كنم. رضا گفت: خيلي ديرمان شده فرمانده، پوست كله مان را ميكند. مهدي خنديد و گفت: نترسيد... آبي به سر و صورتتان بزنيد، برويم.
💥ماشين به پادگان رسيد رضا گفت: خدا به دادمان برسد حسابي دير كرديم. مجتبي به خورشيد در حال غروب نگاه كرد و گفت: خيلي بد شد. مهدي گفت: اگر ميخواهيد، من بيايم و با فرمانده تان صحبت كنم. عبدﷲ گفت: اگر اين كار را بكنيد، خيلي خوب ميشود. نگهبان دم در پادگان با ديدن مهـدي سـلام كـرد و طنـاب ورودي را برداشـت. ماشين داخل پادگان شد مهدي گفت: گفتيد كدام گردان هستيد؟ حضرت زهرا(س). ماشين به سوي يكي از ساختمانها رفت. مجتبي و رضا و عبدﷲ با اضطراب پياده شدند. مهدي هم پياده شد و گفت: يكي برود فرمانده گردان را صدا كند رضا به داخل ساختمان دويد. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد فرمانـده بـا ديدن مهدي خنديد و او را بغل كرد رضا با تعجب به عبدﷲ و مجتبـي نگـاه كـرد مهدي، فرمانده را كنار كشيد و كمي با او صحبت كرد. بعد به سـوي آن سـه آمـد و گفت: خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به ديدنم بياييد خوشـحال ميشوم خداحافظ. مهدي با آن سه دست داد و رفـت.
💥فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت: برويد به اتاقتان. اين دفعه را به خاطر آقا مهدي بخشيدم تان. رضا گفت: آقا مهدي؟ فرمانده گردان گفت: مگر او را نمي شناختيد؟ آقا مهدي، فرمانده لشگر ماست. نفس در سينه رضا حبس شد به مجتبي و عبدﷲ نگاه كرد. آن دو هـم چنـدان حال و روز بهتري نداشتند.
ادامه_دارد.........
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام امام زمانم ✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_پانزدهم)🌹🍃
💥گوشي را به دست آقا مهدي ميدهم آقا مهدي در گوشي ميگويد: «يعني چـه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بيايند و خاكريز بزنند؟ تا به حال، آقا مهدي را اين قدر عصباني نديده بودم رگهاي گـردنش بـاد كـرده بود با چهره اي ملتهب ميگويد: «آتش شديده يعني چه؟ اين حرفهـا كـدام اسـت؟ بچها دارند زير آتش مقاومت ميكنند... آن وقت تو ميگويي لودرچيها نميتواننـد جلو بروند. اصلاً اين طور نميشود من الان خودم را ميرسانم تا آقا مهدي بلند ميشود، من هم بيسيم را برمـيدارم و پشـت سـرش از سـنگر بيرون ميدوم. آقا مهدي، موتور تريل را هندل ميزند و روشـن مـيكنـد بـي هـيچ حرفي پشتش مينشينم. موتور از جا كنده ميشـود و پرشـتاب در زيـر گلولـه هـا و خمپاره ها حركت ميكند.
💥زمين زير پايمان مثل ننو تكان ميخورد. توپها و خمپاره ها زوزه كشان ميآينـد و منفجر ميشوند و قارچهاي آتش به آسمان بلند ميشود. حتماً نبرد سـختي در خـط مقدم آغاز شده است. اولين بار است كه ميبينم دشمن در تاريكي پاتك ميكند. نميدانم حالا بچه هـا در جلو و در پناه خاكريز نصفه و نيمه چگونه ميجنگند و مقاومت ميكنند.
💥در چند چاله انفجار ميافتيم و رد ميشويم. با آنكه منورهـا آسـمان شـب زده را روشن كرده اند، اما باز هم در ميان آن همه گرد و غبـار، ديـدمان كـم اسـت. چـراغ موتور خاموش است. ميزنم به شانة آقا مهدي و با صداي بلند، طوري كه آقا مهـدي بشنود، ميگويم: چرا چراغ موتوررا روشن نميكني؟ صداي آقا مهدي را از ميان زوزه خمپاره ها ميشـنوم: ديـده بانهـاي دشـمن بـر منطقه ديد دارند. نبايد ما را ببينند. ناگهان در چاله عميقي ميافتيم و هر كدام به سويي پرت ميشويم. درد به جانم ميافتد. پوست زانو و دستانم گز گز ميكند. مـيدوم بـه سـوي آقـا مهدي. چند منور بالاي سرمان روشن ميشود. آقا مهدي از جا بلند ميشود. خيـالم راحت ميشود. دوباره سوار موتور ميشويم. به محوطهاي كه لودرها پـارك كـردهانـد، مـيرسـيم. راننـدگان لودرهـا درپنـاه خاكريزي نشسته اند. ميرويم به طرف «اصلان» كه مسئول لودرهاسـت. آقـا مهـدي ميگويد: «مگر نشنيدي چه گفتم؟ زود باشيد... جان بچه ها در خطر اسـت. بايـد راه بيفتيم. اصلان ميگويد: اما آقا مهدي... ـ اما ندارد. زود پاشيد. من از جلو ميروم، شما پشت سرم بياييد. لودرها پر صدا گرد و خاك ميكنند وپشت سر موتور ما گاز ميدهند. بـار ديگـر در چاله اي ميافتيم و بر زمين پرت ميشويم. اصلان از لودر جلويي پايين ميپـرد و به سويمان ميدود. چند خمپاره دور و برمان منفجر ميشود. نفسم بند آمده اسـت. زانويم به شدت درد ميكند و نميتـوانم قـدم از قـدم بـردارم. اصـلان زيـر بغلـم را ميگيرد. آقا مهدي، آرنجش را ميمالد و ميگويد: «بيـل لـودرت را بـده پـايين، بـا موتور نميشود جلو برويم. زانويم لق ميخورد. لنگ لنگان، به هر زحمتي كه هست، ميرويم و در بيل لودر مينشينيم. بيل بالا ميرود. لب ميگزم و دردم را بـروز نمـيدهـم. اگـر آقـا مهـدي بفهمد، از همين جا ميفرستدم عقب. لودر راه ميافتد. تركشها به بدنه فلزي بيل ميخورند و صدا ميكنند. آقا مهـدي جلو را نگاه ميكندو با دست و اشاره، اصلان را كـه جلـوتر از ديگـر لودرهـا حركـت ميكند، هدايت ميكند. هرچند متر در چالهاي ميافتيم و هر دو ميخوريم به بدنـه فلزي بيل و روي هم ميافتيم. درد، طاقتم را بريده است.
💥ناگهان در چاله اي ميافتيم و لودر به پهلو خـم مـيشـود. بيـل پـايين مـيآيـد. چفيه ام را دور كاسه زانويم كه خوني شده است، ميبندم. اصلان ميآيد نزديك بيل. آقا مهدي ميگويد: چرا حركت نميكني؟
ادامه_دارد........
✨
🌈
✨
🌈http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۹ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...🏴
هجده ستاره کرد غـروب ازسپهر من
هم بیستاره مــاندم و هم گشتهام هلال
وقتی طلوع کرد رخـت نوک نیزههـا
یـاد آمدم ز صبـح و اذان گفتـن بـلال..
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_آقای_شهردار🔸🔶
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🍃🦋سردار_شهید_مهدی_باکری 🦋🍃
( قسمت_شانزدهم)🌹🍃
💥اصلان هر چند لحظه يك بار ناخودآگاه از صداي انفجارها خم و راست ميشود. آقا مهدي،،، آتش خيلي شديد شده، آدم نميتواند رد بشود؛ چه برسد بـه لـودر نميتوانيم جلو برويم! آقا مهدي از بيل پايين ميپرد صدايشان را ميشنوم: ﷲ بنده سي، آنچه بچه ها زير آتش دشمن بـدون خـاكريز و جـان پنـاه دارنـد مـي جنگنـد، آن وقـت شـماها ميترسيد جلو برويد؟ پس توكلّتان كجا رفته؟ به خدا اگر ميتوانستيم رد شويم، حرفي نبود به حضرت عباس رد مـيشـويم اما ميبيني كه نميشود. ـ اين حرفها چيست؟ خدا حضرت ابراهيم را از دل آتش نمـرود صـحيح و سـالم درآورد. اين آتش كه چيزي نيست.
💥چند خمپاره در نزديكيمان منفجر ميشود آقا مهدي ميپرد توي بيـل. صـداي اصلان را ميشنوم: «يا علي... حركت ميكنيم! دوباره لودر حركت ميكند. گلوله ها و تركشها با صدايي ناهنجار بـه بدنـه و بيـل لودر ميخورند. دست آقا مهدي را ميكشم و ميگويم: آقا مهدي، مواظـب باشـيد آتش زياد است. آقا مهدي حرفي نميزند، يكباره صداي شادمانه او بلند ميشود: خدا را شـكر... رسيديم! آقا مهدي از بيل پايين پريد به زحمت بلند مـيشـوم گوشـه آسـمان در حـال روشن شدن است.
💥بچه ها با خوشحالي به استقبالمان ميآيند، ميدانم كه ديـدن آقـا مهدي را زير آتش و در خط اول باور نميكنند. با كمك يكي از بچه ها پايين ميآيم. لودرچي با جديت در طول خط سرگرم خاكريز زدن ميشود، لنگ لنگان و بيسيم به دوش، همراه آقا مهدي به بچه ها سرميزنيم. آقا مهدي متوجه لنگيـدنم مـيشـود و ميگويد: چه شده ابراهيم... زخمي شدي؟ ميگويم: چيزي نيست زانوم كمي ضربه خورده، آقا مهدي بيسيم را از پشتم برميدارد و ميگويد: چرا زودتر نگفتي مؤمن؟ بـرو استراحت كن، تو اين وضعيت؟ ـ به اميد خدا ديگر خطري نيست موقع برگشتن، صدايت ميكنم... برو...
💥با آنكه دلم نميآيد ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـيروم و سـنگرِ خرابـه اي پيـدا ميكنم. يك امدادگر ميبيندم. ميآيد سراغم و زخمم را پانسمان ميكند از شـدت خستگي به خواب ميروم، با صداي انفجار مهيبي از خواب ميپرم. آسمان روشن شده است و صداي لودرها لحظه اي قطع نميشود. بچه ها روي خاكريز ميجنگند و بـه سـوي دشـمن شـليك ميكنند، به زحمت بلند ميشوم. خاكريز تا چشم كار ميكنـد، ادامـه يافتـه اسـت. اضطراب ميگيردم چرا از آقا مهدي غافل مانده ام؟ نميدانم كجاست و چه ميكنـد.
💥لنگ لنگان راه ميافتم، سراغش را از هر كس ميگيرم، نمـيدانـد. دلشـوره ام بيشـتر ميشود. نكند بلايي سرش آمده باشد، يك بسيجي كه در حال پر كردن خشابش است، ميگويد: آقا مهدي؟ آنجاست، دارد خاكريز ميزند جا ميخورم خاكريز ميزند؟ چشمم به يك لودر مي خـورد كـه منهـدم شـده و صندلي راننده اش خيسِ خون است. دلم هرّي ميريزد. از تك تك لودرچي ها سـراغ آقا مهدي را ميگيرم. يكي از لودرچي ها كه چفيه به سر و صورت بسته، با دست بـه لودر آخري اشاره ميكند. افتان و خيزان به لودر ميرسم، آقا مهدي، فرز و چـالاك، فرمان ميچرخاند، دنده چاق ميكند و بيل پـر از خـاك را روي خـاكريز مـيريـزد. صدايش ميكنم، برايم دست تكان مـيدهـد.
💥ناگهـان خمپـاره اي در نزديكـي لـودر ميتركد. ميخزم روي زمين و تركشها ويزويزكنان از بالاي سـرم مـيگذرنـد. انگـار هزاران زنبور به جايي ميروند سر بلند ميكنم و آقـا مهـدي را مـيبيـنم كـه روي فرمان افتاده است شوكه ميشوم. درد پايم را فراموش ميكنم. نعره كشان ميدوم به سوي لودر و بالا ميروم. آقا مهدي، خيس خون روي فرمان نفس نفس ميزند. ميكشـمش پـايين. چنـد نفر به سويمان ميدوند. ضجه ميزنم: تو را به خدا، يك كاري بكنيـد... آقـا مهـدي زخمي شده.... آقا مهدي چشم باز ميكند و با صداي خفه ميگويد: چه شـده ﷲ بنـده سـي... چيزي نيست، گريه نكن. اصلان جلوتر از ديگران سر ميرسد، ميزند به سرش... يا جدهٔ سادات... چه شده آقا مهدي؟ آقا مهدي ميخواهد بلند شود؛ نميتواند.
💥اصلان، چفيه اش را دور بدن آقا مهـدي ميبندد. چفيه سرخ ميشود. آقا مهدي به خاكريز اشاره ميكند و با درد مـيگويـد: براي فتح اينجا خيليها شهيد شده اند. نبايـد يـك وجـب از اينجـا دسـت دشـمن بيفتد خاكريز را تمام كنيد. يك تويوتا وانت ميآيد. به زحمت آقا مهدي را سوار ميكنـيم. بچـه هـا بـه سـر و صورت ميزنند و گريه ميكنند. ماشين حركت ميكند. نشسته ام كنار آقا مهدي و بغلش كرده ام، دستانم خيس خون است. آقـا مهـدي، لبخند بيرنگي ميزندو ميگويد: ديدي ابراهيم، خدا ما را هم از زيـر آتـش نمـرود گذراند. ميگريم و به جاده چشم ميدوزم.
#ادامه_دارد......
✨
🌈
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌈
✨
🌈
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨