🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهل و دوم
🛑هوا روز به روز سردتر می شد برف های روی زمین یخ بسته بود. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت گاهی که برای خودشان چیزی می خرید مقداری هم برای ما می آورد اما من یا قبول نمی کردم یا هر طور بود پولش را می دادم دوست نداشتم دینی به گردنم باشد یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست به دیگران محتاجم، به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم.
🛑سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت دیدم پیت تقریبا خالی شده بچه ها خوابیده بودند پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف وایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود نیم ساعتی که ایستادم سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالاآمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد یک ساعت بعد نوبتم شد آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم ها می کردم تا گرم شوم، با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم عزا گرفتم پیت را که از شعبه بیرون آوردم دیگر نه نفسی برایم مانده بود نه رمقی از سرما داشتم یخ می زدم اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم بالاخره با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم، دیگر داشتم از هوش می رفتم از خستگی افتادم وسط هال خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم خدا خدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت کنم اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم شام درست می کردم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🌷 سلام آرزوی چشمانم🤚
💐 اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ
خدایا آن چهره ی زیبا را به من نشان بده(دعای عهد)
#امام_زمان 💚🌱
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهل و سوم
🛑تقریبا هر روز وضعیت قرمز می شد دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست. همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند تپه مصلی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند خانه ما می لرزید و گلوله ها که شلیک می شد از آتشش خانه روشن می شد صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها رو بر دارم و بروم پایین، اما کار یک روز و دو روز نبود.
🛑آن شب همین که دراز کشیده بودم وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند مانده بودم چه کار کنم هر کاری می کردم ساکت نمی شدند از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور از بغلم گرفت و دستی روی سرش کشید معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید گفت: قدم خانم شما نمی ترسید؟! گفتم: چه کار کنم، معلوم بود خودش هم ترسیده گفت: وﷲ صبر و تحملت زیاد است بدون مرد با این دو تا بچه دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین گناه دارند این بچه ها. گفتم: آخر مزاحم می شویم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آن جا سر و صدا کمتر بود به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
🛑روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود بال چادرم را می گرفت و ریز ریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم توی جمعیت که می افتادم ناخودآگاه می زدم زیر گریه، انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سرخیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم وقتی به خانه بر می گشتم سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست و شوی خانه ها بودند اما هرکاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده بچه ها می آمد یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد پله ها را دویدم پوتین های درب و داغون و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: حتما آقا شمسﷲ یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند شاید هم آقا ستار باشد در را که باز کردم سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد بازهم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من، کجا بودی قدم خانم؟! از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم همان طور که بچه ها بغلش بودند رو به رویم ایستاد و گفت: گریه می کنی؟ً بغض راه گلویم را بسته بود خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آها فهمیدم دلت برایم تنگ شده، خیلی خیلی زیاد یعنی مرا دوست داری خیلی خیلی زیاد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهل و چهارم
🛑هرچه او بیشتر حرف می زد گریه ام بیش تر می شد، بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: مامانی را بوس کنید، مامانی را ناز کنید بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: کجا رفته بودی؟ با گریه گفتم: رفته بودم نان بخرم. پرسید: خریدی؟! گفتم: نه نگران بچه ها بودم آمدم سری بزنم و بروم، گفت: خوب حالا تو بمان پیش بچه ها من می روم. اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: نه نمی خواهد تو زحمت بکشی دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده خودم می روم. بچه ها را گذاشت زمین چادرم را از سرم در آورد و به جا رختی آویزان کرد و گفت: تا وقتی خانه هستم خرید خانه به عهده من. گفتم: آخر باید بروی ته صف، گفت: می روم حقم است دنده ام نرم اگر می خواهم نان بخورم باید بروم ته صف بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید گفتم: پس اقلا بیا لباس هایت را عوض کن ، بگذار کفش هایت را واکس بزنم یک دوش بگیر خندید و گفت: تا بیست بشماری برگشته ام، خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم لباس هایشان را عوض کرد، غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت همه چیز از این رو به آن رو شده بود بوی غذا خانه را پر کرده بود آفتاب وسط اتاق پهن شده بود در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
🛑فردا صبح صمد رفت بیرون، وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود باز رفته بود خرید از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج گفتم: یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟! گفت: به این زودی که نه ولی بالاخره باید بروم من که ماندنی نیستم بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه، بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت گفت: دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: یعنی به من اطمینان نداری دستپاچه شد ایستاد و نگاهم کرد و گفت: نه ... نه ...،منظورم این نبود منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، میخوردی و می خوابیدی، خندیدم و گفتم: چقدر بخور و بخواب. برنج ها را توی سینی بزرگ خالی کرد و گفت: خودم همه اش را پاک می کنم تو به کارهایت برس. گفتم: بهترین کار این است که اینجا بنشینم خندید و گفت: نه... مثل اینکه راه افتادی آفرین، آفرین پس بیا بنشین اینجا کنار خودم، بیا با هم پاک کنیم. توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
🛑بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: می خواهم بروم سپاه زود بر می گردم، گفتم: عصر برویم بیرون؟! با تعجب پرسید: کجا؟! گفتم: نزدیک عید است می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید لب هایش سفید شد گفت: چی لباس عید؟! من بیشتر از او تعجب کرده بودم گفتم: حرف بدی زدم. گفت: یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم آن وقت جواب بچه ها شهدا را چی بدهم، یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟! گفتم: حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند تازه ببینند آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ...🤚☘
🌱سلام برآن حقیقتی که با ظهورش هرچه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجلالولیکالفرج🌱🤲
#امام_زمان ❤️
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهل و پنجم
🛑نشست وسط اتاق و گفت: ای داد بی داد، تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پر پر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟ نشستم رو به رویش و با لج گفتم: اصلا من غلط کردم بچه های من لباس عید نمی خواهند. گفت: ناراحت شدی گفتم: خیلی، تو که نیستی زندگی مرا ببینی کِی بالای سر من و بچه هایت بودی ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم عصبانی شد، گفت: این حرف را نزن همه ما هر کاری می کنیم وظیفه مان است تکلیف است باید انجام بدهیم بدون اینکه منت سر کسی بگذاریم ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم ما هم درد خانواده شهداییم، بلند شدم و رفتم آن اتاق با قهر گفتم: من که گفتم قبول معذرت می خواهم اشتباه کردم. بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت تا عصر حالم گرفته بود بق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم نه حال وحوصله بچه ها را داشتم نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
🛑هوا تاریک شده بود صمد هنوز برنگشته بود با خودم فکر کردم دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود از دست خودم هم کلافه بودم می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بودم، بلند شدم چراغ ها را روشن کردم وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم همان موقع دلم شکست و گفتم: خدایا غلط کردم، ببخش این چه کاری بود کردم صمد را برگردان. توی دلم غوغایی بود یک دفعه صدای در آمد صدای خنده و جیغ و داد بچه ها بلند شد، صمد برگشته سرجانماز نشسته بودم صمد داشت صدایم می زد: قدم قدم جان! قدم خانم کجایی؟! دلم غنج رفت آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی بچه ها را بغل کرده آهسته سلام دادم خندید و گفت: سلام به خانم خودم چطوری قدم خانم؟! به روی خودم نیاوردم سرسنگین جوابش را دادم اما ته دلم قند آب می شد گفت: ببین چی برایتان خریده ام خدا کند خوشت بیاید و اشاره کرد به دو تا ساک کنار پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم اما تمام حواسم به او بود برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه، نگران شدم لباس ها کثیف شود بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق تا مرا دید گفت: یک استکان چای که به ما نمی دهی اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت نمی آید؟! دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: جان صمد بخند خنده ام گرفت. گفت: حالا که خندیدی، آن ساک مال تو، به جان قدم اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم، چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه. دیدم نه انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها در آورد ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود که تازه مد شده بود داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: به ... به ، قدم به جان خودم ماه شده ای چقدر به تو می آید، خجالت کشیدم و گفتم: ممنون می روی بیرون می خواهم لباسم را عوض کنم دستم را گرفت و گفت: چی؟ می خواهم لباسم را عوض کنم نمی شود باید همین لباس را توی خانه بپوشی مگر نگفتم عید نداریم اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی عید است.
#ادامه_دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : چهل و ششم
🛑گفتم: آخر حیف است این لباس مهمانی است. خندید و گفت: من هم مهمانت هستم یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟! تسلیم شدم، دستم را گرفت و گفت: بنشین، بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نوام تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: به خاطر ظهر معذرت می خواهم من تقصیر کارم مرا ببخش اگر عصبانی شدم دست خودم نبود می دانم تند رفتم اما ببخش حلالم کن خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری تا به حال هیچ کس را توی این دنیا به اندازه تو دوست نداشته ام گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند اما وقتی فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی چه کنم که جنگ پیش آمد و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود اگر بدانی تو منطقه چه قیامتی است اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد اگر بودی و این همه رنج و درد و کشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی قدم جان از من ناراحت نشو درکم کن به خدا سخت است این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم، یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند به خودم آمدم، گفتم: تو راست می گویی حق با توست معذرت می خواهم، نفس راحتی کشید و گفت: الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد اما مطلب دیگری که خیلی وقت دلم می خواهد بگویم درباره خودم است، حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده هر بار که می آیم می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو، به شمس ﷲ و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی، زدم زیر گریه گفتم: صمد بس کن این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم بس کن دیگر،
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: گریه نکن بچه ها ناراحت می شوند این ها واقعیت است باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی مکثی کرد و دوباره گفت: این بار هم که بروم دل خوش نباش به این زودی برگردم شاید سه چهار ماه طول بکشد مواظب بچه ها باش و تحمل کن.
🛑صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد یک هفته ای ماند و دوباره رفت، گاهی تلفن می زد گاهی از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را با خبر کنند. برادرهایش آقا شمس ﷲ، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯