🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هشتاد و پنج
🛑گفت منطقه که رسیدیم از هم جدا شدیم صمد رفت دنبال کارهای خودش از او خبر ندارم من دنبال ستار بودم پیدایش نکردم. فکر کردم پدر شوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده این قدر ناراحت است تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور می زد با خودم گفتم اگر راست می گوید چطور با برادرم آمده امین که قایش بود خبر دارم که قایش بوده، نکند اتفاقی افتاده دوباره پرسیدم راست می گویید از صمد خبر ندارید حالش خوب است؟ پدر شوهرم با اوقات تلخی گفت گفتم که خبر ندارم خیلی خسته ام جایم را بنداز بخوابم با تعجب پرسیدم می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است بگذارید شام درست کنم گفت: گرسنه نیستم خیلی خوابم می آید جای من و برادرت را بینداز بخوابیم.
🛑بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند احوال شینا را از او پرسیدم جواب درست و حسابی نداد توی دلم گفتم: نکند برای شینا اتفاقی افتاده برادرم را قسم دادم گفتم : جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟ امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود گفت : به ولله طوری نشده حالش خوب است می خواهی بروم فردا بیاورمش خیالت راحت شود؟
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم او که رفت بخوابد من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبر بگیرم. خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم این بار نشست کنار تلفن و گفت: بگذار من شماره می گیرم. نشستم رو به رویش هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد می گفت: مشغول است نمی گیرد انگار خط ها خراب است. نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم انگار حواسش جای دیگری بود زیر لب با خودش حرف می زد هنوز یکی دو شماره نگرفته قطع کرد گفتم اگر نمی گیرد می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند شام شان را می دهم و بر می گردم، برگشتم خانه برادرم پیش بچه ها نبود رفته بود آن یکی اتاق پیش پدر شوهرم، داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند تا مرا دیدند ساکت شدند، دل شوره ام بیشتر شد گفتم: چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید دلم شور می زند. پدر شوهرم رفت تو جایش دراز کشید و گفت: نه عروس جان چیزی نشده داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم تعریف خانوادگی است چی قرار است بشود اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم. برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند از دل شوره داشتم می مُردم دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم، دوباره رفتم خانه خانم دارابی گفتم: تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان احوال صمد را از او بپرس. خانم دارابی بی معطلی گفت: اتفاقا چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم گفت حال حاج آقای شما خوب خوب است گفت حاجی الان پیش ماست از خوشحالی می خواستم بال در آوردم گفتم: الهی خیر ببینی، قربان دستت پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد تلفنشان مشغول است دست آخر هم گفت ای داد بی داد انگار تلفن قطع شد از دست خانم دارابی کفری شدم خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم او هم خبردار بود، همین که به خانه رسیدم دیدم پدر شوهرم و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند پدر شوهرم تا مرا دید وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت خوابمان نمی آید آمدیم کمی قرآن بخوانیم، لب گزیدم از کارشان لجم گرفته بود گفتم چی از من پنهان می کنید اینکه صمد شهید شده قرآن را از پدر شوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: صمد شهید شده می دانم. پدر شوهرم با تعجب نگاه کرد و گفت: کی گفته؟ یک دفعه برادرم زد زیر گریه من هم به گریه افتادم قرآن را باز کردم وصیت نامه را برداشتم بوسیدم و گفتم :صمد جان بچه هایت هنوز کوچک اند این چه وقت رفتن بود بی معرفت بدون خداحافظی، یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.
ادامه دارد.......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ...🤚✨
🌱سلام بر قیام کننده ای که جهان چشم به راه اوست...
و عدالتی که زبانزد همگان است.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 💚🌿
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :هشتاد و شش
🛑دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: خدایا تو را قسم به این قرآنت همه چیز دروغ باشد صمدم دوباره برگردد، ای خدا صمدم را برگردان. پدر شوهرم سرش را روی دیوار گذاشت گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود پدر شوهرم لا به لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد مهدی را بغل کرد او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند اما یک دفعه ساکت شد و گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من مرد خانه ام مهدی است و دوباره به گریه افتاد.
🛑برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد آن یکی نازش می کرد زهرا با شیرین زبانی بابا می گفت برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا صبرمان بده. خدایا چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟! کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند با گریه بغلم می کردند بچه هایم را می بوسیدند خانم دارابی که آمد ناله ام به هوا رفت دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: جگرم را سوزاندی قدم خانم تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم، غصه تو کبابم کرد قدم خانم، زار زدم: تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند. خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد بنده خدا نفسش بالا نمی آمد داشت از هوش می رفت.
🛑آن شب تا صبح پرپر زدم همین که بچه ها می خوابیدند می رفتم بالای سرشان یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد تا صبح زار زدم، گریه کردم، نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پا به پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
🛑فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: صمد را آورده اند سپاه آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمد را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی با شهدای دیگر آمده بود در ماشین را باز کردند تابوت ها روی هم چیده شده بودند برادر شوهرم تیمور کنارم ایستاده بود گفتم: صمد ! صمد مرا بیاورید خیلی وقت همدیگر را ندیدیم، آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد صمد بین آن ها نبود آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: داداش است برادرها، خواهرها، پدر و مادرش و حاج آقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم این اواخر حالش خوب نبود نمی توانست از خانه بیرون بیاید جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: سهم من همیشه از تو همین قدر بود. آخرین نفر ،آخرین نگاه. پدر شوهر و مادر شوهرم بی تابی می کردند از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود این دومین شهیدشان بود برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس، خواستم سوار آمبولانس بشوم نگذاشتند اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند به زور هلم دادند توی ماشین دیگری، آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش صمد جلو جلو می رفت تند تند ما پشت سرش بودیم آرام و آهسته، گاهی از او دور می شدیم گمش می کردم یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: تو را به خدا تندتر بروید بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : هشتاد و هفت
🛑به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نما، ایستادم توی صف بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید این ها از فردا بهانه می گیرند بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند، کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم زیر لب گفتم: خداحافظ، همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بین آن همه آدم تنهای تنها هستم بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
🛑کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواست زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم، زهرا را ببوسم، موهای خدیجه را ببافم، معصومه را روی پاهایم بنشانم، در گوش سمیه لالایی بخوانم، بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه می دیدمش، بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید، با هم مهربان باشید، مواظب مامان باشید، خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم، زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام، منتظر توام، ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده، بچه ها راهشان را بلدند، بیا جلوتر دستت را بگذار توی دستم، تنهایی دیگر بس است بقیه راه را باید با هم برویم ....
#پایان
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
با سلام خدمت شما بزرگواران
ان شاﷲ کتاب جدید #کتاب_سلام_بر_ابراهیم هستش
که هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار میدهیم.
#سلام_بر_ابراهیم_یک
#خاطرات_زندگی_نامه_شهید_ابراهیم_هادی
نام: ابراهیم
نام خانوادگی: هادی
تاریخ تولد: ۰۱/ ۰۲/ ۱۳۳۶
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❣#سلام_فرمانده ❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...🤚🌱
🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست...
📚زیارت امام زمان در روز جمعه_مفاتیح الجنان
🤲✨#اللهمعجللولیکالفرج
❤️#امام_زمان