🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : پنجم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
چند روز بعد، خاله برای گرفتن جواب به رزقآباد آمد و خبر رضایتم را با خود به فرگ برد. نمیدانستم چه آیندهای در انتظار من است. کاش مادرم بود.💔 جای خالیاش را حس میکردم. هیچ چیز و هیچکس جز او نمیتوانست برایم دلخوشکننده باشد. دختر بودم و دوست داشتم وقتی لباس سفید بر تن میکنم، اول از همه پیش مادرم بیایم و او مرا ببیند و برایم دعای خوشبختی کند؛ اما اینها آرزوهایی بود که میدانستم هیچ وقت موعدشان نخواهد رسید بیشتر سر قبرش میرفتم و همۀ آنچه را که در دلم میگذشت، به او میگفتم و از او میخواستم برایم دعا کند. دوست داشتم فقط برای یک روز دیگر زنده بود تا به اندازۀ یک عمر، در آغوش میگرفتمش و آنقدر در حسرت آغوشش نمیماندم.😣
چند روز بعد، پدر و مادر سیدمحمد به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگش به خانهمان آمدند و یک چادر سفید و انگشتری بهعنوان نشان برایم آورند. قرار شد به خاطر فوت مادرم چند ماهی نامزد یا به قول اهالی روستا، در جواب باشیم و بعد عقد کنیم.
نزدیک نوروز 1359 بود. کمی از سوز سرما کاسته شده بود، اما آنقدر هوا سرد بود که درختان هنوز به خود اجازۀ شکوفه دادن را نداده بودند. همچنان داخل حیاطمان پر بود از برف و سخت میشد راه رفت.
همیشه این موقع سال که میشد، با مادر و خواهرها، قطاب و تافتون و کلوچه میپختیم. از بعدِ اذان صبح، ما دخترها خمیر را باز میکردیم و صبح که میشد مادر لباس خمیری به تن میکرد و میرفت سر تنور گوشۀ حیاط. هیزم میریخت و آتش روشن میکرد و با تنورشوی هم میزد تا شعلهاش آمادۀ گذاشتن قطاب و تافتون و کلوچه شود.🫓 من و کبری و فاطمه داخل اتاق، کنار تنور، خمیرها را آماده میکردیم و داخل سینی میگذاشتیم و پیش مادر میبردیم. او هم خمیرها را روی رفوده میزد، بدنش را تا کمر داخل تنور میبرد و خمیرها را به تنور میچسباند. صورتش از لبو سرختر و عرق از سر و رویش سرازیر میشد.🥵 اینها که تمام میشد، میرفتیم سراغ پختن کلوچهها. شب، یک قابلمۀ بزرگ مسی قطاب و تافتون داشتیم و یک قابلمه هم کلوچه؛ اما امسال دست و دلمان به درستکردن قطاب و تافتون و کلوچه نمیرفت.
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : ششم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
قبل از تحویل سال، کبری و فاطمه با شوهر و بچههایشان آمدند خانۀ ما. سفرهای پهن کردیم و روی آن، یک آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک کاسه گلدان گل و یک کاسه که داخلش دو تا ماهی انداخته بودیم و دو تا ظرف نقل و خرما گذاشتیم و اطرافش نشستیم.🎄 روز اول عید ، جمعه بود. سال که تحویل شد، اول از همه یکییکی با بابا روبوسی کردیم و بعد با خواهرها و بچههایشان. یک ساعتی از تحویل سال میگذشت که زنگ خانه به صدا درآمد. سیدمحمد و خانوادهاش بودند. خیلی وقت بود ندیده بودمش؛ شاید از زمان مراسم چهلم مادرم! برای چند ثانیه نگاهمان به هم دوخته شد، اما من سریع رویم را به سمت مادرش چرخاندم. مادرش مرا بغل کرد و با هم دقایقی به یاد مادرم اشک ریختیم.🫂
یکییکی اقوام و آشناها و همسایهها برای عرض تسلیت آمدند. عید اول مادرم بود. بچههای خواهرم مسئول پذیرایی بودند و من بیشتر در آشپزخانه مشغول ریختن چای بودم. آقایان به یک اتاق میرفتند و خانمها به اتاق دیگر. کبری و فاطمه خانمها را خوشآمدگویی میکردند و شوهرانشان، آقایان را.🙋♂️
هر کس میآمد، دقایقی کوتاه مینشست و فاتحهای میخواند و چای میخورد و خیلی زود میرفت. از صبح روی آتش داخل حیاط آبگوشت بار گذاشته بودم و خیلی از مهمانان برای ناهار ماندند. ظهر که شد، سفرهای پهن کردیم به عرض اتاق پذیرایی کنار کرسیای که هنوز هم روشن بود و عدهای دورش نشسته بودند.♨️
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : هفتم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
نزدیک به شش ماه بود که من و سیدمحمد نامزد بودیم💍.در طول این مدت هر از گاهی آنها به خانۀ ما میآمدند و چند باری هم ما را به خانهشان دعوت کرده بودند. خیلی با همدیگر صحبت نمیکردیم و رویمان با هم باز نبود، علیرغم اینکه فامیل بودیم، باز هم از او خجالت میکشیدم.🤭
تنها کلامی که بینمان رد و بدل میشد، همان احوالپرسی و خداحافظی بود. بیشتر اوقات که میآمدند، خودم را داخل آشپرخانه سرگرم میکردم. موقع خوردن غذا هم با سیدمحمد سر یک سفره نمینشستم. سیدمحمد خیلی پسر محجوبی بود. این را از قبل میدانستم، اما در طول این شش ماه برایم ثابت شده بود و از انتخاب خودم کاملاً راضی بودم.👌
تابستان از راه رسیده بود و گرمایش مرا یاد ظهری میانداخت که سرنوشت، مادرم را از ما گرفت. غم ازدستدادن مادر داشت یکساله میشد. در خانهمان برایش سالگرد گرفتیم. باورم نمیشد یک سال است که نیست. در طول این یک سال خیلی از روزها و شبها در خواب دیده بودمش و با او حرف زده و بارها او را در آغوش گرفته بودم.🫂چند روز بعد از برگزاری مراسم سالگرد، خانوادۀ سیدمحمد به خانۀ ما آمدند. پدرش گفت: «خوب نیست این دوتا جوون بیشتر از این، در جواب بمونند. تا الان هم که بودند فقط به خاطر احترام به روح خدابیامرز مادر زهرا بوده، حالا که سال اون مرحوم تموم شده، باید براشون جشنی بگیریم.» پدرم موافق بود، خوب میدانست که درجواببودن، بین مردم روستا پسندیده نیست. روز چهارشنبه پنجم شهریور ، ما به عقد همدیگر درآمدیم.👫
مراسم عقد و عروسیمان همزمان بود. آرایشگری را به خانۀ پدری سید، در فرگ آورده بودند. داخل یکی از اتاقها مرا آرایش کرد و موهایم را بست و ظهر در همانجا مراسم برگزار شد. مانند اکثر عروسیها، ناهار آبگوشت بود🥣. یک ساعت بعد از ناهار، جشنی بر پا شد و من و محمد روی صندلی عقب ماشین پیکانی که متعلق به یکی از اقوام سید بود، نشستیم و به همراه مینیبوسی که حامل مهمانها بود به روستای پدریام رفتیم
مراسم جشن و پایکوبی مفصلتر در رزقآباد برگزار شد و تا بعد از غروب ادامه داشت.
بعد از پایان مراسم ، دوباره من و سید سوار ماشین شدیم و با همان مهمانهایی که با مینیبوس به رزقآباد آمده بودند، به فرگ برگشتیم و به خانۀ پدری محمد رفتیم و با مختصر جهازی که از قبل پدرم خریده بود، زندگی مشترکمان را در همان خانه آغاز کردیم.🏡
ادامه دارد ....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🔹
🌹
🕊🌹🔹🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹
🔹
💐قسمت : هشتم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
خانۀ پدر سید مثل خانۀ پدریام بزرگ و باصفا بود.🏠 یک حیاط بزرگ داشت، اطرافش چندین اتاقِ کمی بزرگتر از سه در چهار، یکی دو اتاق کوچک برای انباری، یک اتاق تنور و یک طویلۀ نسبتاً بزرگ برای گوسفندان. در یکی از اتاقهای بزرگ، برادرشوهرم، سیدعلی، با خانمش زندگی میکرد. من و سید هم قرار بود در اتاقِ مجاورِ آنها زندگی را آغاز کنیم. یک فرش، یک لحاف و تشک، یک بقچه لباس،
دو صندوقچۀ کوچک، دو سهتا قابلمۀ بزرگ و کوچک و یکی دو دست بشقاب و استکان و لیوان، کل وسایل زندگیمان بود.
سید فرزندِ دوم خانواده بود و پنج برادر و سه خواهر داشت. در منزل آنها، پسرها را آقاسید و دخترها را بیبی صدا میکردند.
یکی از اتاقهای بزرگ گوشۀ حیاط، مختص قالیبافی بود.🧶 صبح که میشد همه میرفتند داخل آن اتاق. ما نیز از همان روزهای اول این کار را شروع کردیم و به آنها پیوستیم. این کار در کنار کشاورزی، منبع اصلی خانه بود. مواد غذایی، قابلمهها و ظروفمان مشترک بود.🍽 هر روز یکی از خانمهای خانه آشپری را به عهده میگرفت. اکثر کارها را خواهرشوهرهایم، بیبی زهرا و بیبی معصومه و بیبی صغری انجام میدادند. مادرشوهرم بیشتر در قالیبافی کمکدست بود.
ظهر که میشد داخل هال، که اتاق مشترک اعضای خانه بود، سفرهای پهن میکردیم و هر چه بود را همه با هم میخوردیم. بعد از ناهار، سه نفر مأمور شستن ظرفها میشدیم. ظرفها را داخل سبد میگذاشتیم و میبردیم کنار جوی آبی که از سرکوچه میگذشت، میشستیم.🧼
ادامه دارد ....
🕊
🌹
🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : نهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
بیستوپنج روز از ازدواجمان میگذشت که خبرهایی به گوش رسید. یک رادیو کوچک داشتیم که هر روز صبح روشنش میکردیم تا از اخبار مطلع شویم.📻 میگفتند عراق حمله کرده است. خیلی در جریان نبودیم که چه اتفاقی افتاده، اکثر اوقات رادیو آن قدر خشخش میکرد که از شیندن اخبار منصرف میشدیم. بیشتر اطلاعاتی که کسب میکردیم از اهالی روستا بود. بعضیها که تلویزیون داشتند بیشتر باخبر بودند. سید خیلی پیگیر بود و بیشتر خبرها را او برایمان میآورد و میگفت: «عراق هر روز جلو و جلوتر میاد...» جنگ با ما خیلی فاصله داشت؛ ما ساکن شرق بودیم و جنوب کشور درگیر بود. هیچ سر و صدایی از جنگ در شهر ما شنیده نمیشد🔇، اما علیرغم این همه فاصله، تأثیر زیادی بر زندگیمان گذاشته بود. کارهایمان روال سابق را نداشت. انگار هیچکس دست و دلش به کار نمیرفت؛ نه ما در خانه، نه مردها در بیرون.
هنوز حال و هوای پس از انقلاب را میشد در کوچه پسکوچههای روستا حس کرد که باز جنگ پیش آمده بود. دو سال بیشتر نمیشد که کمی حس و حال آرامش را درک کرده بودیم. انگار روزگار دوست نداشت رنگ آرامش به خود ببینیم. فکر و ذهن همۀ روستا جنگ بود. خیلی از مردها برای اعزام به مناطق جنگی داوطلب شده بودند. سید تمام کارهایش را رها کرده بود؛ دیگر نه در خانه بود که قالی ببافد و نه به سرِ زمین میرفت برای کشاورزی.
کل کار صبح تا شبش این بود که به پایگاه بسیج برود و کمکدست بچههای بسیجی باشد برای اعزام. بعضی وقتها شبها را هم به خانه نمیآمد. چند روزی بود که میگفت: همین روزهاست که او هم اعزام شود: «گفتند فعلاً نَرَم و همینجا کمکدست بچهها باشم تا وقتش برسه...» بابت نرفتنش خوشحال بودم، همیشه در دل خداخدا میکردم که همینجا به او نیاز داشته باشند و نرود.🤲
سیوپنجمین روز از شروع جنگ، ناراحتکنندهترین خبری که دل همۀ مردم ایران را ناخوش کرد، شکست خرمشهر بود. خبرهایی که هر روز پخش میشد خیلی به نفع ما نبود. تصور میکردم دستی در کار است که نمیخواهد ما پیروز شویم. انگار بنی صدر میل به پیروزی نداشت.😒 موتور جنگی ایران هنوز روشن نشده بود. آمادۀ چنین جنگی نبودیم. روز به روز عراق پیشتر میآمد.
ادامه دارد .......
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹
🌹
🕊🔹🌹🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : دهم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
اولین نوروزِ درگیر جنگ از راه رسید. حال و هوایش مثل قبل نبود. گویی هیچکس حس و حال عید دیدنی نداشت و همه فکرشان در مناطق جنگی بود.
حرفها دربارۀ رئیسجمهور ایران دیگر علنی شده بود و صحبت از این بود که او دیگر کفایت رئیسجمهوری را ندارد. این حرفها در سوم خرداد 1360 به واقعیت مبدل شد و بنیصدر عزل گردید.👌
تابستان سال 1360 از راه رسید و اخبار جنگ هم مثل هوا روزبهروز گرمتر میشد. در آن روزهای گرم تابستان و در
بحبوحۀ جنگ، تنها چیزی که بعد از چندین ماه، خوشحالی و لبخند را بر لبانمان مینشاند، بارداریام بود🤰. خیلی وقت بود که هیچ چیز آنقدر خوشحالمان نکرده بود. نُه ماه از ازدواجمان میگذشت. وقتی مطمئن شدم که باردارم، خبرش را به سید دادم. خیلی خوشحال شد. خیلی بچه دوست داشت. همیشه دور و برش پر بود از بچه آنقدر سر به سرشان میگذاشت که بچهها هم برای آمدنش لحظهشماری میکردند.😁
تعداد بچههای خانوادۀ من و او خیلی زیاد بودند. همۀ روستا همینطور بود. کمتر کسی بود که چهار پنج بچه نداشته باشد. بلافاصله پس از ازدواج اکثر خانمها باردار بودند و خیلیها در طول این نُه ماه به ما میگفتند چرا بچه نمیآورید؟ دیر میشود!
آنقدر بچۀ ریز و درشت دور و برمان ریخته بود که کمتر کسی توجه میکرد من حاملهام. وجود یک موجود در من، خللی در انجام کارهای همیشگیام بهوجود نیاورده بود. مثل گذشته غذا درست میکردم، لباس میشستم، جارو میکردم، قالی میبافتم و اصلاً انگار نه انگار🤦♀. برای هیچکداممان فرقی نمیکرد دختر باشد یا پسر، گرچه برای خیلی از اهالی روستا داشتن پسر افتخار بیشتری محسوب میشد، اما برای من و سید خیلی مهم نبود .😊
ادامه دارد ........
🌹
🔹
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🔹🌹